***
#پارت #بیستوچهارم سلام ، ممنون، خوش گذشت؟
- برای خوش گذرونی نرفته بودم...
- برای هرچی رفته بودی به مقدصت رسیدی ؟
- آره ...تقریبا! بابا اینا کی برمیگردن ؟
- فکر کنم یه دو سه روزی طالقان بمونن ، مادر جون اصلا حالش خوب ...
- راست میگی ! به من چیزی نگفتن ...
- نخواستن ناراحتت کنن، چیزی نیست خوب میشه...
- اوهوم ...صبح بهشون زنگ میزنم ...
- کار خوبی می کنی، خوشحال میشن...
- وقت نکردم دنبال سوغاتی بگردم ، فقط تونستم اینو بگیرم ...
دستمو جلو بردمو یه بسته کادو پیچ شده رو سمتش گرفتم، کتیبه ی سنگی بود که نقش چندتا سرباز هخامنشی روش حک شده بود
از پشت میز کارش بلند شد و بسته رو از دستم گرفت
- این چیه؟
- بازش کن ، خودت می فهمی ...
- مواد منفجره نباشه!
- هنوز به اون حد ازت متنفر نشدم ...
سرشو بلند کردو زل زد به چشمام ، عمیقو پر نفوذ، مانعش نشدم، چند لحظه ای گذشت، انگار چیزی تو عمق چشمام ندید ، چون سرشو زیر انداختو بی حرف کاغذو پاره کرد ، کتیبه رو توی دست گرفتو بهش خیره شد ، هیچی از رفتارش نخوندم ، ازم فاصله گرفتو کتیبه رو روی میز شیشه ای که مخصوص وسایل تزئینی بود گذاشت و گفت :
- ممنون، اگه کاری ندای می خوام بخوابم ...
تموم تنم یخ کرد، داشت با کمال احترام بیرونم میکرد" من یه احمقم ، هیچ چیزی هم این حماقتو کمرنگ نمیکنه"
با خشم قدم برداشتمو از اتاقش بیرون زدم" بره به درک مردک عوضی بی لیاقت"
سینه ام خس خس می کردو دلم می خواست هرچی دقو دلی دارم سر وسایل بیچاره ام خالی کنم ، به معنای واقعی دوست داشتم از روی زمین محو بشم ...
روی تختم دراز کشیدمو به سقف خیره شدم،داشتم منفجر میشدم، من نمی تونستم چیزی رو تغییر بدم ، چون سرنوشت از قبل نوشته شده بود، تغییر منم چیزی رو عوض نمیکرد!
وقتی صبح از خواب بیدار شدم تموم تنم درد میکرد، خودمو دست آب سپردم ، مطمئنن بعدش حال بهتری پیدا میکردم
یه بلوز لیمویی روشن با طرح عروسکی و یه جین تیره انتخاب کردم، تیپ خوبی می شد، موهام رو هم بالای سرم بستمو از پله ها سرازیر شدم، من باران بودم باید امروز می باریدم، دیگه یکنواختی و کسالت نمی خواستم ...
اما به محض سرازیر شدن از پله ها در جا همه ی حال خوبم خراب شد
یه دختر تقریبا هم سنو سال خودم دقیقا روبروم ایستاده بودو داشت برندازم میکرد ، جالب که زبون بازم بود
- سلام ... از دیدنتون خوشحالم...
لکنت گرفته بودم ،این دیگه کی بود!
- سلام ، ممنون ، خوش اومدین ...
- مهمون آریا هستم ، ببخشید مزاحم شدم ...
- مراحمین ، خواهش میکنم بفرمائید ، راحت باشید ...
از اون دخترای عجق وجق پر روی هزار رنگ نبود،اما همینکه تو خونه ی یه پسر مجرد بی هیچ استرسی نشسته بود کافی بود
آریا با دوتا فنجون قهوه از آشپزخونه بیرون اومد، بوی قهوه شامه ی آدمو تحریک میکرد، بهش نگاه سردی انداختم ،جوابمم یه نگاه از یه جفت چشم سنگی بود
با دیدنم به حرف اومد
- ایشون دختر مهندس صدر هستن، اومدن تا باهام روی یه پروژه کار کنیم
علت حضورش رو توضیح داد ، لزومی داشت؟شاید برای اون داشت!
