-
خانمظفر: ادامه بدین! بازی مختصِ کودکان نیست؛ بازی، علائمِ عینیِ تمنیّاتِ باطنه که در واقعیّت، امکانِ وقوعِ آن نیست!
سرعتی که دستِ شما تعیین میکند از قوهیِ برق، ساخته نیست! فقط هنرِ دسته!
شما به تقدیر و بخت، بیاعتنایین. مایلین خود سرنوشتسازِ خود باشین. شما استطاعتِ اینو دارین که پروانههایِ دستآموزِ زیادی داشته باشین!
-
کفیل نظمیه: من خود پروانهیِ دستآموزِ پیرِ اعظمام. در علومِ طبیعی، خفاشها هم از خانوادهیِ شاهپرکها هستن
! [میخندد و سیگارش را بیرون میآورد.]، اجازه میفرمایید به کشیدنِ سیگار؟
-
خانمظفر: مردی که قادره، کبریتِ شهری رو به آتش بکشه، برایِ روشنکردنِ سیگار، مجوز نمیخواد، بفرمایید. خواهش میکنم، بیتکلّف باشین.
-
کفیل نظمیه: هر صاحبمنصبی در این مُلک، هر چه داره از تصدّقِ سرِ پیرِ اعظمه. حتّی جسارت کرده میگویم: شخصِ اوّل، بندگانِ اعلیحضرت...
-
خانمظفر [با ترشرویی]: خاموش!
-
کفیل نظمیه [گمان میکند منظورِ او، سیگار است.]: بله!
-
خانمظفر: نه! سیگارتونو نه، اون افسانههایِ مگو رو.
بعد از حکومتِ کرمان، واقعاً صحنه رو ترک کردم. از حکومت، یک لقبِ حاکمِ شَقی برام موند و پشیمانی!
-
کفیل نظمیه: این همه حاکمِ شقی از یک ولایت بعیده! این شقاوت، مولودِ سوقالجیشیه، جنابِ خان! آب و هوایِ کرمان، گرمه، هر آدم معتدلی رو افراطی میکنه!
-
خانمظفر: بعد از آن سالهایِ گرم، دیگه تحمّلِ آفتاب رو نداشتم. سایه رو انتخاب کردم. من سالهاست که منزوی هستم.
حکومت رو به حاکمان، قصر و خانه رو به اولادان سپردم. گوشهیِ راحتی در یک هتل ما را بس.
زندگی کردن در هتل، آدابِ مخصوصی داره، هیچ چیز متعلقِ به تو نیست و ما مسافرانِ سمجی هستیم که به این زودیا قصدِ ترکِ هتل رو نداریم.
در هتل همه با هم مهربانند، چون همه میهمانند، حتی این وضع در موردِ منم که مقیمِ دائم هستم، رعایت میشه. جالبه هان برایِ ما پیران؟! جالبه زندگیِ عادی روزانه رو با شور و هیجاناتِ مسافرانِ از راه رسیده و یا در حالِ رفتن، مطبوع کنیم.
-
کفیل نظمیه: شما با نشستن در سایه به ریشِ آفتابنشینها خندیدین! در شرقِ میانه، سلاطینِ آفتاب هم، امربرِ خارجیها هستند. شما در ایران حکمِ صاحبخانه رو دارید، برایِ هر تغییر و تحولِ کلی، مرجعِ مذاکره شمایید. شما نقطهیِ پرگارِ هر دایرهیِ کوچک و بزرگید، در صفحهیِ خاور.
-
خانمظفر: چه تعارفاتی! چه طور این مهملات رو بهم میبافی پسر! گویا برایِ جلوگیری ازین گندهگویی، چارهای نیست جز اینکه من متکلموحده باشم.
حتماً تا این ساعت، با شمِ پلیسی، علتِ این ملاقات را دریافتین. در سرقتِ جواهرفروشی، قطعهای از جواهراتِ خانوادگی، متعلق به عروسِ خاندانِ ما که نزدِ جواهرفروش به قصدِ مرمت گذاشته شده بود، سرقت شد.
فقدان این یادگارِ خانوادگی، عروسِ جوانِ ما را سخت آزردهخاطر کرده. منم با بیحوصلگیِ پیری، تحملِ ناخشنودیِ اون زنِ جوانسال رو ندارم.
تصدیق میکنم که کارِ کوچکیست برایِ کفیلِ نظمیه، پیدا کردنِ یک قطعه جواهر. از حقِ دوستی استفاده میکنم و مردِ بزرگی را به ماموریتِ کوچکی میفرستم.
چه کنم! من در نظمیه با آژانها رفاقتی ندارم، والا این امرِ ساده از دستِ هر آژانِ کفزنِ رشوهگیری بر میاومد.
-
کفیل نظمیه: اجازهیِ صحبت دارم؟!
-
خانمظفر: اگر مهمل نباشد.
-
کفیل نظمیه: اعلیحضرت، امر به سرشماری فرمودند. اطاعت شد. با یک نسخهیِ بیحاصل. آخه به یک دولتِ دروغگو، ملّت جز دروغ چه تحویل میده؟! تا اون مامورینِ بیسواد تو دفتر دستکهایِ خودشون ضبط کنن. اصلاً شما رو به خدا! در سرهایِ این مردمِ فعلهیِ مافنگی، چه چیزِ با ارزشی هست که ارزشِ سرشمردن داشته باشه؟!
وقتی مردم در روزِ روشن، تو آب کرج، با همهیِ قدرتِ شهربانی، سر میبرن، میشه ازین جماعتِ "هرکی زد و برد"، مودبانه خواست که لطفاً یک روز دزدی نکنید! تصورِ بنده اینه که این جور مطالب، تلقیناتی است که از جانبِ ولیعهد میشه! ایشون در سوئیس یه چیزایی دیدن و میخوان تهران بشه، لوزان. آرزو بر جوانان...
-
خانمظفر [با کوبیدنِ عصا بر زمین حرف کفیلِ نظمیّه رو قطع میکند و میپرسد]: کار ویولون به کجا رسید؟
-
کفیل نظمیه: هنوز مشق میکنم.
-
خانمظفر: با جدیّت این کارو به آخر برسونید. حکومت در این مملکت، عاقبتِ خوشی نداره! یه وقت دیدید مِزقون بیشتر به کارتون خورد تا نوغان!
-
کفیل نظمیه: آخه اون یکی هم نامِ خوشی نداره!
-
خانمظفر: لااقل آدم خوشه که به سازِ خودش میرقصه! شمام انگار زیادی تو آفتاب سیاهسوخته شدید. روزایِ آینده، در سایه بودن، امنتره!
- کفیل نظمیه: فعلاً پیشوایِ نازیِ آلمان، پشتیبانِ اعلیحضرته.
-
خانمظفر: پهلوان داریم و پهلوانپنبه. آتش به پنبه زود سرایت میکنه. روزایِ آینده در سایه بودن، امنتره، پسر!
❤️ هزاردستان
🆔
@DirectorAliHatami