| یادداشت روزانه | غافلگیری |
۱. سالگرد عروسی نزدیک است. علی میخواهد با یکی از دوستانش که تا به حال آنها را ندیدهام به رستوران برویم. موافق نیستم. ولی مخالفت نمیکنم. غر میزنم که من آنها را نمیشناسم. غرهایم را مثل ابری از بالای سرم میتکاند. یک میز چهار نفره برای شبی با اجرای زنده رزرو میکند.
۲. برای خانه خرید کرده. به مناسبت تعطیلی هر چیز که نیاز داشتیم تهیه کرده. کادوی سالگرد را جلوجلو میدهد.
۳. برای رفتن رغبت ندارم. با بیمیلی آماده میشوم. حمام، سشوار، آرایش؛ لباس میپوشم. در راه دوباره غر میزنم. با او شرط میبندم که امشب به من خوش نخواهد گذشت. میخواهم سرم را در لاکم ببرم و لبخند مصنوعی بزنم.
۴. مضطرب است. سعی دارد استرسش را کنترل کند. مشکوک میشوم که میخواهد مرا سورپرایز کند. همیشه این کار را میکند. اما هیچ حدسی ندارم.
۵. به سیزده سال پیش فکر میکنم. شب عروسی موقع برش کیک، از پیشانی تا چانهام را کیک مالید. شامپاین بدون الکل را تکان داد و روی تمام لباسم ریخت. من هم خندیدم. خاطره شد. برای همه تعریف میکنم.
۶. حالا کاملن مشکوک شدم. هر دقیقه گوشی را چک میکند و از من پنهان میکند. هر چه سعی میکنم دستش را بخوانم بیشتر گیج میشوم.
۷. در حالی که زیتون را از کاسه برمیدارم چشمانم سیاه میشوند. میلرزم. کسی چشمانم را گرفته. صدای خندهی یک دختر میآید. صدای کیست؟ نمیدانم.
۸. دستها را لمس میکنم. مغزم از کار افتاده. هیجان و شادی و ندانستن را با هم تجربه میکنم. طرف ولکن نیست. دستانش را برنمیدارد.
۹. چشمانم را باز میکنم. از لای انگشتها، زنبرادرم را میبینم. کسی که چشمانم را گرفته برادرم است. چهارصد کیلومتر راه آمدهاند تا سر ساعت مرا غافلگیر کنند.
۱۰. از خوشحالی ذوقمرگ میشوم. نمیدانم اول کدام را در آغوش بگیرم. بغض میکنم. اشکهایم میریزند. وسط رستوران طولانی و محکم بغلش میکنم. بوی برادرم را میخورم. همسرش را بغل میکنم. قلبم برایشان میتپد. علی را محکم و پشتهم میبوسم.
۱۱. دستانم هنوز میلرزد. چند ساعت پیش با برادرم صحبت کردم. خیلی معمولی رفتار کرد. گفت در حال رانندگی است. داشت به سمت من میآمد.
۱۲. شام را میآورند. خواننده و دیجی میرسند. به صورت نشسته روی صندلی میرقصیم. انقدر جیغ میزنم و شعرها را بلند میخوانم که حنجرهام درد گرفته.
۱۳. ساعت دوازده و نیم قصد رفتن میکنیم. خانمی که پشت ما نشسته بود بلند میشود. میپرسد: «سورپرایز شدی؟ داداشت اومده؟» خیلی شبیه هستیم. همه میفهمند. جواب دادم: «از تهران اومدن.» گفت:« الهی همیشه بخندید که از خوشحالی شما ما هم خوشحال شدیم.»
۱۴. در بیان احساس خوشحالی دایره لغت ضعیفی دارم. هیچ توصیف و تشبیه و ایجاز و کوفتی به مغز یخزدهام نمیرسد. به واژهی ذوقمرگ بسنده میکنم.
۱۵.نتیجهی اخلاقی: شاید آن مردی که با آرایش و لباس عروس صورت شما را کیکمال کند، چند سال بعد در حد مرگ غافلگیرتان کند.