ولی نفهمیدم دلیلی که گفت ، می تونست بودنش تو خونه ی یه پسرو توجیح کنه یا نه !
نگاهم دوباره کشیده شد سمت اون دختر، داشت با لبخند نگاهم میکرد، چهره ی فوق العاده جذابی داشت ،که اصلا دستخوش هیچ تغییری نشده بود، تنها چیزی که روی صورتش میشدو دید ،یه سایه مات بودو یه رژ لب خیلی کمرنگ ، نگاهم طولانی شد که لباش تکون خورد ، منتظر بودم ببینم چی می خواد بگه
- شما باید باران باشین ، درسته ؟ خواهر آریا ...
آخر جمله ش مسخره بود، زیادی هم مسخره بود
با لحن تندی گفتم
- کی به شما گفته من با ایشون همچین نسبتی دارم هان؟!
دختر بیچاره با بهت خیره شد به چشمای وحشی من ، باز خرد شیشه وارد جلدم شده بود ، گزنده تراز قبل ادامه دادم
- نمی دونم هدفش از اینکه منو خواهرش معرفی کرده چی بوده! هرچند فهمیدنش زیاد سخت نیست، ولی باید بگم اشتباه بقیه رو مرتکب نشین، پدر من با مادر ایشون ازدواج کرده و ما فقط به اجبار داریم کنار هم زندگی می کنیم، همین ، نه کمتر نه بیشتر...
صدای کوبیدن سینی روی میز شیشه ای بیش از حد گوش خراش بود، آریا نمی خواست بحث بیشتر از این باز بشه
- باران تمومش کن...
- چرا؟ از چی نگرانی هان؟
- من از چیزی نگران نیستم، فقط مثل تو سرمو تو برف فرو نکردم ...
حرفش دو پهلو بود، نمی دونم شایدم صد پهلو بود! عوضی بازم منو تو قهقرا گذاشت
#پارت #بیستوچهارم سلام ، ممنون، خوش گذشت؟
- برای خوش گذرونی نرفته بودم...
- برای هرچی رفته بودی به مقدصت رسیدی ؟
- آره ...تقریبا! بابا اینا کی برمیگردن ؟
- فکر کنم یه دو سه روزی طالقان بمونن ، مادر جون اصلا حالش خوب ...
- راست میگی ! به من چیزی نگفتن ...
- نخواستن ناراحتت کنن، چیزی نیست خوب میشه...
- اوهوم ...صبح بهشون زنگ میزنم ...
- کار خوبی می کنی، خوشحال میشن...
- وقت نکردم دنبال سوغاتی بگردم ، فقط تونستم اینو بگیرم ...
دستمو جلو بردمو یه بسته کادو پیچ شده رو سمتش گرفتم، کتیبه ی سنگی بود که نقش چندتا سرباز هخامنشی روش حک شده بود
از پشت میز کارش بلند شد و بسته رو از دستم گرفت
- این چیه؟
- بازش کن ، خودت می فهمی ...
- مواد منفجره نباشه!
- هنوز به اون حد ازت متنفر نشدم ...
سرشو بلند کردو زل زد به چشمام ، عمیقو پر نفوذ، مانعش نشدم، چند لحظه ای گذشت، انگار چیزی تو عمق چشمام ندید ، چون سرشو زیر انداختو بی حرف کاغذو پاره کرد ، کتیبه رو توی دست گرفتو بهش خیره شد ، هیچی از رفتارش نخوندم ، ازم فاصله گرفتو کتیبه رو روی میز شیشه ای که مخصوص وسایل تزئینی بود گذاشت و گفت :
- ممنون، اگه کاری ندای می خوام بخوابم ...
تموم تنم یخ کرد، داشت با کمال احترام بیرونم میکرد" من یه احمقم ، هیچ چیزی هم این حماقتو کمرنگ نمیکنه"
با خشم قدم برداشتمو از اتاقش بیرون زدم" بره به درک مردک عوضی بی لیاقت"
سینه ام خس خس می کردو دلم می خواست هرچی دقو دلی دارم سر وسایل بیچاره ام خالی کنم ، به معنای واقعی دوست داشتم از روی زمین محو بشم ...
