#پارت #بیستوپنجم سرش به زحمت به گودی گردنم می رسید، نگاهشو بالا کشید ، چشمای سیاهش مثل همیشه پر از نفرت بود، بازی لذت بخشی بود، چقدر خوب می تونستم خونشو به جوش بیارم
تنش زیر دستم مدام تکون می خورد، چسبیدم به دیوارو محکم کشیدمش سمت خودم
ساعد دستم کل بالاتنه شو پوشونده بود، توی یه لحظه نگاهم سر خورد به جای دستام، حاضرم قسم بخورم تو تمام این سالا هیچ وقت نگاهم هرز نرفته بود، اصلا اون همیشه برام یه دختر بچه ی لوسو بی معنی بود که فقط لایق زجر دادن بود
یکه خوردم از منی که نباید حرمت هارو می شکست !
دستم که از بخار دهنش مرطوب شده بود سر خوردو سر شونه های ظریفش افتاد
الان باید جیغ می زد ، هر آن منتظر انفجارش بودم،ولی همه جا رو سکوت مرگباری گرفته بود ، سرخورده از اون همه سردرگمی ، با بی حسی تموم گفتم
- اون تا یه ساعت دیگه می ره ، می تونی بیای پائین
***
آریا:
کلافه از اتاق بیرون زدم ، صدای موزیک با ناله ی خواننده تو فضا پیچیده بود، به نظرم اومد اونی که الان توی گوشش حتما خیلی غمگین تر از اینی که داره پخش میشه...یه سوال همیشه توی ذهنم بود،اون چرا مدام دنبال غم میگشت ؟ نمی دونستم!
***
از پله ها که پائین اومدم یه راست رفتم تو اتاق کار، سوگند چشماشو بسته بودو بی خیال روی صندلی ولو شده بود . انگار صدای پامو شنید ، چون بلافاصله صاف نشست و ببخشیدی گفت
- ببخشید، یکم چشمام خسته شده بود...
- اشکالی نداره، استراحت کن. من برم میوه بیارم...
- نیازی نیست... میل ندارم ...
- اهل تعارف نیستم ..
- باشه ...
می خواستم زمان زودتر بگذره واقعا دیگه تحمل شو نداشتم، یکمی بی خودی دور خودم چرخیدمو بالاخره ظرف میوه رو برداشتمو رفتم داخل اتاق
. کاش می شد زودتر تمومش کرد!
- خسته شدی، یکمی از خودت پذیرایی کن ،بقیه شو می ذاریم برای دو روز دیگه توی شرکت، من امشب روی جاهایی که خواستی تغییر کنه کار میکنم ...
- وقت کم داریم. می دونی که ؟
- می دونم، ولی باور کن دیگه برای امروز نمیکشم...حسش نیست
- مربوط به خواهرت میشه ؟
- تو هم چه اصراری داری به این حرف؟ ندیدی چقدر عصبی میشه!
- چرا؟ ازش پرسیدی ؟
- عین این جمله رو که نه ، ولی میگه نمی خواد هیچ جای زندگیش باشم،اصرار داره من هیچ کسش نیستم،نمی دونم شاید از نفرت به این حس رسیده !
- کنجکاو شدم. برای چی باید ازت متنفر باشه؟
- خودمم نمی دونم! شاید چون حس میکنه مادرم جای مادرش رو گرفته، برای دخترا سخت خب ! بیشترشون نمی تونن با این مسئله کنار بیان...
- آره راست میگی . هیچ کس جای اون نیست ...
سری تکون دادمو چهره مو بی حوصله نشون دادم .دیگه واقعا دلم می خواست از خونه پرتش کنم بیرون.
- من دیگه برم .انگار اصلا حوصله نداری!
- نه ... یکم خسته ام ، همین ...
- باشه . پس بقیه شو می ذاریم برای پس فردا ...
- خوبه ... ممنون
از جاش بلند شدو بدون اینکه چیزی بخوره ، یه خداحافظی کوتاه کردو از خونه بیرون زد.
منم بالاخره تونستم یه نفس راحت بکشم
***
از همون پائین پله ها بارانو صدا زدم، هرچند بعید بود صدایی بشنوه ، اما شانس مو امتحان کردم !
- باران ... سوگند رفت . می تونی بیای پائین ...
