#عابر_بی_سایه
عاشقانه بهترین رمان
#قسمت269
تا وقتي که ترمز کند حتي لحظه اي نگاه از روبه رو بر نداشت
انگار در حال تماشاي گذشته و آینده ادغام شده بود
انگار من هم تازه به خودم آمده بودم
بیرون شهر درست وسط یك برهوت مطلق بودیم
جز ما و خاک و جاده هیچ چیز وجود نداشت
هر دو پیاده شدیم
آفتاب چشم هایم را سوزاند
سوشا به دور دست خیره شده بود
اولین قدم را که برداشت بي اختیار من هم همان سمت حرکت کردم
اما کمي بعد هر دو انگار به دنبال یك مقصد مشخص با تمام قوا میدویدیم
آنقدر که وقتي ایستاد نفس هایش به شماره افتاده بود و گلوي من از شدت
خشکي میسوخت
دیگر حتي از جاده هم اثري نبود
خم شد و دست روي زانوانش گذاشت در همان حالت به من چشم دوخت
دلي؟!
دستم را روي سینه ام گذاشته بودم
ناتوان پاسخ دادم
_ بله سوشا؟
_ اومدم دنبال خدا
انگار روحم قصد ترک بدنم را داشت قفس جسم تنگ بود !
نگاهش کردم
قامت راست کرد
دستانش را باز کرد و بعد مشت هایش را طوري فشرد که هر لحظه منتظر
جاري شدن خون از کف دست هایش بودم
انگار خیال له کردن خودش را داشت بغضش صدایش را آسماني کرده بود
_ میگن ابراهیم به دستور خدا کعبه رو وسط بیابون ساخت
خدا هم خسته بود از آدم ها و ازدحام افکارشون؟
خدا یك جاي دنج واسه خلوت خودش با بنده هاش میخواست؟!
اینجا جز ما و خدا کسي نیست دلي
اینجا امامزاده نیست ، مسجد نیست!
اینجا جز دوتا آدم معمولي و خبط کرده اصلا هیچي نیست
صداش کن دلي
خداي من و تو اینقدر بي معرفته که جواب نده؟!
خدا جواب یکي که بگه غلط کردم ولي تو دستم رو بگیر رو نمیده؟
مگه نمیگن اوستا کریم لوطیه؟!
رسم لوطي گري اینه یك روسیاه را از دم خونت دست خالي برگردوني ؟
رسم لوطي گري اینه یك ذلیل رو جلوي چشم خلق شرمنده کني؟
رسمش اینه یك مرد را جلوي بچه اش سر افکنده کني ؟
پیش خودش زیر سوالش ببري؟
دستش را رو به آسمان باز کرد و با اعماق وجود
فریاد میزد
_ خدایا!!!!!
روي زانو به زمین افتادم
سر بر خاي گذاشتم
هر دو اشتباه کرده بودیم
اصلا مگر آدم بي اشتباه وجود دارد؟!
اشك هایم خاک را ِگل می کرد و با صداي بلند با خداي خودم حرفمیزدم
حتي دیگر صداي یکدیگر را نمیشنیدیم
به خاک افتادن گاهي لاژمه ادامه مسیر و بندگي است
نمیدانم چند ساعت گذشت اما حالا فقط میدانستم آفتاب جایش را با مهتاب
ساعاتي است عوض کرده است
چشمه چشم هایمان خشك شده بود
هر دو زانو بغل گرفته به آسمان خیره مانده بودیم
مشتي خاک برداشت و دستش را بالا آورد و مشتش را مقابل چشمانش باز کرد
و بعد آرام آرام سرازیرشان کرد و به تماشاي سقوط دانه هاي خاک نشست
صدایش کردم
_ سوشا
نگاهم کرد
_بیا از هم بگذریم
سرش را پایین انداخت
_ تو خیلي وقته از من گذشتي
اوني که گذشتن واسش مرگه منم
از جوابش یکه خوردم
_ تو یعني نمیبخشیم؟
تلخ خندید
_ مجرم آن عاشق کور است که ندید عشقي نیست
این سزا نیست که معشوق ندانسته به مسلخ ببرند
دیگر هیچ کدام اشکي نداشتیم تا یاري مان کند نا گزیر لبخند به لب میراندیم
_گناه من اول هر چي بود
_ اول؟!
_ آره روز اولي که سوشا را دیدم
ماه اول که فهمیدم دلم نلرزیده و ولي به خاطر تنها نبودن خواستمش
همون اول راه که دونسته از بي عشقي
عاشقت کردم چون تو همه چیز تموم بودي و حق نداشتي مال کس دیگه باشي
اول جداییم که برگشتم و دوباره زنت شدم تا با داشتن تو از آراز و زندگي انتقام
بگیرم
❣ ادامه دارد....
