آیدا سید‌حسینی


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified



‌از ذهن من بخوان🌱

راه ارتباطی:
@Aidaseyedhosseinii

Related channels  |  Similar channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


| یادداشت روزانه | سه جمله|

چرا لاله‌ها واژگون می‌شوند؟
چرا اسب‌ها آبی می‌شوند؟
چرا توت‌ها وحشی می‌شوند؟


آیدا سید‌حسینی
هجدهم اسفند ماه هزار و چهارصد و دو
#سه_جمله
@aidaseyedhosseini


«آتیش‌بازی»

یه وقتایی که عین ندید بدیدا دارم از پنجره‌ی اتاق ماه رو تماشا می‌کنم، می‌تونم آتیش‌بازی تالار عروسی رو ببینم. منطقِ جغرافی‌م صفره. واسه همین نمی‌تونم بفهمم، تالار که اون‌وره، خونه‌ی ما هم این‌ور، چه شکلی از پنجره‌ی اتاق می‌شه آتیش‌بازی رو دید. حالا همچین چیز خفنی هم نیستا. از اینا که مثل تو فیلما خوشگل و گرد و‌ چند رنگ باشه. نه. در حد منورِ چهارشنبه سوریه. حالا یه کم پیشرفته‌تر. کلن سه‌چهار تا هم بیشتر نیست. مثلن اگه تو سالن باشی و صدا رو بشنوی، تا بخوای بیای تو اتاق تموم شده.

احساس می‌کنم کل زندگیِ آدما اینطوری شده. همه چیز از دور برامون قشنگ‌تره. زندگی دیگران، عشقشون، خوشحالی‌شون، همه رو از دور یه‌جور دیگه می‌بینیم. یه‌جورایی زندگی خودمون‌وُ وِل می‌کنیم‌وُ می‌چسبیم به تماشای زرق و برق زندگیِ ملت. اوضاع از دور غلط‌اندازه. یه‌جوری جذبت می‌کنه که فکر می‌کنی چقدر بدبختی، و دیگران چقدر خوشبختن. عین ندید بدیدا چهارچشمی می‌چسبیم به قابِ خنده‌هاشون، اما وقتی نزدیک می‌شیم می‌بینیم همچین چیز خاصی هم نبوده و اونا هم گریه می‌کنن. خلاصه که همه‌مون سرِ کاریم.

ازین به بعد می‌خوام تمرین کنم که موقع آتیش‌بازیِ تالار عروسی، حواسم‌وُ بدم به لامپ خونه‌ی خودمون. شاید چیز خفنی نباشه، اما توی محدوده‌ی جغرافیاییِ منه، و خیلی هم واقعیه.

✍️آیدا سیدحسینی و عسل حسین‌زاده

۱۷ اسفند ۱۴۰۲

#هم_نوشت
#آیدا_و_عسل


@aidaseyedhosseini
@asalhosseinzadehf


Forward from: باشگاه توليد محتوای همیار
چرا در رعایت سبک غذایی وگان شکست می‌خوریم؟

✍آیدا سید‌حسینی

افرادی هستند که به سبک خوراک گیاه‌خواری علاقه دارند، ولی بعد از چند ماه، آن را رها می‌کنند. در زیر چند دلیل را بررسی می‌کنیم.


عجله دارید

عده‌ای از افراد هستند که جمله‌ی «یه شبه همه چی رو کنار گذاشتم» را با افتخار بیان می‌کنند. این جمله‌ها را همیشه به جمله‌های «ناآگاه بودم» یا «بیدار شدم» می‌چسبانند. آنها احساس غرور و افتخار می‌کنند. از اینکه در یک چشم بر هم زدن یک نه بزرگ به زندگی قبلی خود گفتند و با یک جهش به زندگی جدید رسیده‌اند، از خودشان راضی هستند.

هیچ مدال یا کاپ قهرمانی انتظار شما را نمی‌کشد. اگر بی‌برنامه و بدون فکر یک زندگی جدید را شروع کنید چالش‌های پیش رو اعصاب شما را فرسوده می‌کنند. شما تمام تمرکز و حواس خود را به مشکلات و تغییرات می‌دهید، در نتیجه دیگر توانی برای زندگی روزمره خود نخواهید داشت.

با اینکه همه‌ی ما می‌دانیم شکر و قند مصنوعی برای سلامتی انسان ضرر دارد، ولی مقاله‌هایی وجود دارند که می‌گویند: «حذف کردن شکر و قند مصنوعی باعث افسردگی شما می‌شود.» به نظر من این جمله بسیار درست است؛ چون اگر بخواهید یک شبه شکر را ترک کنید و هیچ جایگزینی برای آن نداشته باشید، انگار با بدن خود وارد جنگ شده‌اید.

وگان بودن هم همین‌طور است. قدم‌به‌قدم جلو بروید و جایگزین مناسب انتخاب کنید. در حذف کردن خوراکی‌ها عجله نکنید.


از فریزر می‌ترسید

خوراکی‌های خود را با بسته‌بندی خوب و تاریخ در فریزر بگذارید. سعی کنید تا سه ماه آنها را مصرف کنید. حبوبات خیس‌خورده و آماده‌ی طبخ را در فریزر نگه دارید. غذای روز اضافی را فریز کنید و با خود به مهمانی ببرید یا برای روزی که انرژی کمتری دارید نگه دارید.

معمولا ما شنیده‌ایم تا می‌توانیم از فریزر کردن خوراکی‌ها خودداری کنیم، ولی اگر این کار را درست انجام بدهیم هیچ مانعی ندارد. از ظروف مخصوص فریزر یا زیپ‌کیپ استفاده کنید. روی آنها را تاریخ بزنید و بعد دوباره استفاده کنید.


