دیـــو مـــنـم و دلـــبـر تـو


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


دیـــو مـــنـم و دلـــبـر تـو
به قلم :پری پاتر (زاده ذهن نویسنده)📜🖋

Related channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


Forward from: {تــُـــرنِهـ}
-میشه ۷۸۰ بشیم؟!🥲💕
فور کنید فور میکنم.
دوست عزیزم خوشحال میشم کنار جمعِ‌کوچک ما باشی:)


Forward from: نمیدونم.
درسته که میگن آدم نباید بخاطر بقیه خودشو عوض کنه ولی وقتی شما یه رفتار بدی داری که میبینی برای دیگران آزار دهندس و بابتش اذیت میشن باید سعی کنی اصلاحش کنی. درست کردن یه رفتار بد هیچ وقت به معنای تغییر شخصیت شما نیست.


@luna_nevesht🐾🐈
@is_nothing_1🍟🧶
@Mobinadrive📜🖇
@brightmoonNh🦠💚
@sanjab_mahii🐣🥚
@aboutrozhan2000🎧🎭
@sayehoboot🗿⏳
@kosar_daily🦦🌂
@royae_kabod🧟‍♀👀
@senseofbelonging🛌🧴
@MEaNdME_V🕯🎊
@nadonestam🥐🥛
@deepto0r⛱🌰
@kreem_th🧋🍩
@myy_loveeeee🍪☕️
@Rainbow_of_Photos💛🌝


مرسی ازتون و اینکه چنل های زیبایی دارید🥲😍♥️
اگر کسی از قلم افتاده تو ناشناس اعلام حضور کنه🥲😂
واگر کسی تو چنل عضو شده یا میخواد عضو بشه که چنل نویسه بگه که عضوم شم تو چنلش😌♥️


Forward from: [معرفی تب گسترده]
سلام دوستان
اگه میخواید چنلتونو معرفی کنید
یا اگه چالش یا گسترده داشتید

این پیام چنلو فوروارد کنید

تا ادمینای چنل های دیگه هم تو چالش و گستردتون شرکت کنن
اگه فور کردی
تگتو برام بفرست

https://t.me/BiChatBot?start=sc-831375-95sWfTq


110شیم ؟🤨
فور =فور🫂
•° خوشحال میشیم به جمعمون اضافه شید•°
تمام💋


سلام سلام شرمنده من می دونم این چند روز خیلی کم فعالیت بودم شرمندم ولی با ی پارت خیلی طولانی اومدم امیدوارم که خوشتون بیاد و ممنون میشم حمایت کنین💜
حرفی انتقادی چیزی هست در خدمتم😁👇🏻
https://t.me/BiChatBot?start=sc-863374-eJKaXYn


خلیفه: داره با زور من ازدواج می کنه ولی نه باتو من گفتم دیگه وقت ازدواج کردنته باید ازدواج کنی و این ی اجباره گفتم با هرکی که دوسش داری اونم ترو انتخاب کرد!

لیان:دروغه!من مطمئنم داره دروغ میگه!

خلیفه:نه لیان نه عزیز دل عمو نه اینطور نیست باهاش زندگی کن می فهمی! خب آقا اصلا دوست نداره میگی من چی کار کنم؟

لیان: ناری کسیه که عمادو....

خلیفه:عماد دوسش نداره بفهم اینو .... اصلا چرا واسه این قضیه اومدی پیش من؟ چرا به خودش نگفتی؟

لیان: چون تنها کسی که زورشو داره شمایین

خلیفه:سخت در اشتباهی هیچکس زور عمادو نداره فکر کردی چرا هیچ وقت کاری که میگمو انجام نمیده چون از هیچی و هیچکس حساب نمیبره دیگه نمی تونم تحمل کنم

دیگه اجازه نداد کاری کنم و سریع یکیو فرستاد که عمادو صدا بزنه تا بیاد اینجا وقتی قامت عماد تو چهارچوب در نمایان شد قند تو دلم آب شد براش عه چی دارم میگم سریع نگاهمو ازش گرفتم و به نشانه اینکه نمی خوام باهاش حرف بزنم رومو برگردوندم این طرف و صدای بمش بلند شد