نفسمو فوت کردمو با صدای فریاد مانندی دوباره گفتم
- شنیدی چی گفتم ؟
به ثانیه نکشیده مثل خودم عربده کشید
- فدای سرم ... بره به درک ...
تنش زیر دستم مدام تکون می خورد، چسبیدم به دیوارو محکم کشیدمش سمت خودم
ساعد دستم کل بالاتنه شو پوشونده بود، توی یه لحظه نگاهم سر خورد به جای دستام، حاضرم قسم بخورم تو تمام این سالا هیچ وقت نگاهم هرز نرفته بود، اصلا اون همیشه برام یه دختر بچه ی لوسو بی معنی بود که فقط لایق زجر دادن بود
یکه خوردم از منی که نباید حرمت هارو می شکست !
دستم که از بخار دهنش مرطوب شده بود سر خوردو سر شونه های ظریفش افتاد
الان باید جیغ می زد ، هر آن منتظر انفجارش بودم،ولی همه جا رو سکوت مرگباری گرفته بود ، سرخورده از اون همه سردرگمی ، با بی حسی تموم گفتم
- اون تا یه ساعت دیگه می ره ، می تونی بیای پائین
***
آریا:
کلافه از اتاق بیرون زدم ، صدای موزیک با ناله ی خواننده تو فضا پیچیده بود، به نظرم اومد اونی که الان توی گوشش حتما خیلی غمگین تر از اینی که داره پخش میشه...یه سوال همیشه توی ذهنم بود،اون چرا مدام دنبال غم میگشت ؟ نمی دونستم!
***
از پله ها که پائین اومدم یه راست رفتم تو اتاق کار، سوگند چشماشو بسته بودو بی خیال روی صندلی ولو شده بود . انگار صدای پامو شنید ، چون بلافاصله صاف نشست و ببخشیدی گفت
- ببخشید، یکم چشمام خسته شده بود...
- اشکالی نداره، استراحت کن. من برم میوه بیارم...
- نیازی نیست... میل ندارم ...
- اهل تعارف نیستم ..
- باشه ...
می خواستم زمان زودتر بگذره واقعا دیگه تحمل شو نداشتم، یکمی بی خودی دور خودم چرخیدمو بالاخره ظرف میوه رو برداشتمو رفتم داخل اتاق
. کاش می شد زودتر تمومش کرد!
- خسته شدی، یکمی از خودت پذیرایی کن ،بقیه شو می ذاریم برای دو روز دیگه توی شرکت، من امشب روی جاهایی که خواستی تغییر کنه کار میکنم ...
- وقت کم داریم. می دونی که ؟
- می دونم، ولی باور کن دیگه برای امروز نمیکشم...حسش نیست
- مربوط به خواهرت میشه ؟
- تو هم چه اصراری داری به این حرف؟ ندیدی چقدر عصبی میشه!
- چرا؟ ازش پرسیدی ؟
- عین این جمله رو که نه ، ولی میگه نمی خواد هیچ جای زندگیش باشم،اصرار داره من هیچ کسش نیستم،نمی دونم شاید از نفرت به این حس رسیده !
- کنجکاو شدم. برای چی باید ازت متنفر باشه؟
- خودمم نمی دونم! شاید چون حس میکنه مادرم جای مادرش رو گرفته، برای دخترا سخت خب ! بیشترشون نمی تونن با این مسئله کنار بیان...
- آره راست میگی . هیچ کس جای اون نیست ...
سری تکون دادمو چهره مو بی حوصله نشون دادم .دیگه واقعا دلم می خواست از خونه پرتش کنم بیرون.
- من دیگه برم .انگار اصلا حوصله نداری!
- نه ... یکم خسته ام ، همین ...
- باشه . پس بقیه شو می ذاریم برای پس فردا ...
- خوبه ... ممنون
از جاش بلند شدو بدون اینکه چیزی بخوره ، یه خداحافظی کوتاه کردو از خونه بیرون زد.
منم بالاخره تونستم یه نفس راحت بکشم
***
از همون پائین پله ها بارانو صدا زدم، هرچند بعید بود صدایی بشنوه ، اما شانس مو امتحان کردم !
- باران ... سوگند رفت . می تونی بیای پائین ...
نفسمو فوت کردمو با صدای فریاد مانندی دوباره گفتم
- شنیدی چی گفتم ؟
به ثانیه نکشیده مثل خودم عربده کشید
- فدای سرم ... بره به درک ...