از دوستان خود خجالت می‌کشید

همیشه در دورهمی دوستانه افراد سرزنش‌گر یا ایرادگیر وجود دارند که سبک غذا خوردن شما را مورد تمسخر قرار می‌دهند. شما از این می‌ترسید که دوستان خود را از دست بدهید یا غرورتان جریحه‌دار شود. به همین دلیل جلوی دوستان خود معذب هستید. اگر مسیری که مشخص کردید را به آهستگی طی کنید، دوستان شما هم عادت می‌کنند.


ویتامین‌های مورد نیاز را مصرف نمی‌کنید

ویتامین‌های دی(D) و ب‌۱۲ (B12) از طریق غذا جذب بدن نمی‌شوند. این مکمل‌ها به صورت هفتگی برای هر شخصی با هر سبک تغذیه لازم است. اگر چند ماه بعد از شروع تغییرات در سبک غذایی احساس بی‌حالی دارید دو حالت دارد:
۱_ میوه‌ها و سبزیجات را به اندازه‌ی کافی مصرف نمی‌کنید.
۲_ ویتامین‌های مورد نیاز بدن شما کم است.

معمولا اکثر افراد، بی‌حالی را به خاطر کمبود پروتئین می‌دانند و این حقیقت ندارد. اگر ویتامین‌های مورد نیاز بدن شما تامین باشد، ضعف و بی‌حالی را تجربه نخواهید کرد.


کلام آخر

آهسته و پیوسته برنامه‌ریزی کنید. برای خوراکی‌هایی که حذف می‌کنید جایگزین داشته باشید.
همیشه غذای آماده یا آماده به طبخ در دسترس خود داشته باشید.
اگر تغییرات شما آرام اتفاق بیفتد دوستان و نزدیکان شما به جای تمسخر، مراعات حال شما را می‌کنند.
ویتامین‌های مورد نیاز را مصرف کنید.

۰۲/۱۲/۱۶
#آیدا_سیدحسینی
#چهارشنبه‌های_سبز
@mohtavaclubb
@aidaseyedhosseini


| یادداشت روزانه | نقطه‌ی امن |


خستگی به استخوان‌هایم رسیده. از نقطه‌ی امنم خارج شدم. شیره‌ی جانم کشیده شده.

هدف‌گذاری کردم. برنامه‌ریزی کردم. همه‌چیز روی کاغذ، رنگی و خوش‌خط نوشته شده بود.

کم حوصله و کم توان شده‌ام. تمام بدنم درد می‌کند. دلم می‌خواهد به نقطه‌ی امنم برگردم.

مدیریت کارها از دستم در رفته. برای انجام هر کاری احتیاج به انگیزه دارم. از ناتوانی خودم کلافه می‌شوم.

در ذهنم رویا‌پردازی می‌کردم. آنجا همه چیز خوش و خرم بود. خبری از خستگی و بی‌حالی نبود.

برای ورزش روزانه، استخر ثبت‌نام کردم. برای محکم‌کاری ده جلسه آموزشی شروع کردم. انرژی روزم همانجا تخلیه می‌شود.

با غذا سیر نمی‌شوم. با استراحت ریکاوری نمی‌شوم. دائم می‌گویم: «دارم از بین می‌رم.»

برنامه‌ی روزم را نگاه می‌کنم. به بعضی از کارها نمی‌رسم. این برنامه برای شخصی‌ست که روزانه از خستگی جان نمی‌دهد.

به خودم امید می‌دهم. می‌دانم عادت می‌کنم. اوضاع بهتر می‌شود.

دفتر برنامه‌ریزی را نگاه می‌کنم. رنگی و خوش‌خط. بدتر کلافه‌ام می‌کند.

فعلن خسته‌ام. جانم را در استخر جا می‌گذارم. فعلن توانایی انجام کاری ندارم.


آیدا سید‌حسینی
پانزدهم اسفند ماه هزار و چهارصد و دو
#یادداشت_روزانه
@aidaseyedhosseini

111 0 2 12 12

«اگه تمام طلا و جواهرات دنیا زیر پام باشه؛ بازم تو رو انتخاب می‌کنم. فقط تو رو دوست دارم.»


آیدا سید‌حسینی
چهاردهم اسفند ماه هزار و چهارصد و دو
#تصویر_نویسی
@aidaseyedhosseini


| یادداشت روزانه | یک روز متفاوت |


ساعت هفت و نیم با صدای ساعت بیدار می‌شوم. کمی در رختخواب لیمو¹ را نوازش می‌کنم و می‌بوسم. علی مریض و بی‌حال است. با این حال چشمش را که باز می‌کند می‌گوید: «از دیشب بهترم.» عسل² روی روفرشی جلوی حمام نشسته. او را هم بغل می‌کنم و می‌بوسم. از بوس خوشش نمی‌آید. غر می‌زند و خودش را از من دور می‌کند.

برنامه‌ی امروز را از شب قبل نوشته بودم. یک صفحه آزاد‌نویسی می‌کنم. متن از قبل آماده را در کانال منتشر می‌کنم. بلند می‌شوم. سریع و پشت‌هم کارهای خانه را انجام می‌دهم. به گلدان‌ها آب می‌دهم. سطل آشغال‌ها را خالی می‌کنم. نخود و لوبیا سفید در زودپز می‌ریزم. خانه را جمع می‌کنم. لباس‌ها را از روی شوفاژ برمی‌دارم. تنظیم کرده بودم که ساعت ۵ صبح ماشین لباسشویی روشن شود. لباس‌ها را پهن می‌کنم. کیف استخر را برای فردا می‌بندم.

