قول داده بودم اون مفهوم «آینه»
که نظامی گفته بود رو با بیان مولانا هم براتون بنویسم. یه غزل شیرینِ تلخ از مولانا رو بخونیم، احتمالا خطاب به شمس. کمی شبیه
اون یکی که قبلا نوشته بودم. چند بیت ابتدایی این غزل رو ببینید چقدرررر شیرینه:
اَیا مربیِ جان! از صُداعِ جان چونی؟
ایا ببرده دل از جمله دلبران! چونی؟
ز زحمت شب ما و ز نالههای صبوح
که میرسد به تو ای ماه مهربان، چونی؟
ایا غریب فلک! تو بر این زمین حیفی 🥲
ایا جهان ملاحت! در این جهان چونی؟
«صداع» یعنی دردسر، مسئولیت اضافی. شاید جالب باشه بدونید که «جان» پرتکرارترین کلمه در کتاب مثنوی معنویه، و مشخصا از شیرینترین مفاهیم در تفکر مولانا. و با این همه اینجا از مخاطبش میپرسه هی فلانی، زیر سنگینی بار این دردسر ناخواسته چی میکشی؟
تو فاز بعدی این غزل، مولانا انگار به خودش میاد و با نکتهی غمگینی روبرو میشه. به خودش میگه آخه کسخل، روال بر اینه که اونی که حالش بهتره بیاد از اونی که حالش خرابه احوالپرسی کنه؛ اونی که سر پاس بیاد حال اونی که افتاده رو بپرسه؛ بعد تو با این وضع بگاییت داری از منبع تمام خوشیها میپرسی «چطوری»؟!
ز آفتاب که پرسد که «چون همیگردی؟!»
به گلْسِتان که بگوید که «گلستان! چونی؟!»
ز روی زرد بپرسند درد دل چون است
ولی کسی بنپرسد که «ارغوان! چونی؟!»
اینو داشته باشید، برمیگردیم بهش.
بعد از اینا اون بیتی میاد که به پست قبل ربط پیدا میکنه. اینجا هنر دنده معکوس کشیدن مولانا هم جای بحث داره که بعدا یه پست جدا در موردش مینویسم، ولی وسط غزلی با این طراوت و دلنشینی، میفرماید که:
چو روی زشت به آیینه گفت: «چونی تو؟»
بگفت: «من چو چراغم؛ تو قلتبان چونی؟» 😐😎
قلتبان که قبلا گفتیم یعنی «زنجنده». صورت بیت رو مرور کنیم پس: یه آدم زشتی به آینه نگاه میکنه و میگه «چطوری؟» آینه جواب میده: «من که فقط واقعیتها رو روشن میکنم، خودِ زنجندهت چطوری؟!»
حرفی که مولانا اینجا تو دهن آینه میذاره فوقالعادهس. آینه میگه من فقط دارم واقعیتی رو نشون میدم، پس من اساسا نمیتونم «چطور» باشم. آینه هیچوقت «چطور» نیست. «چطور بودن» ویژگی شماس، نه ویژگی چیزی که شما رو نشون میده. پس اگه میای پیش من، فقط دیتای خام رو تحویل بگیر، بعد «چطور بودنش» رو برو از خودِ زنجندهت بپرس. حالا چرا آینههه انقدر اعصابش کیری بوده نمیدونم، ولی اگه بخوایم مقایسه بکنیم، هرچند اون
بیت نظامی که قبلا خوندیم درکش برای یه مخاطب معمولی سادهتره، اما عمق فلسفی نگاه مولانا - طبق معمول - خیلی بیشتره.
البته توی دو بیت بعدی این غزل، اون آدم زشترو (که انگار اینجا خود مولاناس)، جواب میده که میدونم؛ ولی من اون آدمیام که حالش خرابه و دوست داره بهش برسن، دوس داره ازش بپرسن «چطوری» و وقتی میبینه کسی سراغی ازش نمیگیره، خودش راه میفته حال این و اونو میپرسه تا بلکه اونا هم جویای احوالش بشن. مثل مزرعهای که تشنهس و منتظر احوالپرسی آسمون، اما خودش پیشقدم میشه تا بلکه آسمون هم حالی ازش بپرسه:
جواب گفت: «که من باژگونه میپرسم
مثالِ کشت که گوید به آسمان: چونی؟»
دهان گشادم، یعنی «ببین که لب خشکم!» 😓
که تا شرابِ تو گوید که: «ای دهان! چونی؟»
از عرفان و نگاه عرفانی و فلان بدتون میاد؟ اشکالی نداره. همینقدر از این غزل برداشت کنیم که بد نیست گاهی حواسمون به ابعاد پنهان پشت ظواهر باشه؛ مثلا به اینکه گاهی «حالت چطوره» یعنی «بیا حال منو بپرس، چون یه عالمه حرف تو گلومه، چون تنهام، چون حالم خرابه، چون اگر کسی حالمو نپرسه کار دست خودم میدم».
@TafsireKiri▫️