عماد:سلام لللیان خانوم،حال شما؟

از این لحن مسخرش بدم میومد واسه همین فقط نگاهش کردم که اومد و جلوم نشست و با همون لحنش گفت

عماد: نمیزارین من بیام تو نکنه دارین با پدر من درباره من غیبت می کنی (و بعد خندید)

خلیفه:بسه عماد! الان ی مسئله خیلی مهم هست لیان میگه تو می خوای با اون ازدواج کنی!

عماد:درسته می خواستیم توی مراسم به همه اعلام کنیم... چرا لو دادی عزیزم؟

خلیفه:خب الان لیان فکر می کنه که تو اونو دوست نداری!!!

عماد:عه عزیزم چرا؟من کم بهت گفتم اینو؟

لیان: کی گفتی اینو!؟

عماد:اون شب تو بار یادت نیست چقد خوش گذشت اون اتاق

وای چشمام داشت از حدقه می زد بیرون این چی داشت می گفت...

ادامه دارد☺️💜


💜دیـــو مـــنـم و دلـــبـر تـو💜
#پارت۲۰
#لیان

دلیل این همه اصرار و سماجت عماد برای ازدواج با من چیه خب وقتی منو دوست نداره براش چه فرقی می کنه با کی باشه نه اینطوری نمیشه من زورشو ندارم درسته! باباهم زورشو نداره!هیشکی زورشو نداره! خدایا باید چی کار کنم سر درد گرفتم همش داشتم تو اتاق رژه می رفتم و دنبال ی راه حل.... آها فهمیدم! عمو خلیفه! تنها کسی که زورشو داره اونه! اون می تونه کمکم کنه! رفتم ساده ترین لباسمو پوشیدم تا خواستم از در اتاق برم بیرون دیدم مامانم می خواسته بیاد تو اتاق من واسه همین خیلی ترسیدم

لیان: هعی وای مامان ترسیدم

حلما(مادر لیان): چته مامان مگه روح دیدی؟

لیان:نه قربونت برم ببخشید من باید برم!

حلما:اولا کجا!؟ دوما تا این کاسه سوپ و نخوری حق نداری پاتو از عمارت بزاری بیرون!

و به کاسه سوپی که تو دستش بود اشاره کرد و خیلی معصوم و با خواهش نگام کرد!منم دلم نیومد بهش نه بگم.اصلنم ربطی به اینکه شکمو هم نداره!😂 واسه همین کاسه رو از دستش گرفتم و رفتم رو مبلای اتاق شروع کردم به تند تند خوردن مامان متعجب نگام می کرد بعد اومد رو به روم

حلما: نمیگی می خوای کجا بری!؟

لیان:پیش عمو خلیفه!

حلما:کجا؟چرا؟

لیان:هیچی ی کار کوچیک باهاش دارم

حلما:خب صبر کن بگم بابات هم باهات بیاد اونم انگار...
......

حرفشو قطع کردمو گفتم: نه مادر من کارم شخصیه!

بازم با تعجب نگام کرد و دیگه هیچی نگفت منم سوپو تموم کرده بودم الحق که خوشمزه بود بلند شدم و صورت مامانیو بوسیدم

لیان: دست درد نکنه قربونت برم

و به سمت در حرکت کردم درستش این بود با راننده برم واسه همین کسل سوار ماشین شدمو گفتم سمت عمارت خلیفه!