پنج دقیقه استراحت می‌کنم. مغز فندق و گردوی خیس‌خورده را با آب در مخلوط کن می‌ریزم. شیر فندق و گردو برای سه روز آینده درست می‌کنم. یک لیوان شیر را با موز، پودر کاکائو، شیره‌ی خرما و دانه‌ی چیا میکس می‌کنم. نخود و لوبیا سفید را آبکش می‌کنم. روغن، ادویه و رب را در زودپز می‌ریزم. بعد از تفت خوردن، لوبیا چیتی خیس‌خورده را می‌ریزم. ظرف‌های تمیز و شسته شده را داخل کابینت می‌گذارم. با نخود و لوبیا سفید حمص درست می‌کنم. ظرف‌های کثیف را می‌شورم.

پنج دقیقه استراحت می‌کنم. جارو می‌زنم. یخچال را مرتب می‌کنم. چند ظرف برمی‌دارم. حمص را در یک ظرف می‌ریزم. شیر موز را در یک ظرف می‌ریزم. قمقمه‌ام را آب می‌کنم. دمنوش سیب‌دارچین در تراوِل‌ماگ می‌ریزم. در یک قابلمه کوچک، خوراک لوبیا می‌ریزم.

خسته شدم. پشت کمرم می‌سوزد. وقت استراحت ندارم. برای عسل غذا گرم می‌کنم و با ماست قاطی می‌کنم‌. معده‌اش به‌هم ریخته و باید غذای خاص بخورد. به لیست روزانه نگاه می‌کنم. اگر اتو بزنم همه‌ی کارها را انجام داده‌ام. ولی کارهای نوشتن می‌ماند. ته دلم با حالت سرزنش می‌گویم: «آیدا خانم، به همکلاسی‌هات پز می‌دی که یادداشت آماده داری؛ همین میشه! حالا یادداشت آماده هم نداری.» اتو می‌زنم.

وسایل و دفترهایم را به امید اینکه چیزی بنویسم و کاری انجام دهم در کیف می‌گذارم. حمام، سشوار، آرایش؛ لباس می‌پوشم. ساعت یک ظهر شده. حالا از اینجا به بعد تازه باید آموزشگاه³ باشم. امروز نه علی هست، نه همکارمان. از آن روزهای استثنا که باید جور هر دو را بکشم.

یاد سال‌ اول آموزشگاه می‌افتم. روزی شانزده ساعت کار. به تازگی وگان شده بودم. در آموزشگاه آشپزی می‌کردم. همه‌ی چالش‌های دنیا را با هم به جان خریده بودم. به آن دوره‌ی خودم افتخار می‌کنم. افکارم را سریع جمع می‌کنم. می‌ترسم جریان پز دادن یادداشت روزانه تکرار شود.

تا ساعت ده شب باید آموزشگاه باشم. اینجا انقدر سر و صدا و رفت و آمد هست که به کارهای نوشتن نمی‌رسم. دو نفر از من می‌پرسند: «حامله‌ای؟». عادت کردم. با لبخند مصنوعی «نه» می‌گویم. از فاز نوشتن بیرون می‌آیم. با استاد‌ها صحبت و شوخی می‌کنیم‌. لا‌به‌لای تلفن جواب دادن‌ها خوراکی‌هایم را می‌خورم. امروز را متفاوت گذراندم.

¹ و ² _ گربه
³_ آموزشگاه موسیقی


آیدا سید‌حسینی
سیزدهم اسفند ماه هزار و چهارصد و دو
#یادداشت_روزانه
@aidaseyedhosseini


| یادداشت روزانه | زن همسایه |


هشتاد ساله است. معمولن لباس‌های تیره می‌پوشد. چادرش را از ناحیه‌ی کمر به سبک محلی می‌بندد. در گیلان، خانم‌ها بلوز و شلوار می‌پوشند و پایین‌تنه را با چادر می‌پوشانند. یک عصا دارد. کمرش خم شده. در حالت ایستاده زاویه‌‌ی صد و سی درجه دارد. پوست صورتش تیره است. تمام چروک‌های دنیا را در صورتش می‌بینی. گوشه‌ی چشم، لب بالا، پیشانی و روی گونه‌هایش چروکیده و کم آب است. یک دندان در دهانش نیست.

همیشه می‌خندد. فارسی را به سختی صحبت می‌کند. ولی اگر گیلکی صحبت کند کسی جلو دارش نیست. اگر در حالت عبور از مقابل هم باشیم و سلام کنم به هفت جد و آبادم درود می‌فرستد. برای تمام وجودم آرزوی سلامتی می‌کند. خوشبختی بچه و نوه‌های دنیا نیامده را از خدا می‌خواهد. اگر از کنار هم عبور کنیم و دور شویم باز هم در حال دعا کردن است.

پسرش شهید شده. همسرش فوت کرده. هیچ پشت و پناهی ندارد. تک و تنهاست. همسایه‌ها پول جمع می‌کنند و ماهیانه کمکش می‌کنند. تریاک می‌کشد و کسی با او مخالفتی ندارد.

به تازگی یکی از همسایه‌ها تعریف می‌کرد که حالش خوب نیست و  بی تریاک مانده. مأمور پلیس با ماشین دویست و شش سفید و لباس غیر رسمی از او می‌پرسد: «حاج خانم اینجا یکی هست تریاک می‌فروشه شما می‌شناسید؟» حاج خانم هم از گوشه‌ی چادرش یک بسته‌ی تازه در می‌آورد و نشان پلیس می‌دهد. «همین الان اینو خریدم. شما هم برید بگیرید تازه آورده.» اسم و آدرس را دو‌دستی در اختیار پلیس می‌گذارد.

یک بار موقع پیاده‌روی ساعت هفت صبح ما را دید. در حالی که تند‌تند صحبت می‌کرد میان کلامش پرسید: «کسی رو ندارید به من تریاک بفروشه؟» هر دو به سختی جلوی خنده‌مان را گرفتیم.

