📺این روزها که باز به دلیل پخش مصاحبهی دردناک «مائده هژبری» شعار «ننگ ما ننگ ما صدا و سیمای ما» در فضا جاری ست یاد روزهای پر رنجی افتادم که سریال گاوصندوق را میساختم و همان موقع با خود عهد کردم دیگر برای صدا و سیما هیچ فعالیتی نکنم نه در زمینه فیلم و سریال نه حتا آگهیهای تبلیغاتی و یادداشتی کوتاهی در وبلاگام نوشتم و منتشر کردم.
✅اکنون درست پس از ۹ سال با تمام مصائب و محرومیتهایی که کشیدم خوشحال هستم این یادداشت را نوشتم و آن تصمیم را گرفتم. آن یادداشت را اینجا دوباره بازنشر میدهم بدون هیچ تغییری:
📌«کسب و کار ما
«سینا رازانی» آزاد شد و دیشب با «بهاره رهنما» به ادامهی بازی در «گاوصندوق» پرداخت. «مازیار میری» هنوز دستاش در گچ است و یک دستی کارگردانی میکند. «مصطفی احمدیان» (مدیرتصویربرداری) میتواند روی صندلی بنشیند و زخم و کوفتهگی بقیه بچهها هم کم و بیش خوب شده است. وقتی در خیابان تصویر برداری میکنیم گاهی مردم سرمان داد میزنند و مزدور صدا و سیما میخوانندمان، گاهی هنوز مهربانانه به ما لبخند میزنند و از خودشان میدانند و گاه بی تفاوت و سرد، گویا اصلا وجود نداریم، از کنارمان رد میشوند... در تنفسها دور هم که جمع میشویم روحیه همه خوب است تعریف میکنیم و با صدای بلند میخندیم بعد یکی از بچه ها بغض میکند چشماش سرخ میشود و قطره اشکی سرمیخورد روی گونهاش همه ساکت میشوند و کم کم چشم بقیه هم سرخ میشود. «محمد» با سینی چایی وارد میشود، دستها به سوی دستمال کاغذی میرود و دستمالهای خیس در کیف و جیب چپانده میشوند و آههای کوتاه در بخار لیوانهای چای در هم میآمیزد... «امیر» یا «شکوفا» سرمیرسد آماده بودن صحنه را خبر میدهد و بعد بچهها یکی یکی میروند و من تنها با نگاهی به زمین دوخته شده برجای میمانم و در دل با خود میگویم: کاش هنری بلد بودم، سازی میتوانستم بنوازم، تا در گوشهیی از دنیا کنار پیاده روی دنجی چیزی برای عرضه کردن داشتم و مردم پول خردهایشان را با رضایت در کلاه یا قوطی یا کاسهی پیش پایم میانداختند و لبخند میزنند و من میتوانستم شب با وجدانی آسوده سر بر بالین بگذارم...»
📆۱۵ تیر ۱۳۸۸
❌ خواهشمندم این یادداشت را در گروههایتان نشر دهید نباید بگذاریم اینها با زندهگی ما بازی کنند.
✍🏽 @azizimostafa
✅اکنون درست پس از ۹ سال با تمام مصائب و محرومیتهایی که کشیدم خوشحال هستم این یادداشت را نوشتم و آن تصمیم را گرفتم. آن یادداشت را اینجا دوباره بازنشر میدهم بدون هیچ تغییری:
📌«کسب و کار ما
«سینا رازانی» آزاد شد و دیشب با «بهاره رهنما» به ادامهی بازی در «گاوصندوق» پرداخت. «مازیار میری» هنوز دستاش در گچ است و یک دستی کارگردانی میکند. «مصطفی احمدیان» (مدیرتصویربرداری) میتواند روی صندلی بنشیند و زخم و کوفتهگی بقیه بچهها هم کم و بیش خوب شده است. وقتی در خیابان تصویر برداری میکنیم گاهی مردم سرمان داد میزنند و مزدور صدا و سیما میخوانندمان، گاهی هنوز مهربانانه به ما لبخند میزنند و از خودشان میدانند و گاه بی تفاوت و سرد، گویا اصلا وجود نداریم، از کنارمان رد میشوند... در تنفسها دور هم که جمع میشویم روحیه همه خوب است تعریف میکنیم و با صدای بلند میخندیم بعد یکی از بچه ها بغض میکند چشماش سرخ میشود و قطره اشکی سرمیخورد روی گونهاش همه ساکت میشوند و کم کم چشم بقیه هم سرخ میشود. «محمد» با سینی چایی وارد میشود، دستها به سوی دستمال کاغذی میرود و دستمالهای خیس در کیف و جیب چپانده میشوند و آههای کوتاه در بخار لیوانهای چای در هم میآمیزد... «امیر» یا «شکوفا» سرمیرسد آماده بودن صحنه را خبر میدهد و بعد بچهها یکی یکی میروند و من تنها با نگاهی به زمین دوخته شده برجای میمانم و در دل با خود میگویم: کاش هنری بلد بودم، سازی میتوانستم بنوازم، تا در گوشهیی از دنیا کنار پیاده روی دنجی چیزی برای عرضه کردن داشتم و مردم پول خردهایشان را با رضایت در کلاه یا قوطی یا کاسهی پیش پایم میانداختند و لبخند میزنند و من میتوانستم شب با وجدانی آسوده سر بر بالین بگذارم...»
📆۱۵ تیر ۱۳۸۸
❌ خواهشمندم این یادداشت را در گروههایتان نشر دهید نباید بگذاریم اینها با زندهگی ما بازی کنند.
✍🏽 @azizimostafa