░⃟⃟🌸@benamepedar_madar
عاشقانه بهترین رمان
#قسمت269
تا وقتي که ترمز کند حتي لحظه اي نگاه از روبه رو بر نداشت
انگار در حال تماشاي گذشته و آینده ادغام شده بود
انگار من هم تازه به خودم آمده بودم
بیرون شهر درست وسط یك برهوت مطلق بودیم
جز ما و خاک و جاده هیچ چیز وجود نداشت
هر دو پیاده شدیم
آفتاب چشم هایم را سوزاند
سوشا به دور دست خیره شده بود
اولین قدم را که برداشت بي اختیار من هم همان سمت حرکت کردم
اما کمي بعد هر دو انگار به دنبال یك مقصد مشخص با تمام قوا میدویدیم
آنقدر که وقتي ایستاد نفس هایش به شماره افتاده بود و گلوي من از شدت
خشکي میسوخت
دیگر حتي از جاده هم اثري نبود
خم شد و دست روي زانوانش گذاشت در همان حالت به من چشم دوخت
دلي؟!
دستم را روي سینه ام گذاشته بودم
ناتوان پاسخ دادم
_ بله سوشا؟
_ اومدم دنبال خدا
انگار روحم قصد ترک بدنم را داشت قفس جسم تنگ بود !
نگاهش کردم
قامت راست کرد
دستانش را باز کرد و بعد مشت هایش را طوري فشرد که هر لحظه منتظر
جاري شدن خون از کف دست هایش بودم
انگار خیال له کردن خودش را داشت بغضش صدایش را آسماني کرده بود
_ میگن ابراهیم به دستور خدا کعبه رو وسط بیابون ساخت
خدا هم خسته بود از آدم ها و ازدحام افکارشون؟
خدا یك جاي دنج واسه خلوت خودش با بنده هاش میخواست؟!
اینجا جز ما و خدا کسي نیست دلي
اینجا امامزاده نیست ، مسجد نیست!
اینجا جز دوتا آدم معمولي و خبط کرده اصلا هیچي نیست
صداش کن دلي
خداي من و تو اینقدر بي معرفته که جواب نده؟!
خدا جواب یکي که بگه غلط کردم ولي تو دستم رو بگیر رو نمیده؟
مگه نمیگن اوستا کریم لوطیه؟!
رسم لوطي گري اینه یك روسیاه را از دم خونت دست خالي برگردوني ؟
رسم لوطي گري اینه یك ذلیل رو جلوي چشم خلق شرمنده کني؟
رسمش اینه یك مرد را جلوي بچه اش سر افکنده کني ؟
پیش خودش زیر سوالش ببري؟
دستش را رو به آسمان باز کرد و با اعماق وجود
فریاد میزد
_ خدایا!!!!!
روي زانو به زمین افتادم
سر بر خاي گذاشتم
هر دو اشتباه کرده بودیم
اصلا مگر آدم بي اشتباه وجود دارد؟!
اشك هایم خاک را ِگل می کرد و با صداي بلند با خداي خودم حرفمیزدم
حتي دیگر صداي یکدیگر را نمیشنیدیم
به خاک افتادن گاهي لاژمه ادامه مسیر و بندگي است
نمیدانم چند ساعت گذشت اما حالا فقط میدانستم آفتاب جایش را با مهتاب
ساعاتي است عوض کرده است
چشمه چشم هایمان خشك شده بود
هر دو زانو بغل گرفته به آسمان خیره مانده بودیم
مشتي خاک برداشت و دستش را بالا آورد و مشتش را مقابل چشمانش باز کرد
و بعد آرام آرام سرازیرشان کرد و به تماشاي سقوط دانه هاي خاک نشست
صدایش کردم
_ سوشا
نگاهم کرد
_بیا از هم بگذریم
سرش را پایین انداخت
_ تو خیلي وقته از من گذشتي
اوني که گذشتن واسش مرگه منم
از جوابش یکه خوردم
_ تو یعني نمیبخشیم؟
تلخ خندید
_ مجرم آن عاشق کور است که ندید عشقي نیست
این سزا نیست که معشوق ندانسته به مسلخ ببرند
دیگر هیچ کدام اشکي نداشتیم تا یاري مان کند نا گزیر لبخند به لب میراندیم
_گناه من اول هر چي بود
_ اول؟!
_ آره روز اولي که سوشا را دیدم
ماه اول که فهمیدم دلم نلرزیده و ولي به خاطر تنها نبودن خواستمش
همون اول راه که دونسته از بي عشقي
عاشقت کردم چون تو همه چیز تموم بودي و حق نداشتي مال کس دیگه باشي
اول جداییم که برگشتم و دوباره زنت شدم تا با داشتن تو از آراز و زندگي انتقام
بگیرم
❣ ادامه دارد....
░⃟⃟🌸@benamepedar_madar