از سادگی‌اش، از صفا و خنده‌هایش من هم خنده‌ام می‌گیرد. با خودم فکر می‌کنم: «من هشتاد ساله بشم چه شکلی می‌شم؟ یعنی اصلن هشتاد ساله می‌شم؟ انقدر با صفا و خوش‌زبون می‌شم؟ یا سال به سال بیشتر سرم رو تو لاک خودم می‌کنم؟»


آیدا سید‌حسینی
دوازدهم اسفند ماه هزار و چهارصد و دو
#یادداشت_روزانه
@aidaseyedhosseini


| یادداشت روزانه | سه جمله |

شهامت را می‌پوشم.
غرور را بر گردن می‌اندازم.
افتخار ‌را بر سرم می‌گذارم.


آیدا سید‌حسینی
یازدهم اسفند ماه هزار و چهارصد و دو
#سه_جمله
@aidaseyedhosseini


| یادداشت روزانه | کتاب‌خوان تفریحی |


چند ماه پیش که با روان‌شناسم داشتیم حرف می‌زدیم ازم پرسید: «چی حال تو خوب می‌کنه؟» با یه لبخند بزرگ رو لبم گفتم: «فیلم یا سریال دیدن. من خیلی وقت پیش عاشق فیلم‌نامه‌نویسی شدم. یک عالم کتاب خوندم در موردش. می‌تونم یه جاهایی از فیلم رو تحلیل کنم که اینجا نویسنده یا کارگردان چی کار کرده. اصلن وقتی فیلم می‌بینم میرم تو یه عالم دیگه. خودم رو یادم می‌ره. میرم تو داستان و تو محیط فیلم غرق می‌شم.»

خیلی رک و پوست‌کنده گفت: «آیدا تو فیلم نمی‌بینی. تو کار می‌کنی.» شوکه شدم. تا حالا اینطوری با من حرف نزده بود. انگار بهم سیلی زده باشه و من شوکه باشم و ندونم چه واکنشی نشون بدم. لال شدم.

بعد یه جوری که مثل همیشه دستم رو خونده باشه گفت: «تو واسه تفریح فیلم نمی‌بینی. تو در آن واحد داری تو ذهنت نکته‌برداری می‌کنی. تفریح کردن یاد گرفتن نداره. تفریح تفریحه.»

تو ذهنم کارهای خودم رو یه مرور کردم. من خودم همیشه می‌گم دلیل نداره آدم در روز یا در هفته همیشه مفید باشه و به فکر کار و هدف باشه. استراحت و تفریح و خواب هم ضروری هستن. ولی اینجا گول خوردم.

واسه فیلم دیدن، واسه کتاب خوندن احساس می‌کنم باید مفید باشم. یه چیزی یاد بگیرم. وقتی دارم کتاب می‌خونم نکته برداری می‌کنم. از وقتی کلاس می‌رم که دیگه بدتر‌ هم شده. کتاب خوندن برای من یعنی کلمه‌برداری. دقت به فعل، استعاره‌ها، توصیف‌ها؛ همه رو یادداشت می‌کنم‌.

یادم رفته آخرین باری که واسه تفریح کتاب خوندم کِی بوده. کتاب می‌خونم که بگم منم جز جامعه‌ی کتاب‌خون هستم. که جز آمار مطالعه‌ی سرانه‌ی جامعه قرار بگیرم. انگار حالا یکی نشسته و داره با کرنومتر کتاب خوندن من رو ثبت جهانی می‌کنه.

چند هفته‌ای گذشت که بتونم با این حس کنار بیام. واسه تفریح چطوری فیلم می‌بینن؟ بلد نیستم. واسه تفریح چطور کتاب میخونن؟ بلد نیستم.

چند هفته با خودم کلنجار رفتم. هیچ کتابی من رو راضی نمی‌کرد. هر چی فکر می‌کردم بازم ته وجودم دوست داشتم کتابی رو انتخاب کنم که بعدن یه یادداشت‌ ازش بنویسم و منتشر کنم.

کتاب بابا لنگ‌دراز رو از طاقچه خریدم. شروع کردم واسه تفریح خوندن. با خوندن‌ش یه دختر مدرسه‌ای می‌شم که غروب‌ها می‌شینه پای کارتون جودی ابوت و نون شیرمال و پنیرخامه‌ای می‌خوره. صدای دوبلور جودی ابوت تو سرم می‌پیچه. یه حس نوستالژی همراه با یه آزادی دارم.

هر وقت دلم بخواد طاقچه رو باز می‌کنم و دو صفحه می‌خونم و‌ دوباره می‌رم به کارم می‌رسم. واسه خوندن‌ش لازم نیست تو برنامه‌ی روزانه چیزی رو تیک بزنم. چون دوست دارم می‌خونم. نه به خاطر برنامه‌های روزانه و هدف. و این حسی بود که سال‌ها گم‌ش کرده بودم.


آیدا سید‌حسینی
دهم اسفند ماه هزار و چهارصد و دو
#مونولوگ
@aidaseyedhosseini


Forward from: باشگاه توليد محتوای همیار
وگان متعصب به چه کسانی می‌گویند؟

آیدا سید‌حسینی

به اشخاصی که به افراد غیر وگان توهین می‌کنند و از سبک زندگی آنها ایراد می‌گیرند، متعصب می‌گویند.

وگان‌های متعصب فرقی با دیکتاتور‌ها ندارند. حقیقت این است که وگنیسم باعث صرفه‌جویی در مصرف آب، کاهش گازهای گلخانه‌ای و حفظ تعادل در محیط زیست می‌شود. ولی با اجبار، هیچ کاری از پیش نمی‌رود. با ناسزا و سرزنش کردن به نتیجه‌ای نمی‌رسیم. هر شخصی وظیفه دارد زندگی خودش را تغییر دهد. ما به تنهایی قادر به تغییر جهان نیستیم.


اجازه دهید با ذکر دو مثال بیشتر توضیح دهم.