راننده:چشم خانوم

تا اونجا دل تو دلم نبود نمی دونستم باید از چی شروع کنم از کجا شروع کنم اصلا چطوری بهش بگم! از استرس معلوم بود رنگ به رخ نداشتم با صدای راننده به خودم اومدم

راننده:خانوم رسیدیم

از افکارم اومدم بیرون و رفتم سمت اتاق عمو خلیفه همه تعظیم می کردن! با راهنماییا خدمتکارا تا اتاق کارش رفتم مثل اینکه هنوز کار داشت ی لحظه از اینکه عماد اونجا باشه ترس کل وجودمو برداشت خواستم برم تو که اونی که دم در بود (منشی نیست) گفت اجازه بدید هماهنگ کنم گفتم: ی لحظه صبر کن شیخ عمادم اینجاست؟

مرد: نه خانوم

خیالم راحت شد گفتم سریع تر لطفاً و اون رفت و در کسری از ثانیه برگشت گفت: خلیفه خیلی مشتاق دیدارن و از سر راهم کنار رفت و با دست راهنماییم کرد رفتم داخل اتاق وای این اتاق از اتاق منم بزرگ تر بود صدای عمو رشته افکارمو پاره کرد

خلیفه: لیان عمو! چه عجب یادی از عموت کردی؟

با همون لبخند همیشگیش که همیشه دلمو قرص می کرد با لبخند رفتم جلو و بغلش کردم

لیان:عمو جون شما که همیشه تو قلب منید! خوش حالم از دیدنتون

خلیفه:قربونت برم عمو بیا بشین! آیشه بانو! آیشه بانو! لیان چی می خوری عمو؟

لیان: هیچی به خدا عمو اتفاقا

خلیفه: تفره نرو عمو بگو دیگه!

لیان: از همون قهوه عربیای معروفی که بچگی آیشه بانو درست می کرد و خندیدم

خلیفه: چشم عزیز عمو و با اشاره به آیشه بانو گفت که بره برامون قهوه رو بیاره که آیشه بانو گفت

آیشه بانو: ببخشید خلیفه ولی شیخ عماد تشریف آوردن و با شما کار دارن!

خلیفه: اتفاقا منتظرش بودم بگو بیا

خیلی هول شدم گفتم واسه همین حرفشو قطع کردمو گفتم

لیان: نه نه فعلاً من باهاتون کار دارم

خلیفه متعجب نگاهم کردو گفتم خواهش می کنم گفت باشه عزیز عمو و به آیشه بانو گفت فعلا فقط قهوه عربی رو بیار و به عماد بگو منتظر باشه عایشه بانو هم چشمی گفت و رفت بیرون عمو خلیفه خیلی مهربون نگام کردم

خلیفه: خب عزیز عمو می شنوم

لیان: خب عمو نمی دونم از کجا شروع کنم!من همیشه شما رو اندازه بابام دوست داشتم خودتونم بهتر از همه می دونین
فقط مهربون سری تکون داد
عماد به من پیشنهاد ازدواج داده

خلیفه: چه افتخار بزرگی نصیبت شده چون عماد به هرکسی از این ‌پیشنهادا نمیده و بلند خندید

لیان:نه عمو این از روی عشق نیست از روی اجباره اون اصلا منو دوست نداره

خلیفه:از کجا انقد مطمئن حرف می زنی؟

لیان:عمو آدم عاشق معلومه! حتی آدمی که ی ذره به ی نفر ی حس فرا تر از اون حسی های طبیعی داشته باشه معلومه عماد از اون حسا خالیه نمی دونم چطوری توضیح بدم!

خلیفه: اینا همه چیزایین که تو درباره عماد شنیدی! روت تأثیر گذاشته هرجوری هم به عماد نگاه کنی همونطوری می بینیش

لیان: نه عمو همینطوره باور کنین.

خلیفه:از خودش بپرسیم!؟ نظرت چیه؟

لیان: نه عمو همه چیو انکار می کنه! من می دونم!من باهاش حرف زدم....

خلیفه:تو الان میگی من چی کار کنم؟بگم با کسی که دوسش داری ازدواج نکن!