آیدا سیدحسینی
ششم اسفند ماه هزار و چهارصد و دو
#یادداشت_روزانه
@aidaseyedhosseini
۱. سالگرد عروسی نزدیک است. علی میخواهد با یکی از دوستانش که تا به حال آنها را ندیدهام به رستوران برویم. موافق نیستم. ولی مخالفت نمیکنم. غر میزنم که من آنها را نمیشناسم. غرهایم را مثل ابری از بالای سرم میتکاند. یک میز چهار نفره برای شبی با اجرای زنده رزرو میکند.
۲. برای خانه خرید کرده. به مناسبت تعطیلی هر چیز که نیاز داشتیم تهیه کرده. کادوی سالگرد را جلوجلو میدهد.
۳. برای رفتن رغبت ندارم. با بیمیلی آماده میشوم. حمام، سشوار، آرایش؛ لباس میپوشم. در راه دوباره غر میزنم. با او شرط میبندم که امشب به من خوش نخواهد گذشت. میخواهم سرم را در لاکم ببرم و لبخند مصنوعی بزنم.
۴. مضطرب است. سعی دارد استرسش را کنترل کند. مشکوک میشوم که میخواهد مرا سورپرایز کند. همیشه این کار را میکند. اما هیچ حدسی ندارم.
۵. به سیزده سال پیش فکر میکنم. شب عروسی موقع برش کیک، از پیشانی تا چانهام را کیک مالید. شامپاین بدون الکل را تکان داد و روی تمام لباسم ریخت. من هم خندیدم. خاطره شد. برای همه تعریف میکنم.
۶. حالا کاملن مشکوک شدم. هر دقیقه گوشی را چک میکند و از من پنهان میکند. هر چه سعی میکنم دستش را بخوانم بیشتر گیج میشوم.
۷. در حالی که زیتون را از کاسه برمیدارم چشمانم سیاه میشوند. میلرزم. کسی چشمانم را گرفته. صدای خندهی یک دختر میآید. صدای کیست؟ نمیدانم.
۸. دستها را لمس میکنم. مغزم از کار افتاده. هیجان و شادی و ندانستن را با هم تجربه میکنم. طرف ولکن نیست. دستانش را برنمیدارد.
۹. چشمانم را باز میکنم. از لای انگشتها، زنبرادرم را میبینم. کسی که چشمانم را گرفته برادرم است. چهارصد کیلومتر راه آمدهاند تا سر ساعت مرا غافلگیر کنند.
۱۰. از خوشحالی ذوقمرگ میشوم. نمیدانم اول کدام را در آغوش بگیرم. بغض میکنم. اشکهایم میریزند. وسط رستوران طولانی و محکم بغلش میکنم. بوی برادرم را میخورم. همسرش را بغل میکنم. قلبم برایشان میتپد. علی را محکم و پشتهم میبوسم.
۱۱. دستانم هنوز میلرزد. چند ساعت پیش با برادرم صحبت کردم. خیلی معمولی رفتار کرد. گفت در حال رانندگی است. داشت به سمت من میآمد.
۱۲. شام را میآورند. خواننده و دیجی میرسند. به صورت نشسته روی صندلی میرقصیم. انقدر جیغ میزنم و شعرها را بلند میخوانم که حنجرهام درد گرفته.
۱۳. ساعت دوازده و نیم قصد رفتن میکنیم. خانمی که پشت ما نشسته بود بلند میشود. میپرسد: «سورپرایز شدی؟ داداشت اومده؟» خیلی شبیه هستیم. همه میفهمند. جواب دادم: «از تهران اومدن.» گفت:« الهی همیشه بخندید که از خوشحالی شما ما هم خوشحال شدیم.»
۱۴. در بیان احساس خوشحالی دایره لغت ضعیفی دارم. هیچ توصیف و تشبیه و ایجاز و کوفتی به مغز یخزدهام نمیرسد. به واژهی ذوقمرگ بسنده میکنم.
۱۵.نتیجهی اخلاقی: شاید آن مردی که با آرایش و لباس عروس صورت شما را کیکمال کند، چند سال بعد در حد مرگ غافلگیرتان کند.
آیدا سیدحسینی
ششم اسفند ماه هزار و چهارصد و دو
#یادداشت_روزانه
@aidaseyedhosseini