مثال اول: یک کافه‌ی وگان به مناسبت افتتاحیه درخواست یک نوازنده می‌کند. یک شخص غیر وگان داوطلب می‌شود. نوازنده از همه‌جا بی‌خبر نیم ساعت قبل از شروع حاضر می‌شود تا وسایل خود را بچیند و صدا را چک کند. لحظه‌ای که وارد کافه می‌شود صاحب آنجا از او ایراد می‌گیرد. بند گیتار و کفش‌های نوازنده چرمی است. صاحب کافه متذکر می‌شود که باید به دلیل احترام به وگان‌ها کفش چرمی‌ نمی‌پوشید. نوازنده فقط برای نواختن آمده و ارتباط کفش چرمی و اعتراض را متوجه نمی‌شود. در نهایت صاحب کافه از او می‌خواهد تا قبل از رسیدن مهمان‌ها آنجا را ترک کند.

مثال دوم: شخصی که وگان است در پیج اینستاگرام در استوری‌های طولانی به افرادی که وگان نیستند ناسزا می‌گوید. آنها را باعث و بانی کمبود آب، قحطی، خشک‌سالی و نابودی محیط زیست می‌داند. بی‌وقفه ناسزا می‌گوید و آنها را به خاطر حماقت و شکم‌پروری ملامت می‌کند. خودش و تمام افرادی که وگان هستند را در مرکز اخلاق و محافظت از طبیعت می‌داند.


نتیجه‌گیری

اگر می‌خواهید بر دیگران تاثیر بگذارید و آنها را به وگنیسم دعوت کنید، اول خودتان را تغییر دهید. الگوی دیگران شوید. با ملایمت و مهربانی اطلاع‌رسانی کنید. از منفعت‌های وگنیسم بگویید. اجازه دهید دیگران با سرعت خودشان تغییر کنند. این جمله را همیشه در ذهن خود داشته باشید: «اگر برای مهربانی و حافظت از حیوانات وگان شده‌اید، چطور می‌توانید با همنوعان خودتان نامهربان باشید؟!»

۰۲/۱۲/۹
#آیدا_سیدحسینی
#چهارشنبه‌های_سبز
@mohtavaclubb
@aidaseyedhosseini


«مسیرِ تغییر»

زنگ ساعت
هفت صبح
گرمای پتو
مسواک
یک لیوان آب
دو عدد خرما
لباس مخصوص دوچرخه
قمقه‌ی آب
کلاه ایمنی

سوز سرما
رکاب در سربالایی
بچه‌های مدرسه‌ای
سکوت روستا
زمین‌های برنج
پل فولادی

برکه‌‌ی آب
مه رقیق
ابرهای نارنجی
خورشید بی‌رمق
درختان تبریزی لخت
انعکاس آن‌ها در آب
برعکس
وارونه

عرقْ روی پیشانی
گرمای بدن
افکار پنهان
پژواکِ نفس
رکاب پشتِ رکاب
سایه‌ی کش‌دار روی جاده
تلاش بی‌حد برای گریز

گذشته‌ای پر چالش پشتِ سر
باورهای خاک‌گرفته در مغز
ذهنی آماده برای تغییر
مسیری روشن به سمت قله
برنامه‌ریزی برای بهبود
زندگی کردن با روی باز
پذیرشِ واقعیات تلخ

دوری از ابهام
پاکسازی ذهن
جنگِ تن‌به‌تن
قد علم کردن
ادامه دادن
باور داشتن

لباس مخصوص دوچرخه
قمقه‌ی آب
پل فولادی
رکاب در سربالایی
عرق روی پیشانی
رکاب پشتِ رکاب
ادامه دادن
باور داشتن

✍️آیدا سیدحسینی و عسل حسین‌زاده

۸ اسفند ۱۴۰۲

#هم_نوشت
#آیدا_و_عسل
@aidaseyedhosseini
@asalhosseinzadehf


_به نظرت دوست داشتن مزه‌ی چی می‌ده؟
_بستنی شاتوتی



آیدا سید‌حسینی
هفتم اسفند ماه هزار و چهارصد و دو
#تصویر_نویسی
@aidaseyedhosseini


| یادداشت روزانه | غافلگیری |


۱. سالگرد عروسی نزدیک است. علی می‌خواهد با یکی از دوستانش که تا به حال آنها را ندیده‌ام به رستوران برویم. موافق نیستم. ولی مخالفت نمی‌کنم. غر می‌زنم که من آنها را نمی‌شناسم. غر‌هایم را مثل ابری از بالای سرم می‌تکاند. یک میز چهار نفره برای شبی با اجرای زنده رزرو می‌کند.

۲. برای خانه خرید کرده. به مناسبت تعطیلی هر چیز که نیاز داشتیم تهیه کرده. کادوی سالگرد را جلو‌جلو می‌دهد.

۳. برای رفتن رغبت ندارم. با بی‌میلی آماده می‌شوم. حمام، سشوار، آرایش؛ لباس می‌پوشم. در راه دوباره غر می‌زنم. با او شرط می‌بندم که امشب به من خوش نخواهد گذشت. می‌خواهم سرم را در لاکم ببرم و لبخند مصنوعی بزنم.

۴. مضطرب است. سعی دارد استرس‌ش را کنترل کند. مشکوک می‌شوم که می‌خواهد مرا سورپرایز کند. همیشه این کار را می‌کند. اما هیچ حدسی ندارم.

۵. به سیزده سال پیش فکر می‌کنم. شب عروسی موقع برش کیک، از پیشانی تا چانه‌ام را کیک مالید. شامپاین بدون الکل را تکان داد و روی تمام لباسم ریخت. من هم خندیدم. خاطره شد. برای همه تعریف می‌کنم.

۶. حالا کاملن مشکوک شدم. هر دقیقه گوشی را چک می‌کند و از من پنهان می‌کند. هر چه سعی می‌کنم دست‌ش را بخوانم بیشتر گیج می‌شوم.

