💜دیـــو مـــنـم و دلـــبـر تـو💜
#پارت۱۸
#لیان
رفتیم به سمت خونه جون نداشتم حرف بزنم یعنی حوصله نداشتم بابا پیدا بود خیلی ناراحته از کاری که کرده ولی هیچ محلی بهش نذاشتم دلیل کاراشو نمی فهمم وااااااای خدا دیگه حداقل الان نمی خوام بهش فکر کنم
عمار:لیان بابا من قصد نداش....
حرفشو قطع کردم!
لیان:داشتین بابا اگه نداشتین درکم می کردین فراریم دادین ده سال که چی بشه!؟که کنار بیام!؟ یا که آمادم کنین؟ شما می دونستین!پس چرا هیچی به من نگفتین! شاید حداقل یکم عاقلانه تر تصمیم می گرفتم خب نگفتین ایراد نداره پس الان چرا اذیتم می کنین؟
فقط سرشو انداخت پایین و هیچی نگفت به نظرم چیزی نداشت که بگه!
وقتی رسیدیم خونه فهمیدم عماد هم دنبالمون اومده دیگه برام مهم نیست همه چیو بهم میزنم البته چیو بهم بزنم؟ عمو خلیفه در هر صورت دستور ازدواج منو عمادو میده چه من با عماد به توافق برسم چه نرسم! ولی نه ی راه دیگه هم وجود داره! اینکه عماد و ناری با هم ازدواج کنن! من اینو دوست ندارم خدایا عجب گیری افتادم
#عماد
وقتی رسیدیم خونه عمو اسباب بازی توشیو بهش دادم خیلی شیرین بود از اون بچه شیرینا که آدم دوست داشت بخورتش زنمو اومد جلو و ی لبخند مهربون همیشگیش زد مثل همیشه مهربون و خوش اخلاق به توشی گفت: تشکر کردی از داداش
توشی:نه!
زنمو:خب نمی خوای تشکر کنی!؟
توشی:چرا می خوام!
زنمو: خب بگو دیگه!!! (با خنده)
توشی: الان خستم داداش بعداً یادم بنداز تشکر کنم (ی خمیازه کشید)
منو زنمو خندیدیم که عمو با خستگی اومد و کنارمون وایساد روبه من کردو بی جون گفت
عمار:ببین من که هرچی بگم تو گوش نمی کنی ولی تو لیانو نمی شناسی اون....
حرفشو قطع کردم و به سمت اتاق لیان رفتم و گفتم
عماد: درست میشه!
رفتم سمت اتاق لیان در زدم و صداشو شنیدم که گفت بیا تو! خیلی آروم درو باز کردم دیدم خیلی بی حال رو تخت نشسته و داره با گوشیش پیام میده! محوش شدم با اینکه خیلی بی جون بود اما هنوز چشماش جذابیت خاص خودشو داشت با صداش به خودم اومدم
لیان: منتظرت بودم، باید حرف بزنیم
عماد: اوهوم می دونم
لیان:اینجوری نمیشه ادامه داد باید ی کاری کنیم...
عماد:خب؟
لیان:....
این چی میگه آخر ی کاری دستش میدم
ادامه دارد...😊💜
#پارت۱۸
#لیان
رفتیم به سمت خونه جون نداشتم حرف بزنم یعنی حوصله نداشتم بابا پیدا بود خیلی ناراحته از کاری که کرده ولی هیچ محلی بهش نذاشتم دلیل کاراشو نمی فهمم وااااااای خدا دیگه حداقل الان نمی خوام بهش فکر کنم
عمار:لیان بابا من قصد نداش....
حرفشو قطع کردم!
لیان:داشتین بابا اگه نداشتین درکم می کردین فراریم دادین ده سال که چی بشه!؟که کنار بیام!؟ یا که آمادم کنین؟ شما می دونستین!پس چرا هیچی به من نگفتین! شاید حداقل یکم عاقلانه تر تصمیم می گرفتم خب نگفتین ایراد نداره پس الان چرا اذیتم می کنین؟
فقط سرشو انداخت پایین و هیچی نگفت به نظرم چیزی نداشت که بگه!
وقتی رسیدیم خونه فهمیدم عماد هم دنبالمون اومده دیگه برام مهم نیست همه چیو بهم میزنم البته چیو بهم بزنم؟ عمو خلیفه در هر صورت دستور ازدواج منو عمادو میده چه من با عماد به توافق برسم چه نرسم! ولی نه ی راه دیگه هم وجود داره! اینکه عماد و ناری با هم ازدواج کنن! من اینو دوست ندارم خدایا عجب گیری افتادم
#عماد
وقتی رسیدیم خونه عمو اسباب بازی توشیو بهش دادم خیلی شیرین بود از اون بچه شیرینا که آدم دوست داشت بخورتش زنمو اومد جلو و ی لبخند مهربون همیشگیش زد مثل همیشه مهربون و خوش اخلاق به توشی گفت: تشکر کردی از داداش
توشی:نه!
زنمو:خب نمی خوای تشکر کنی!؟
توشی:چرا می خوام!
زنمو: خب بگو دیگه!!! (با خنده)
توشی: الان خستم داداش بعداً یادم بنداز تشکر کنم (ی خمیازه کشید)
منو زنمو خندیدیم که عمو با خستگی اومد و کنارمون وایساد روبه من کردو بی جون گفت
عمار:ببین من که هرچی بگم تو گوش نمی کنی ولی تو لیانو نمی شناسی اون....
حرفشو قطع کردم و به سمت اتاق لیان رفتم و گفتم
عماد: درست میشه!
رفتم سمت اتاق لیان در زدم و صداشو شنیدم که گفت بیا تو! خیلی آروم درو باز کردم دیدم خیلی بی حال رو تخت نشسته و داره با گوشیش پیام میده! محوش شدم با اینکه خیلی بی جون بود اما هنوز چشماش جذابیت خاص خودشو داشت با صداش به خودم اومدم
لیان: منتظرت بودم، باید حرف بزنیم
عماد: اوهوم می دونم
لیان:اینجوری نمیشه ادامه داد باید ی کاری کنیم...
عماد:خب؟
لیان:....
این چی میگه آخر ی کاری دستش میدم
ادامه دارد...😊💜