لیان: عمو از شما بعیده دارم میگم منو دوس نداره! داره با زور شما با من ازدواج می کنه


سلام سلام اینم از پارت امروز شرمندم می دونم این روزا خیلی کم کار شدم اما با قدرت بر می گردم پارت بیست خیلی طولانی بود و نیاز به ادیت داشت اگه امروز تونستم که حتما انجام میدم و واستون میزارم و اگه نشد که فردا😔
کلی عاشقتونم بترکونید دیگه😍💜


💜دیـــو مـــنـم و دلـــبـر تـو💜
#پارت۱۹
#لیان


باید دلمو می زدم به دریا خب این خوب نبود من هم خرو می خواستم هم خرما این اشتباه ترین کار بود دلمو زدم به دریا وقتی عماد با اون اخم همیشگیش اومد تو اتاق دلم ضعف رفت براش ولی نمی خواستم فقط واسه ی هوس هم زندگی خودمو خراب کنم هم اون باید درک کنم این مسئله رو اون منو دوست نداره خب این مسئله هم هست که ناری رو هم دوست نداره ولی ناری با این مسئله کنار میاد اما من نه! واسه همین بحثو شروع کردم.

لیان:ببین درکت می کنم داری با زور مجبور به انجام کاری میشی که دوست نداری! اما من ازدواج کردنو دوست دارم!

عماد:خب! تا اینجا داری خوب پیش میری!

لیان:ببین تو حرفمو اشتباه متوجه شدی من ازدواج کردنو دوست دارم اما نه اینجوری دوست دارم ی زندگی پر از عشق داشته باشم!

(از کاری که کرد خیلی حرصم درومد) ی نیشخند زد

عماد: فعلاً که زندگی با عشقو شرمنده مجبوری به زندگی بدون عشق با من سر کنی وقتی جدا شدیم می تونی به اونم برسی!

لیان:فکر نمی کنی با این کارت چقدر هم به من هم به خودت ضربه می زنی!

عماد: تو چی!؟ فکر کردی با عشق چی به دست میاری!؟ خوشبختی!؟ نه خانوم کوچولو سخت در اشتباهی!این همه عاشق و معشوق تو تاریخن که همشون دنبال این زندگی رویایین که تو توی ذهنت ساختی اما هیچکدوم بهش نرسیدن! عشق همش کشکه!*کشک* بیا زندگیتو بکن بعدش هرچی که تو گفتی همون میشه

لیان:هیچ وقت فکر نمی کردم چیزایی که در موردت گفتن راست باشه تو واقعاً ی دیو شدی هیچ حسی توی تو نیست! تو عشق بین عمو و زنمو رو چطور یادت رفته؟

سریع حرفمو قطع کرد نمی دونم چطوری چشماش توی این چند ثانیه به خون نشست اومد توی ی میلی متریم وایساد و با نفس غرید

عماد:خب بعدش؟..... بعدش چی شد؟..... نه بگو!!!!..... بگو چی شد؟ الان کجاست اون عشق افسانه ای که می گفتی!؟

چند قدم فاصله گرفت و با عصبانیت دستی به سر و صورتش کشید و موهای لختشو داد بالا و گفت

عماد:ببین من نمیگم عشق وجود نداره! داره!اما وجود نداشتنش خیلی بهتره! تو هم دختر خوبی باش بیا بشو بانوی عمارت من! من اون دیوی که تو ذهنت ساختی نیستم اما می تونم تو کسری از ثانیه بشم! پس بهتره باهام راه بیای

قالب تهی کرده بودم نمی دونستم چی بگم اصلا حرفام یادم رفته بودن همه اون دیالوگ هایی که قرار بود بگم! همشونو فراموش کرده بودم! لبامو با زبونم خیس کردم و بالاخره دهن باز کردم حرف از ی عمر زندگی بود نمی‌شد با ترس گند بزنم به همه چی!

لیان:خب با ناری این کارو بکن! اگه من راضی نیستم اون به همینم راضیه! چرا نمیری سراغ اون؟

عماد: اونش به خودم مربوطه!