۷. در حالی که زیتون را از کاسه برمی‌دارم چشمانم سیاه می‌شوند. می‌لرزم. کسی چشمانم را گرفته. صدای خنده‌ی یک دختر می‌آید. صدای کیست؟ نمی‌دانم.

۸. دست‌ها را لمس می‌کنم. مغزم از کار افتاده. هیجان و شادی و ندانستن را با هم تجربه می‌کنم. طرف ول‌کن نیست. دستانش را برنمی‌دارد.

۹. چشمانم را باز می‌کنم. از لای انگشت‌ها، زن‌برادرم را می‌بینم. کسی که چشمانم را گرفته برادرم است. چهارصد کیلومتر راه آمده‌اند تا سر ساعت مرا غافلگیر کنند.

۱۰. از خوشحالی ذوق‌مرگ می‌شوم. نمی‌دانم اول کدام را در آغوش بگیرم. بغض می‌کنم. اشک‌هایم می‌ریزند. وسط رستوران طولانی و محکم بغل‌ش می‌کنم. بوی برادرم را می‌خورم. همسرش را بغل می‌کنم. قلبم برایشان می‌تپد. علی را محکم و پشت‌هم می‌بوسم.

۱۱. دستانم هنوز می‌لرزد. چند ساعت پیش با برادرم صحبت کردم. خیلی معمولی رفتار کرد. گفت در حال رانندگی است. داشت به سمت من می‌آمد.

۱۲. شام را می‌آورند. خواننده و دی‌جی می‌رسند. به صورت نشسته روی صندلی می‌رقصیم. انقدر جیغ می‌زنم و شعر‌ها را بلند می‌خوانم که حنجره‌ام درد گرفته.

۱۳. ساعت دوازده و نیم قصد رفتن می‌کنیم. خانمی که پشت ما نشسته بود بلند می‌شود. می‌پرسد: «سورپرایز شدی؟ داداشت اومده؟» خیلی شبیه هستیم. همه می‌فهمند. جواب دادم: «از تهران اومدن.» گفت:« الهی همیشه بخندید که از خوشحالی شما ما هم خوشحال شدیم.»

۱۴. در بیان احساس خوشحالی دایره لغت ضعیفی دارم. هیچ توصیف و تشبیه و ایجاز و کوفتی به مغز یخ‌زده‌ام نمی‌رسد. به واژه‌ی ذوق‌مرگ بسنده می‌کنم.

۱۵.نتیجه‌ی اخلاقی: شاید آن مردی که با آرایش و لباس عروس صورت شما را کیک‌مال کند، چند سال بعد در حد مرگ غافلگیر‌تان کند.


آیدا سید‌حسینی
ششم اسفند ماه هزار و چهارصد و دو
#یادداشت_روزانه
@aidaseyedhosseini

175 0 1 11 17

| یادداشت روزانه | ایراد بی‌ضرر |


مسواک و خمیردندان برمی‌دارم. یک دستمال استفاده نشده و تا شده جلوی آینه است. در حالی که خمیردندان به مسواک می‌مالم بلند صدا می‌کنم: «علی.» به اسم که صدا می‌کنم یعنی یک کار جدی دارم. علی در سالن است. وسایل‌ش را جا‌به‌جا می‌کند.

به سمت حمام می‌آید. جواب می‌دهد: « بله!» در حالی که مسواک در دهانم است با چشم به دستمال اشاره می‌کنم. می‌خندد. می‌داند که همیشه به این دستمال‌هایی که جا می‌گذارد و بلاتکلیف رها می‌کند اعتراض دارم. با خنده می‌گوید: «جانم؟ مشکل چیه؟» سعی می‌کنم واضح حرف بزنم. با کفی که در دهانم هست می‌گویم: « سه روزه این دستمال اینجاس. من دست به این نمی‌زنم. ببینم کِی اینو می‌خوای برداری.»

علی در حالی که می‌خندد می‌گوید: «من می‌خواستم ببینم تو کِی اعتراض می‌کنی!» دوباره مسواک را از دهانم بیرون می‌آورم: «من اعتراض‌هام صامته.» با خنده ادامه می‌دهد: «سعی کن همیشه صامت اعتراض کنی.» هر دو با هم می‌خندیم.

من هم از این اخلاق‌ها دارم. نوشیدنی‌هایی که در لیوان هستند تا آخر نمی‌نوشم. مهم نیست محتوای لیوان چه باشد. آب، دلستر یا نسکافه. همیشه اندازه‌ی یک جرعه انتهای لیوان را نمی‌نوشتم. علی همیشه می‌پرسد: «چرا ته لیوان رو نمی‌خوری؟» من هم جوابی ندارم. می‌خندم.

عادت‌هایی هستند که ضرری ندارند. به کسی آسیب نمی‌زنند، اما سوهان اعصاب طرف مقابل هستند.

شما هم از این اخلاق‌های بی‌ضرر دارید؟


آیدا سید‌حسینی
پنجم اسفند ماه هزار و چهارصد و دو
#یادداشت_روزانه
@aidaseyedhosseini


| یادداشت روزانه | سه جمله |

تنهایی‌ام را می‌نوشم.
ناراحتی‌ام را می‌خورم.
سرافکندگی را بالا می‌آورم.


آیدا سید‌حسینی
چهارم اسفند ماه هزار و چهارصد و دو
#سه_جمله
@aidaseyedhosseini


| یادداشت روزانه | نامه‌ای به روان‌شناسم |


مرتضای عزیزم

چند وقتی می‌شه که دارم سریال the crown رو می‌بینم. سریال بر اساس داستان واقعی‌ست و دوره‌ی حکومت ملکه الیزابت رو نشون می‌ده. خیلی چیزها از سلطنت و پادشاهی یاد گرفتم. یکی از چیزهایی که یاد گرفتم این بود که به ملکه یاد دادن چطور بی‌احساس باشه و در اکثر مواقع ابراز احساسات نکنه. چون اگر ابراز احساسات کنه یعنی یک جهت، روش و یا دیدگاه رو تایید کرده. همین باعث می‌شه مردم داستان درست کنن.

