#عابر_بی_سایه
عاشقانه بهترین رمان
#قسمت270
_ تا ابد عاشق میمونم
اما عاشق دل آرام خزان بیك نیستم
من عاشق دلي مو مشکی و شر و شیطون همون روزها میمونم
میدوني یك روز اومدم اینجا توي خیالم مراسم خاک سپاریش بود
عزاداري کردم
تا نفس داشتم گریه کردم حتي 40 روز واسش مشکي پوشیدم
من عزیز زیر خاک کردم
اما عشقم رو نه!
حالا میدونم دسترسي به یك مرده زیر خاک و داشتنش غیر ممکنه
اما عاشقش موندن جرم نیست
من عاشق دلي ام
از جایش بلند شد خاک شلوارش را تکاند
_ بلند شو آراِم جان دایي
پاشو دیر شد زن دایي
به جاي من بغض آسمان ترکید
رعد و برق و چند ثانیه بعد باران شدید
خاک از پیکر هر دوي ما میشست
از آن ثانیه به بعد هرگز دیگر مرا دلي خطاب نکرد!
***
آنقدر خدا را از نزدیك و از عمیق ترین جاي قلب و احساسم درک کرده بودم
که میدانستم دیگر هر اتفاقي هم که بیوفتد
قطعا بهتر از آن براي من و تقدیرم وجود ندارد
رضا شده بودم
آنجا که میداني دستت از هر تغییر و تلاشي کوتاه شده است
و تنها دعا میتواند سیر اتفاقات را هدایت کند
این رضا شدن اوج بندگي و باور است
انتهاى آرامش...
داخل آسانسور بیمارستان تمام آن 4 طبقه فقط خدا را زیر لب صدا کردم
سوشا قرص پشت سرم ایستاده بود
میدانستم تلاطم وجود او هم به سکون رسیده است
درب که در مقابل گشوده شد با یك اطمینان خاطر اولین گام را سمت راهروي
سي سي یو برداشتم
سوشا شانه به شانه ام مي آمد...
زانوانم سست شد چون ستون هاي یك عمارت زلزله زده که دیگر تاب ایستایي
ندارد
یك دستم به یاري قلب مچاله ام شتافت و دست دیگرم
عمود بر دیوار ناجي سقوطم
حانا اینجا چه کار می کند؟!
دختر کوچکم را چرا اینجا آورده اند؟!
چرا دلسا او را در آغوش کشیده ا ست و مثل یك طفل بي پدر برایش گریه سر
میدهد
مامان میان گریه با دیدنم چند بار به سینه اش محکم می کوبید و فریاد می کشد
_ واي مادر واي مادر
صنم چرا از من رو بر میگرداند و سر بر سینه مهران هق هق میزند؟!
شاینا روئ زمین سر بر دیوار گذاشته است و بي صدا اما شدید میبارد
شري ! چرا بهت زده به درب سي سي یو خیره شده است و انگار سالها ست
همانجا خشکش زده است!
این صداي ناله و فغان
این اشك ها...
آه خداي من به خاطر فرزندم به من قدرت بده
دستم را از دیوار برداشتم
زیر لب با تمام باورم نجوا کردم
" راضي ام به رضاي خودت "
سخت بود اما...
قسمت آخر
در زندگی ام تنها یك تولد وجود داشت
اما هزار مرگ در برابر این یك تولد زیاد نبود؟!
ی بار متولد شوي و هزار بار بمیرى عادلانه است؟!
شاید این سوال را بارها تا قبل آن روز از خودم پرسیده بودم
هربار که زمین خورده بودم
هربار که باختن سهمم شده بود
هربار که از دست دادن را چشیده بودم
اما آن روز فهمیدم
آدم ها متولد میشوند که بتوانند متولد شوند!
هزار بار میمیرند، زخم میخورند، تا دوباره متولد شوند
و این بار
درست مثل مادرى که نه تنها نه ماه ، شاید چندین سال آبستن درد و تالما
بسیار است و بالاخره
با تولد نوزادِ روح فارغ میشود
و من فهمیدم بزرگترین رسالت هر انسان تولد سالم این روح است...
امروز از زماني که چشم گشودم
نواي دل انگیز همان شعر کردي سوزناکش که همیشه میخواند در گوشم طنین
مي اندازد
نمیتوانم با این طنین هم خواني کنم در عوض ریتم موسیقي اش را با صداي
آرام تکرار می کنم
آخرین دانه سیب زمیني سرخ کرده را از تابه در مي آورم اما یهو بي اختیار
ثابت میمانم
انگار دنیا متوقف میشود براي اکران یك فیلم کو تاه چند ثانیه اي در برابر
چشمانم
"
صدایش به شدت گرفته است
انگار تکلم، سخت ترین کار دنیا براي جسم دردمند و ضعیفش است
اما هنوز همان زخم جذاب در صدایش هویداست
_ آراِم....جااا...نم
جانم به فداي این آرام جان گفتنت!
سرم را روي سینه اش میگذارم
عطرش را با همه توانم میبلعم
و به طپش قلبش گوش دل میسپارم
خدا اینجاست با هر طپش قلب این مرد مرا نوازش می کند
❣ ادامه دارد....
