#عابر_بی_سایه
عاشقانه بهترین رمان
#قسمت272
_ الان من اگه بگم خوب نیست خان زن ذلیل باشه،
باید برم تو اتاقم دو ساعت بشینم به حرف زشتم فکر کنم؟! اگه این طوریه
نگم!
آراز خنده اش را قورت داد و من لپ دخترکم را کشیدم
_ تو که گفتي
دستش را محکم روي دهانش گذاشت و چشم هایش را گرد کرد
همه با صداي بلند خندیدیم
یهو یادم آمد که سوشا قرار بود همراهشان بیاید
به در نگاه کردم
_ پس کو این سوشا؟
یارا در حال گاز زدن سیبش گفت:
_ دلسا جون زنگ زد به بابام کارش داشت،
براي همین رفت
آراز شانه اي بالا انداخت و روي کاناپه نشست و عصایش را کنارش گذاشت
در حالي که براي ریختن چاي به آشپزخانه میرفتم پرسیدم:
_ چي کارش داشت؟
آراز با صداي بلند پاسخ داد:
_ وقتي بلیط مونیخ رو کنسل کرد، معلوم میشه
جوابش قانع کننده بود و در دل آرزو کردم کاش اینبار روزگار اشتباهات خواهرم
را بخشیده باشد
اولین فنجان چاي را که پر کردم باز با تصویر دخترکم در آغوش پدر و دلبري
هایش
مست شدم از باده زندگي
چه قدر چاي خوشرنگ بود...
آنقدر ریختن یك چاي را طول دادم که باز ناقوس حیا را به صدا در بیاورد
_ آراِم جانم ؟!
نیومدي خانومم؟!
نه زود بود براي سیراب شدن،
سکوت کردم و جواب ندادم
صداي ضرباهنگ عصایش به سنگفرش خانه هم ملودي شیریني بود
در خلوت آشپزخانه
مستانه خیره اش شدم
سرش را کج کرد
چشم هایمان هر لحظه براي تماشاي هم حریص تر میشدند
براي من همان آراز روز نخست بود همان خان جذاب در دل تاریك نیمه شب
آن خانه
و قطعا براي او هم من همان دختري حواس پرت و عجول جلوي جواهر
فروشي بودم
صدایم زد باز جواب ندادم
نزدیکم شد
از پشت بغلم کرد و دستانش را دور کمرم حلقه زد
سرش را خم کرد تا لبش به گوش هایم بچسبد
جیره امروزم را باید پرداخت می کرد
زخم صدایش به هر شعري حیات جاودانه میبخشید
جاِن شیرینم...؟!
صدایت میزنم
جاني بگو
با همان جان گفتنت
جانم به لب می آورى....
پایان.
و من الله توفیق
با تشکر از زینب ایلخانی عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا
░⃟⃟🌸@benamepedar_madar
عاشقانه بهترین رمان
#قسمت272
_ الان من اگه بگم خوب نیست خان زن ذلیل باشه،
باید برم تو اتاقم دو ساعت بشینم به حرف زشتم فکر کنم؟! اگه این طوریه
نگم!
آراز خنده اش را قورت داد و من لپ دخترکم را کشیدم
_ تو که گفتي
دستش را محکم روي دهانش گذاشت و چشم هایش را گرد کرد
همه با صداي بلند خندیدیم
یهو یادم آمد که سوشا قرار بود همراهشان بیاید
به در نگاه کردم
_ پس کو این سوشا؟
یارا در حال گاز زدن سیبش گفت:
_ دلسا جون زنگ زد به بابام کارش داشت،
براي همین رفت
آراز شانه اي بالا انداخت و روي کاناپه نشست و عصایش را کنارش گذاشت
در حالي که براي ریختن چاي به آشپزخانه میرفتم پرسیدم:
_ چي کارش داشت؟
آراز با صداي بلند پاسخ داد:
_ وقتي بلیط مونیخ رو کنسل کرد، معلوم میشه
جوابش قانع کننده بود و در دل آرزو کردم کاش اینبار روزگار اشتباهات خواهرم
را بخشیده باشد
اولین فنجان چاي را که پر کردم باز با تصویر دخترکم در آغوش پدر و دلبري
هایش
مست شدم از باده زندگي
چه قدر چاي خوشرنگ بود...
آنقدر ریختن یك چاي را طول دادم که باز ناقوس حیا را به صدا در بیاورد
_ آراِم جانم ؟!
نیومدي خانومم؟!
نه زود بود براي سیراب شدن،
سکوت کردم و جواب ندادم
صداي ضرباهنگ عصایش به سنگفرش خانه هم ملودي شیریني بود
در خلوت آشپزخانه
مستانه خیره اش شدم
سرش را کج کرد
چشم هایمان هر لحظه براي تماشاي هم حریص تر میشدند
براي من همان آراز روز نخست بود همان خان جذاب در دل تاریك نیمه شب
آن خانه
و قطعا براي او هم من همان دختري حواس پرت و عجول جلوي جواهر
فروشي بودم
صدایم زد باز جواب ندادم
نزدیکم شد
از پشت بغلم کرد و دستانش را دور کمرم حلقه زد
سرش را خم کرد تا لبش به گوش هایم بچسبد
جیره امروزم را باید پرداخت می کرد
زخم صدایش به هر شعري حیات جاودانه میبخشید
جاِن شیرینم...؟!
صدایت میزنم
جاني بگو
با همان جان گفتنت
جانم به لب می آورى....
پایان.
و من الله توفیق
با تشکر از زینب ایلخانی عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا
░⃟⃟🌸@benamepedar_madar