می‌خواستم برات بنویسم که رابطه‌ای که ما داریم یه طرفه‌س. ولی بعدن که بهش فکر کردم دیدم درست نیست. رابطه‌ای که ما داریم، پادشاهی هست. به این صورت که تو جلوی من نباید احساساتت رو بروز بدی. من نباید هیچ‌چیز شخصی از تو بپرسم. حتا اگر گریه کنم، تو باید به زبان بدن من توجه کنی و مدل گریه کردنم رو بررسی کنی.

آخرین باری که با هم حرف زدیم، موقع خداحافظی داشتی پاهاتو تکون می‌دادی. داشتم می‌مردم که ازت بپرسم چه حسی رو داری تجربه می‌کنی. می‌خواستم مرتضابازی در بیارم. ولی نپرسیدم. من می‌دونم که باید به قوانین پایدار باشم. به قوانین پادشاهیِ درمان. شاید بعدن ابراز احساسات کنی و یا در مورد من با کسی دیگه صحبت کنی. ولی با من هرگز. من رعیت هستم. نباید از احساسات تو با خبر باشم. و این قانون به صلاح خودم هست.

نه که فکر کنی با نوشتن این چیزها می‌خوام گله‌ای کرده باشم. نه. اتفاقن برعکس. تو کلاس نویسندگی یاد گرفتم که هر چیزی رو تشبیه کنم. این تشبیه کردن به من قدرت مشاهده‌گری داده. تشبیه کردن باعث می‌شه همه‌چیز رو دقیق‌تر ببینم. تشبیهِ من از رابطه‌مون اینه که تو شاهی، و من با تمام وجود به تو احترام می‌ذارم.

من از اون دسته آدم‌های میهن‌پرست دو آتیشه‌ام که هر کاری برای سلامتی پادشاه‌شون می‌کنن. همه‌ی قوانین رو رعایت می‌کنن. اگه لازم باشه، جنگ هم می‌رن.

حالا که رابطه‌ی ما عمیق‌تر و طولانی‌تر شده، به نظرم این تعبیر از همه مناسب‌تر و دقیق‌تره. به نسبت شناختی که ازت دارم، می‌دونم که می‌گی: «این‌طور‌ها هم نیست و من لطف دارم.» ولی امیدوارم که این تعبیر رو از من بپذیری و با من هم نظر باشی.


آیدا سیدحسینی
سوم اسفند ماه هزار و چهارصد و دو
#نامه
@aidaseyedhosseini


Forward from: باشگاه توليد محتوای همیار
وگانوفوبیا یعنی چه؟

آیدا سید‌حسینی

وگافوبیا یا وگ‌فوبیا یعنی بیزاری و نفرت نسبت به افراد وگان یا وجیترین. اولین بار این اصلاح در سال ۲۰۱۰ با افزایش جمعیت وگان‌ها ایجاد شد. دانشمندان طی مطالعاتی که انجام دادند، به این نتیجه رسیده‌اند که این عارضه بین افراد جامعه بسیار شایع است.


به چه کسانی وگانوفوب می‌گویند؟

به کسی که فرد وگان یا وجیترین را مورد تمسخر قرار می‌دهد یا به عنوان شوخی به او بی‌احترامی می‌کند وگانوفوب می‌گویند.


دلایل افراد وگانوفوب چیست؟

ترس، گناه و عذاب‌وجدان دلایل اصلی این دسته از افراد هستند.

در زیر به این دلایل می‌پردازم:

🔶 ترس: وگان شدن شما در دیگران احساس ترس را بر می‌انگیزد. ترس این افراد در دو مورد است:

🔸حالت اول: ترس از اینکه شخص وگان از او برتر است.
اگر شما وگان هستید و دوست‌تان با این سبک غذایی مشکل دارد، به این دلیل است که فکر می‌کند شما از او برتر هستید. تغییری که در زندگی شما شکل گرفته، باعث می‌شود به دیگران نشان دهید بااراده و مصمم هستید. اگر کسی این ویژگی‌ها را در خودش نداشته باشد، احساس می‌کند شما نسبت به او برتری دارید؛ بنابراین دلخوری، انزجار و نفرت بین شما اتفاق می‌افتد.

🔸حالت دوم: می‌ترسند شما بر وگان شدن‌شان اصرار کنید و یا برای وگان نبودن و بی‌اراده بودن تحقیرشان کنید.

🔶عذاب وجدان: غذا خوردن جلوی شما باعث عذاب وجدان در دیگران می‌شود. این عذاب وجدان به دو طریق نمود پیدا می‌کند:

🔸حالت اول: آنها می‌دانند که خوردن حیوانات کار درستی نیست ولی اراده‌ی وگان شدن را ندارند، بنابراین دچار عذاب وجدان می‌شوند.

🔸حالت دوم: آنها احساس می‌کنند بوی غذا باعث می‌شود هووس کنید از غذای آنها بخورید. از اینکه شاید شما را از راه به در کنند عذاب وجدان می‌گیرند.

🔶گناه: معمولن افراد معمولی، وگنیسم را یک مذهب یا یک روش برای تذهیب‌نفس می‌دانند. فکر می‌کنند شما وارد یک فرقه یا شریعت خاصی شده‌اید. از اینکه شما حیوانات را  نمی‌خورید، به آنها حس گناه دست می‌دهد.


