| یادداشت روزانه | یک روز متفاوت |
ساعت هفت و نیم با صدای ساعت بیدار میشوم. کمی در رختخواب لیمو¹ را نوازش میکنم و میبوسم. علی مریض و بیحال است. با این حال چشمش را که باز میکند میگوید: «از دیشب بهترم.» عسل² روی روفرشی جلوی حمام نشسته. او را هم بغل میکنم و میبوسم. از بوس خوشش نمیآید. غر میزند و خودش را از من دور میکند.
برنامهی امروز را از شب قبل نوشته بودم. یک صفحه آزادنویسی میکنم. متن از قبل آماده را در کانال منتشر میکنم. بلند میشوم. سریع و پشتهم کارهای خانه را انجام میدهم. به گلدانها آب میدهم. سطل آشغالها را خالی میکنم. نخود و لوبیا سفید در زودپز میریزم. خانه را جمع میکنم. لباسها را از روی شوفاژ برمیدارم. تنظیم کرده بودم که ساعت ۵ صبح ماشین لباسشویی روشن شود. لباسها را پهن میکنم. کیف استخر را برای فردا میبندم.
پنج دقیقه استراحت میکنم. مغز فندق و گردوی خیسخورده را با آب در مخلوط کن میریزم. شیر فندق و گردو برای سه روز آینده درست میکنم. یک لیوان شیر را با موز، پودر کاکائو، شیرهی خرما و دانهی چیا میکس میکنم. نخود و لوبیا سفید را آبکش میکنم. روغن، ادویه و رب را در زودپز میریزم. بعد از تفت خوردن، لوبیا چیتی خیسخورده را میریزم. ظرفهای تمیز و شسته شده را داخل کابینت میگذارم. با نخود و لوبیا سفید حمص درست میکنم. ظرفهای کثیف را میشورم.
پنج دقیقه استراحت میکنم. جارو میزنم. یخچال را مرتب میکنم. چند ظرف برمیدارم. حمص را در یک ظرف میریزم. شیر موز را در یک ظرف میریزم. قمقمهام را آب میکنم. دمنوش سیبدارچین در تراوِلماگ میریزم. در یک قابلمه کوچک، خوراک لوبیا میریزم.
خسته شدم. پشت کمرم میسوزد. وقت استراحت ندارم. برای عسل غذا گرم میکنم و با ماست قاطی میکنم. معدهاش بههم ریخته و باید غذای خاص بخورد. به لیست روزانه نگاه میکنم. اگر اتو بزنم همهی کارها را انجام دادهام. ولی کارهای نوشتن میماند. ته دلم با حالت سرزنش میگویم: «آیدا خانم، به همکلاسیهات پز میدی که یادداشت آماده داری؛ همین میشه! حالا یادداشت آماده هم نداری.» اتو میزنم.
وسایل و دفترهایم را به امید اینکه چیزی بنویسم و کاری انجام دهم در کیف میگذارم. حمام، سشوار، آرایش؛ لباس میپوشم. ساعت یک ظهر شده. حالا از اینجا به بعد تازه باید آموزشگاه³ باشم. امروز نه علی هست، نه همکارمان. از آن روزهای استثنا که باید جور هر دو را بکشم.
یاد سال اول آموزشگاه میافتم. روزی شانزده ساعت کار. به تازگی وگان شده بودم. در آموزشگاه آشپزی میکردم. همهی چالشهای دنیا را با هم به جان خریده بودم. به آن دورهی خودم افتخار میکنم. افکارم را سریع جمع میکنم. میترسم جریان پز دادن یادداشت روزانه تکرار شود.
تا ساعت ده شب باید آموزشگاه باشم. اینجا انقدر سر و صدا و رفت و آمد هست که به کارهای نوشتن نمیرسم. دو نفر از من میپرسند: «حاملهای؟». عادت کردم. با لبخند مصنوعی «نه» میگویم. از فاز نوشتن بیرون میآیم. با استادها صحبت و شوخی میکنیم. لابهلای تلفن جواب دادنها خوراکیهایم را میخورم. امروز را متفاوت گذراندم.
