#پارت #بیستوششم
عجیب گرسنه ام شده بود . اون بچه ی بی خاصیت هم که چسبیده بود به اتاقش . غرورو کنار گذاشتمو بازم رفتم بالا ، این روزا عجیب بی غیرت شده بودم!
در اتاق اینبار باز بودو صدایی هم از پخش نمی اومد ،روی تختش مچاله افتاده بود.
- مگه نگفتم بیا پائین ، هان؟
- برای خودت گفتی...
- باران من گرسنمه ، توی خونه هم که چیزی نیست . تو هم که بخاری ازت بلند نمیشه، می خوام برم بیرون یه چیزی بخورم .بلند شو باهم بریم...
- من نمیام ...
- میای ... حالا می بینی ...
بلند شدو دو زانو روی تخت نشستو براق تو صورتم گفت:
- میگم نمیام ، یعنی نمیام ...
- می شناسمت . منتهی وقتیم آریا میگه باید بیای ، یعنی باید بیای ...
- لعنت به تو و روزی که متولد شدی ...
- اوف چه جمله ی داغونی ، بلند شو بابا . شکم گشنه نالو نفرینم حالیش نیست ...
- آخه تو از جون من چی می خوای اختاپوس ؟
مثل خودش دو زانو نشستم روی تخت . پیشونیمو چسبوندم به پیشونی شو گفتم
- همون جونت رو عزیزم ...
نفس پر حرصش پاشید توی صورتم، قلقلکم شد
- باشه ، پس می ذارم آرزو به دل از دنیا بری ...
- هه .. جوجه رو ببین چطوری برای من ادا در میاره ها . دختره ی دیونه من اگه بخوام یه انگشتی هم می تونم بکشونمتو باخودم ببرمت ، منتهی دارم بهت احترام می ذارم بی شعور ...
نیشخندی زد ، داشت دستم می نداخت، چقدر دلم می خواست اون چال گونه شو با انگشت عمیقتر کنم
- گوش کن باران بلند می شی . اونم همین الان . وگرنه خودم لباساتو عوض میکنمو می برمت
برق از چشماش پرید، خوب می دونست خیلی خوبا، که وقتی آریا میگه یه کاری رو میکنم یعنی تحت هر شرایطی انجامش میده ...
جیغ ماورای بنفشی کشیدو تو تخته سینه ام کوبید
- بـــــرو بـــیرون ...
- نرم چی میشه ؟!
- مردک هیز ،چندش بی شعور باشه نرو به درک ...
بلند شدو روبروی کمدش ایستادو دستشو پائین لباسش گذاشت، کله شق بود درست مثل خودم، نمی خواستم کار به جاهای باریک بکشه . لعنتی زیر لب گفتمو از اتاق بیرون اومدم
***
تقریبا یه ربعی داشتم قدم رو می رفتم که بالاخره خانوم نزول اجلال کردن ،اما این که چی پوشیده بود خیلی جالب بود!
یه چیزی شبیه یه پیرهن سفید مردونه ی مدل دار، با یه جین آبی و یه شال آبی . افتضاح بود به معنای واقعی افتضاح بود
عصبی گفتم
- احتمالا قراره تشریف ببرین پارتی ؟
- اه نکبت آخه آدم با این تیپ میره پارتی !
- تا اونجایی که من خبر دارم اصولا با این تیپم نمیرن رستوران !
عشوه ای اومدو با ناز گفت:
- اصولت بخوره توی سرت ، تازگیا میرن ، اگه نمی دونستی بدون . بمیرم چند وقته رستوران نرفتی ؟
- باران می دونی که از آدمای جلف خوشم نمیاد پس برو عوضش کن
- برای خوش اومد تو نپوشیدم حضرت آقا ...
حوصله ی جرو بحث اضافی نداشتم ، راهمو کشیدمو اومدم بیرون
"اصلا به درک ، فدای سرم که هر اتفاقیم براش افتاد "
***
هیچ وقت سوار ماشینی که سهند برام خریده بود نشدم . با ارثیه ای هم که از بابا مونده بود میشد صدتا بهتر از اونو خرید ، اما من آدم آماده خوری نبودم
دوست داشتم هرچی دارم فقط مال خودم باشه ،مال خود خودم
به سقف ماشین سفیدم دست کشیدم خیلی دوستش داشتم ، اون حاصل تمام بی خوابی های شبونه ام بود...
صدای بی حوصله ی باران بلند شد
- نمی خوای راه بیفتی ؟
- چرا بریم ...
جلوی یه رستوران که بیشتر وقتا با بچه ها می رفتیم ایستادم، جای دنجو با صفایی بود ، ساعت از وقت نهار گذشته بودو تقریبا فضای خالی زیاد به چشم می خورد
🎯🎯🎯🎯🎯🎯
عجیب گرسنه ام شده بود . اون بچه ی بی خاصیت هم که چسبیده بود به اتاقش . غرورو کنار گذاشتمو بازم رفتم بالا ، این روزا عجیب بی غیرت شده بودم!