نتیجه‌گیری

اگر با افرادی در تماس هستید که با حرف‌ها یا رفتارشان شما را در مورد وگان بودن آزار می‌دهند، وگانوفوبیا دارند. اگر شما به این مشکل و عارضه آگاه باشید می‌توانید با صحبت کردن با آن‌ها این مشکلات را رفع کنید.
با دانستن این اطلاعات دیگران را به وگوفوب‌بودن متهم نکنید. از این اطلاعات به نفع خودتان استفاده کنید. به دوست یا اعضای خانواده اطمینان بدهید که فقط سبک غذاخوردن شما تغییر کرده و این سبک غذا‌خوردن تاثیری بر میزان دوست داشتن افراد توسط شما، و یا اخلاق شمال ندارد.

۰۲/۱۲/۲
#آیدا_سیدحسینی
#چهارشنبه‌های_سبز
@mohtavaclubb
@aidaseyedhosseini


«بندِ عاطفی»

درِ اتاق را بسته‌ایم. درِ بالکن باز است. با این حال دود سیگار در اتاق پیچیده. برای اینکه نفسی تازه کنم از اتاق خارج می‌شوم. به اتاق بغلی می‌روم. جلوی آینه می‌ایستم. از سالن به اتاق دید دارد. انگار می‌ترسم کسی افکارم را بخواند. تظاهر می‌کنم برای رسیدگی به خودم آمدم.

دامنم را مرتب می‌کنم. دستی به موهایم می‌کشم. سایه‌‌ی اکلیلی پشت پلکم را ترمیم می‌کنم. رژ صورتی پررنگ و مات را دوباره روی لب‌هایم می‌کشم. گردنبند و گوشواره‌ام را منظم می‌کنم. اما تمام فکرم پیش زنی است که در اتاق گریه می‌کند. دور هم جمع شدیم تا دلداری‌اش بدهیم.

کمتر از سه ماه است که ازدواج کرده. دورادور می‌شناسمش. اولین بار است که از نزدیک می‌بینمش. شنیده بودم که خانواده‌ی همسرش با ازدواجشان مخالف بودند. از لحاظ اعتقادی با هم جور نبودند و بعد از ازدواج رابطه‌شان با خانواده‌ها تقریباً قطع شده.

امروز وقتی مرد با عصبانیت سرش فریاد کشید و از مهمانی خارج شد، شوکه شدم. یک لحظه به گذشته برگشتم. تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد. نمی‌دانستم با آن زن همدردی کنم یا خودم را آرام کنم. گذشته مثل یک فیلم، روی دور تند از جلوی چشمانم گذشت. فریادهایی که عزت‌نفسم را به باد داده بود، دوباره در گوشم تکرار شد.

دامنم را مرتب می‌کنم. دستی به موهایم می‌کشم. سایه‌‌ی اکلیلی پشت پلکم را ترمیم می‌کنم. رژ صورتی پررنگ و مات را دوباره روی لب‌هایم می‌کشم. گردنبند و گوشواره‌ام را منظم می‌کنم. نفس عمیقی می‌کشم. اشک از گوشه‌ی چشمَم می‌غلتد. به این فکر می‌کنم که آن زن می‌تواند این بند را ببُرد، اما من تا ابد نام پدرم را یدک می‌کشم.

✍️آیدا سیدحسینی و عسل حسین‌زاده

۰۱ اسفند ۱۴۰۲

#هم_نوشت
#آیدا_و_عسل
@aidaseyedhosseini
@asalhosseinzadehf


تصویر شخصیت لجباز درونم وقتی تصمیم می‌گیرم عادت‌های بد را ترک کنم.


آیدا سید‌حسینی
سی‌ام بهمن ماه هزار و چهارصد و دو
#تصویر_نویسی
@aidaseyedhosseini


| یادداشت روزانه | دونت بی تایرد |


نه ساله بودم که در کلاس زبان متوجه شدم عبارت خسته نباشید در انگلیسی استفاده نمی‌شود و معنی ندارد. فهمیدم همه‌ی واژه‌ها معادل فارسی ندارند و با توجه به فرهنگ هر کشوری استفاده از عبارت‌ها و مثل‌ها متفاوت هستند.

به شوخی به تیچر می‌گفتیم: «دونت بی تایرد.» خودمان هم حس می‌کردیم چه برگردان بی‌معنی و مسخره‌ای است. به شوخی استفاده می‌کردیم.

عبارت خسته نباشید در فرهنگ فارسی زیاد استفاده می‌شود. این عبارت احساس اجبار به من می‌دهد.

فعل کمکی باشید از نظر دستوری مضارع اخباری بودن است. نهی این فعل نباشید است. با گفتن عبارت خسته نباشید به کسی دستور می‌دهیم که خسته نباشد.

این عبارت را صبح‌ها هنگام دوچرخه‌سواری بعد از سلام می‌شنوم. احساس می‌کنم تصور دیگران این‌طور است که به زور و اجبار دوچرخه‌سواری می‌کنم. اگر از رکاب زدن خسته هستم، مجبورم که خسته نباشم.

عبارت خسته نباشید برایم مثل ضرب المثل «دندت نرم» می‌ماند. دندنت نرم یعنی «خودت خواستی به ما مربوط نیست، می‌خواستی نکنی.»

سال‌هایی که تدریس می‌کردم عبارت خسته نباشید را زیاد می‌شنیدم. انتهای کلاس بعد از تشکر، خسته نباشید می‌گفتند. از نظر دیگران انگار که این عبارت چوب جادویی خستگی باشد. با خسته نباشید گفتن به دیگران جان اضافی می‌دهند؛ مثل بازی‌های کامپیوتری.

این عبارت من را یاد مثل انگلیسی هم می‌اندازد که می‌گوید: «اگر ناراحتی _نا_ را بردار تا راحت شی.» خسته نباشید هم همین‌طور است. انگار کسی بگوید «خسته‌ای؟ خسته نباشی.» و تمام.


آیدا سید‌حسینی
بیست و نهم بهمن ماه هزار و چهارصد و دو
#یادداشت_روزانه
@aidaseyedhosseini

20 last posts shown.

97

subscribers
Channel statistics