¹ و ² _ گربه
³_ آموزشگاه موسیقی
آیدا سیدحسینی
سیزدهم اسفند ماه هزار و چهارصد و دو
#یادداشت_روزانه
@aidaseyedhosseini
ساعت هفت و نیم با صدای ساعت بیدار میشوم. کمی در رختخواب لیمو¹ را نوازش میکنم و میبوسم. علی مریض و بیحال است. با این حال چشمش را که باز میکند میگوید: «از دیشب بهترم.» عسل² روی روفرشی جلوی حمام نشسته. او را هم بغل میکنم و میبوسم. از بوس خوشش نمیآید. غر میزند و خودش را از من دور میکند.
برنامهی امروز را از شب قبل نوشته بودم. یک صفحه آزادنویسی میکنم. متن از قبل آماده را در کانال منتشر میکنم. بلند میشوم. سریع و پشتهم کارهای خانه را انجام میدهم. به گلدانها آب میدهم. سطل آشغالها را خالی میکنم. نخود و لوبیا سفید در زودپز میریزم. خانه را جمع میکنم. لباسها را از روی شوفاژ برمیدارم. تنظیم کرده بودم که ساعت ۵ صبح ماشین لباسشویی روشن شود. لباسها را پهن میکنم. کیف استخر را برای فردا میبندم.
پنج دقیقه استراحت میکنم. مغز فندق و گردوی خیسخورده را با آب در مخلوط کن میریزم. شیر فندق و گردو برای سه روز آینده درست میکنم. یک لیوان شیر را با موز، پودر کاکائو، شیرهی خرما و دانهی چیا میکس میکنم. نخود و لوبیا سفید را آبکش میکنم. روغن، ادویه و رب را در زودپز میریزم. بعد از تفت خوردن، لوبیا چیتی خیسخورده را میریزم. ظرفهای تمیز و شسته شده را داخل کابینت میگذارم. با نخود و لوبیا سفید حمص درست میکنم. ظرفهای کثیف را میشورم.
پنج دقیقه استراحت میکنم. جارو میزنم. یخچال را مرتب میکنم. چند ظرف برمیدارم. حمص را در یک ظرف میریزم. شیر موز را در یک ظرف میریزم. قمقمهام را آب میکنم. دمنوش سیبدارچین در تراوِلماگ میریزم. در یک قابلمه کوچک، خوراک لوبیا میریزم.
خسته شدم. پشت کمرم میسوزد. وقت استراحت ندارم. برای عسل غذا گرم میکنم و با ماست قاطی میکنم. معدهاش بههم ریخته و باید غذای خاص بخورد. به لیست روزانه نگاه میکنم. اگر اتو بزنم همهی کارها را انجام دادهام. ولی کارهای نوشتن میماند. ته دلم با حالت سرزنش میگویم: «آیدا خانم، به همکلاسیهات پز میدی که یادداشت آماده داری؛ همین میشه! حالا یادداشت آماده هم نداری.» اتو میزنم.
وسایل و دفترهایم را به امید اینکه چیزی بنویسم و کاری انجام دهم در کیف میگذارم. حمام، سشوار، آرایش؛ لباس میپوشم. ساعت یک ظهر شده. حالا از اینجا به بعد تازه باید آموزشگاه³ باشم. امروز نه علی هست، نه همکارمان. از آن روزهای استثنا که باید جور هر دو را بکشم.
یاد سال اول آموزشگاه میافتم. روزی شانزده ساعت کار. به تازگی وگان شده بودم. در آموزشگاه آشپزی میکردم. همهی چالشهای دنیا را با هم به جان خریده بودم. به آن دورهی خودم افتخار میکنم. افکارم را سریع جمع میکنم. میترسم جریان پز دادن یادداشت روزانه تکرار شود.
تا ساعت ده شب باید آموزشگاه باشم. اینجا انقدر سر و صدا و رفت و آمد هست که به کارهای نوشتن نمیرسم. دو نفر از من میپرسند: «حاملهای؟». عادت کردم. با لبخند مصنوعی «نه» میگویم. از فاز نوشتن بیرون میآیم. با استادها صحبت و شوخی میکنیم. لابهلای تلفن جواب دادنها خوراکیهایم را میخورم. امروز را متفاوت گذراندم.
¹ و ² _ گربه
³_ آموزشگاه موسیقی
آیدا سیدحسینی
سیزدهم اسفند ماه هزار و چهارصد و دو
#یادداشت_روزانه
@aidaseyedhosseini