در اتاق اینبار باز بودو صدایی هم از پخش نمی اومد ،روی تختش مچاله افتاده بود.
- مگه نگفتم بیا پائین ، هان؟
- برای خودت گفتی...
- باران من گرسنمه ، توی خونه هم که چیزی نیست . تو هم که بخاری ازت بلند نمیشه، می خوام برم بیرون یه چیزی بخورم .بلند شو باهم بریم...
- من نمیام ...
- میای ... حالا می بینی ...
بلند شدو دو زانو روی تخت نشستو براق تو صورتم گفت:
- میگم نمیام ، یعنی نمیام ...
- می شناسمت . منتهی وقتیم آریا میگه باید بیای ، یعنی باید بیای ...
- لعنت به تو و روزی که متولد شدی ...
- اوف چه جمله ی داغونی ، بلند شو بابا . شکم گشنه نالو نفرینم حالیش نیست ...
- آخه تو از جون من چی می خوای اختاپوس ؟
مثل خودش دو زانو نشستم روی تخت . پیشونیمو چسبوندم به پیشونی شو گفتم
- همون جونت رو عزیزم ...
نفس پر حرصش پاشید توی صورتم، قلقلکم شد
- باشه ، پس می ذارم آرزو به دل از دنیا بری ...
- هه .. جوجه رو ببین چطوری برای من ادا در میاره ها . دختره ی دیونه من اگه بخوام یه انگشتی هم می تونم بکشونمتو باخودم ببرمت ، منتهی دارم بهت احترام می ذارم بی شعور ...
نیشخندی زد ، داشت دستم می نداخت، چقدر دلم می خواست اون چال گونه شو با انگشت عمیقتر کنم
- گوش کن باران بلند می شی . اونم همین الان . وگرنه خودم لباساتو عوض میکنمو می برمت
برق از چشماش پرید، خوب می دونست خیلی خوبا، که وقتی آریا میگه یه کاری رو میکنم یعنی تحت هر شرایطی انجامش میده ...
جیغ ماورای بنفشی کشیدو تو تخته سینه ام کوبید
- بـــــرو بـــیرون ...
- نرم چی میشه ؟!
- مردک هیز ،چندش بی شعور باشه نرو به درک ...
بلند شدو روبروی کمدش ایستادو دستشو پائین لباسش گذاشت، کله شق بود درست مثل خودم، نمی خواستم کار به جاهای باریک بکشه . لعنتی زیر لب گفتمو از اتاق بیرون اومدم
***
تقریبا یه ربعی داشتم قدم رو می رفتم که بالاخره خانوم نزول اجلال کردن ،اما این که چی پوشیده بود خیلی جالب بود!
یه چیزی شبیه یه پیرهن سفید مردونه ی مدل دار، با یه جین آبی و یه شال آبی . افتضاح بود به معنای واقعی افتضاح بود
عصبی گفتم
- احتمالا قراره تشریف ببرین پارتی ؟
- اه نکبت آخه آدم با این تیپ میره پارتی !
- تا اونجایی که من خبر دارم اصولا با این تیپم نمیرن رستوران !
عشوه ای اومدو با ناز گفت:
- اصولت بخوره توی سرت ، تازگیا میرن ، اگه نمی دونستی بدون . بمیرم چند وقته رستوران نرفتی ؟
- باران می دونی که از آدمای جلف خوشم نمیاد پس برو عوضش کن
- برای خوش اومد تو نپوشیدم حضرت آقا ...
حوصله ی جرو بحث اضافی نداشتم ، راهمو کشیدمو اومدم بیرون
"اصلا به درک ، فدای سرم که هر اتفاقیم براش افتاد "
***
هیچ وقت سوار ماشینی که سهند برام خریده بود نشدم . با ارثیه ای هم که از بابا مونده بود میشد صدتا بهتر از اونو خرید ، اما من آدم آماده خوری نبودم
دوست داشتم هرچی دارم فقط مال خودم باشه ،مال خود خودم
به سقف ماشین سفیدم دست کشیدم خیلی دوستش داشتم ، اون حاصل تمام بی خوابی های شبونه ام بود...
صدای بی حوصله ی باران بلند شد
- نمی خوای راه بیفتی ؟
- چرا بریم ...
جلوی یه رستوران که بیشتر وقتا با بچه ها می رفتیم ایستادم، جای دنجو با صفایی بود ، ساعت از وقت نهار گذشته بودو تقریبا فضای خالی زیاد به چشم می خورد
🎯🎯🎯🎯🎯🎯