░⃟⃟🌸@benamepedar_madar
عاشقانه بهترین رمان
#قسمت270
_ تا ابد عاشق میمونم
اما عاشق دل آرام خزان بیك نیستم
من عاشق دلي مو مشکی و شر و شیطون همون روزها میمونم
میدوني یك روز اومدم اینجا توي خیالم مراسم خاک سپاریش بود
عزاداري کردم
تا نفس داشتم گریه کردم حتي 40 روز واسش مشکي پوشیدم
من عزیز زیر خاک کردم
اما عشقم رو نه!
حالا میدونم دسترسي به یك مرده زیر خاک و داشتنش غیر ممکنه
اما عاشقش موندن جرم نیست
من عاشق دلي ام
از جایش بلند شد خاک شلوارش را تکاند
_ بلند شو آراِم جان دایي
پاشو دیر شد زن دایي
به جاي من بغض آسمان ترکید
رعد و برق و چند ثانیه بعد باران شدید
خاک از پیکر هر دوي ما میشست
از آن ثانیه به بعد هرگز دیگر مرا دلي خطاب نکرد!
***
آنقدر خدا را از نزدیك و از عمیق ترین جاي قلب و احساسم درک کرده بودم
که میدانستم دیگر هر اتفاقي هم که بیوفتد
قطعا بهتر از آن براي من و تقدیرم وجود ندارد
رضا شده بودم
آنجا که میداني دستت از هر تغییر و تلاشي کوتاه شده است
و تنها دعا میتواند سیر اتفاقات را هدایت کند
این رضا شدن اوج بندگي و باور است
انتهاى آرامش...
داخل آسانسور بیمارستان تمام آن 4 طبقه فقط خدا را زیر لب صدا کردم
سوشا قرص پشت سرم ایستاده بود
میدانستم تلاطم وجود او هم به سکون رسیده است
درب که در مقابل گشوده شد با یك اطمینان خاطر اولین گام را سمت راهروي
سي سي یو برداشتم
سوشا شانه به شانه ام مي آمد...
زانوانم سست شد چون ستون هاي یك عمارت زلزله زده که دیگر تاب ایستایي
ندارد
یك دستم به یاري قلب مچاله ام شتافت و دست دیگرم
عمود بر دیوار ناجي سقوطم
حانا اینجا چه کار می کند؟!
دختر کوچکم را چرا اینجا آورده اند؟!
چرا دلسا او را در آغوش کشیده ا ست و مثل یك طفل بي پدر برایش گریه سر
میدهد
مامان میان گریه با دیدنم چند بار به سینه اش محکم می کوبید و فریاد می کشد
_ واي مادر واي مادر
صنم چرا از من رو بر میگرداند و سر بر سینه مهران هق هق میزند؟!
شاینا روئ زمین سر بر دیوار گذاشته است و بي صدا اما شدید میبارد
شري ! چرا بهت زده به درب سي سي یو خیره شده است و انگار سالها ست
همانجا خشکش زده است!
این صداي ناله و فغان
این اشك ها...
آه خداي من به خاطر فرزندم به من قدرت بده
دستم را از دیوار برداشتم
زیر لب با تمام باورم نجوا کردم
" راضي ام به رضاي خودت "
سخت بود اما...
قسمت آخر
در زندگی ام تنها یك تولد وجود داشت
اما هزار مرگ در برابر این یك تولد زیاد نبود؟!
ی بار متولد شوي و هزار بار بمیرى عادلانه است؟!
شاید این سوال را بارها تا قبل آن روز از خودم پرسیده بودم
هربار که زمین خورده بودم
هربار که باختن سهمم شده بود
هربار که از دست دادن را چشیده بودم
اما آن روز فهمیدم
آدم ها متولد میشوند که بتوانند متولد شوند!
هزار بار میمیرند، زخم میخورند، تا دوباره متولد شوند
و این بار
درست مثل مادرى که نه تنها نه ماه ، شاید چندین سال آبستن درد و تالما
بسیار است و بالاخره
با تولد نوزادِ روح فارغ میشود
و من فهمیدم بزرگترین رسالت هر انسان تولد سالم این روح است...
امروز از زماني که چشم گشودم
نواي دل انگیز همان شعر کردي سوزناکش که همیشه میخواند در گوشم طنین
مي اندازد
نمیتوانم با این طنین هم خواني کنم در عوض ریتم موسیقي اش را با صداي
آرام تکرار می کنم
آخرین دانه سیب زمیني سرخ کرده را از تابه در مي آورم اما یهو بي اختیار
ثابت میمانم
انگار دنیا متوقف میشود براي اکران یك فیلم کو تاه چند ثانیه اي در برابر
چشمانم
"
صدایش به شدت گرفته است
انگار تکلم، سخت ترین کار دنیا براي جسم دردمند و ضعیفش است
اما هنوز همان زخم جذاب در صدایش هویداست
_ آراِم....جااا...نم
جانم به فداي این آرام جان گفتنت!
سرم را روي سینه اش میگذارم
عطرش را با همه توانم میبلعم
و به طپش قلبش گوش دل میسپارم
خدا اینجاست با هر طپش قلب این مرد مرا نوازش می کند
❣ ادامه دارد....
░⃟⃟🌸@benamepedar_madar