روی تختم دراز کشیدمو به سقف خیره شدم،داشتم منفجر میشدم، من نمی تونستم چیزی رو تغییر بدم ، چون سرنوشت از قبل نوشته شده بود، تغییر منم چیزی رو عوض نمیکرد!
وقتی صبح از خواب بیدار شدم تموم تنم درد میکرد، خودمو دست آب سپردم ، مطمئنن بعدش حال بهتری پیدا میکردم
یه بلوز لیمویی روشن با طرح عروسکی و یه جین تیره انتخاب کردم، تیپ خوبی می شد، موهام رو هم بالای سرم بستمو از پله ها سرازیر شدم، من باران بودم باید امروز می باریدم، دیگه یکنواختی و کسالت نمی خواستم ...
اما به محض سرازیر شدن از پله ها در جا همه ی حال خوبم خراب شد
یه دختر تقریبا هم سنو سال خودم دقیقا روبروم ایستاده بودو داشت برندازم میکرد ، جالب که زبون بازم بود
- سلام ... از دیدنتون خوشحالم...
لکنت گرفته بودم ،این دیگه کی بود!
- سلام ، ممنون ، خوش اومدین ...
- مهمون آریا هستم ، ببخشید مزاحم شدم ...
- مراحمین ، خواهش میکنم بفرمائید ، راحت باشید ...
از اون دخترای عجق وجق پر روی هزار رنگ نبود،اما همینکه تو خونه ی یه پسر مجرد بی هیچ استرسی نشسته بود کافی بود
آریا با دوتا فنجون قهوه از آشپزخونه بیرون اومد، بوی قهوه شامه ی آدمو تحریک میکرد، بهش نگاه سردی انداختم ،جوابمم یه نگاه از یه جفت چشم سنگی بود
با دیدنم به حرف اومد
- ایشون دختر مهندس صدر هستن، اومدن تا باهام روی یه پروژه کار کنیم
علت حضورش رو توضیح داد ، لزومی داشت؟شاید برای اون داشت!
ولی نفهمیدم دلیلی که گفت ، می تونست بودنش تو خونه ی یه پسرو توجیح کنه یا نه !
نگاهم دوباره کشیده شد سمت اون دختر، داشت با لبخند نگاهم میکرد، چهره ی فوق العاده جذابی داشت ،که اصلا دستخوش هیچ تغییری نشده بود، تنها چیزی که روی صورتش میشدو دید ،یه سایه مات بودو یه رژ لب خیلی کمرنگ ، نگاهم طولانی شد که لباش تکون خورد ، منتظر بودم ببینم چی می خواد بگه
- شما باید باران باشین ، درسته ؟ خواهر آریا ...
آخر جمله ش مسخره بود، زیادی هم مسخره بود
با لحن تندی گفتم
- کی به شما گفته من با ایشون همچین نسبتی دارم هان؟!
دختر بیچاره با بهت خیره شد به چشمای وحشی من ، باز خرد شیشه وارد جلدم شده بود ، گزنده تراز قبل ادامه دادم
- نمی دونم هدفش از اینکه منو خواهرش معرفی کرده چی بوده! هرچند فهمیدنش زیاد سخت نیست، ولی باید بگم اشتباه بقیه رو مرتکب نشین، پدر من با مادر ایشون ازدواج کرده و ما فقط به اجبار داریم کنار هم زندگی می کنیم، همین ، نه کمتر نه بیشتر...
صدای کوبیدن سینی روی میز شیشه ای بیش از حد گوش خراش بود، آریا نمی خواست بحث بیشتر از این باز بشه
- باران تمومش کن...
- چرا؟ از چی نگرانی هان؟
- من از چیزی نگران نیستم، فقط مثل تو سرمو تو برف فرو نکردم ...
حرفش دو پهلو بود، نمی دونم شایدم صد پهلو بود! عوضی بازم منو تو قهقرا گذاشت