لجم گرفت بدجور پامو کوبیدم رو زمینو گفتم من نمیزارم این ازدواج سر بگیره ی خنده مسخره کردو گفت

عماد: خیلی دوست دارم ببینم چی کار می کنی اصلا بیا ببینیم زور کدوممون بیشتره هااا؟

ی خنده شیطانی سر دادو رفت سمت در اتاق و با صدایی نسبتاً بلد گفت می بینمت خانومم

ادامه دارد😈💜


💜دیـــو مـــنـم و دلـــبـر تـو💜
#پارت۱۸
#لیان
رفتیم به سمت خونه جون نداشتم حرف بزنم یعنی حوصله نداشتم بابا پیدا بود خیلی ناراحته از کاری که کرده ولی هیچ محلی بهش نذاشتم دلیل کاراشو نمی فهمم وااااااای خدا دیگه حداقل الان نمی خوام بهش فکر کنم

عمار:لیان بابا من قصد نداش....

حرفشو قطع کردم!

لیان:داشتین بابا اگه نداشتین درکم می کردین فراریم دادین ده سال که چی بشه!؟که کنار بیام!؟ یا که آمادم کنین؟ شما می دونستین!پس چرا هیچی به من نگفتین! شاید حداقل یکم عاقلانه تر تصمیم می گرفتم خب نگفتین ایراد نداره پس الان چرا اذیتم می کنین؟

فقط سرشو انداخت پایین و هیچی نگفت به نظرم چیزی نداشت که بگه!

وقتی رسیدیم خونه فهمیدم عماد هم دنبالمون اومده دیگه برام مهم نیست همه چیو بهم میزنم البته چیو بهم بزنم؟ عمو خلیفه در هر صورت دستور ازدواج منو عمادو میده چه من با عماد به توافق برسم چه نرسم! ولی نه ی راه دیگه هم وجود داره! اینکه عماد و ناری با هم ازدواج کنن! من اینو دوست ندارم خدایا عجب گیری افتادم

#عماد
وقتی رسیدیم خونه عمو اسباب بازی توشیو بهش دادم خیلی شیرین بود از اون بچه شیرینا که آدم دوست داشت بخورتش زنمو اومد جلو و ی لبخند مهربون همیشگیش زد مثل همیشه مهربون و خوش اخلاق به توشی گفت: تشکر کردی از داداش

توشی:نه!

زنمو:خب نمی خوای تشکر کنی!؟

توشی:چرا می خوام!

زنمو: خب بگو دیگه!!! (با خنده)

توشی: الان خستم داداش بعداً یادم بنداز تشکر کنم (ی خمیازه کشید)

منو زنمو خندیدیم که عمو با خستگی اومد و کنارمون وایساد روبه من کردو بی جون گفت

عمار:ببین من که هرچی بگم تو گوش نمی کنی ولی تو لیانو نمی شناسی اون....

حرفشو قطع کردم و به سمت اتاق لیان رفتم و گفتم

عماد: درست میشه!

رفتم سمت اتاق لیان در زدم و صداشو شنیدم که گفت بیا تو! خیلی آروم درو باز کردم دیدم خیلی بی حال رو تخت نشسته و داره با گوشیش پیام میده! محوش شدم با اینکه خیلی بی جون بود اما هنوز چشماش جذابیت خاص خودشو داشت با صداش به خودم اومدم

لیان: منتظرت بودم، باید حرف بزنیم

عماد: اوهوم می دونم

لیان:اینجوری نمیشه ادامه داد باید ی کاری کنیم...

عماد:خب؟

لیان:....

این چی میگه آخر ی کاری دستش میدم
ادامه دارد...😊💜


خب خب اینم دوتا پارت جذاب 🥰
حمایت یادتون نره!
نظری انتقادی هست خوشحال میشم بشونم👇🏻
https://t.me/BiChatBot?start=sc-863374-eJKaXYn


💜دیـــو مـــنـم و دلـــبـر تـو💜
#پارت۱۷
#عماد
در به در دنبال عمو می گشتم باید می فهمیدم دلیل این کارش چیه؟ دنبال چیه؟ منظورش چیه؟ رفتم سمت بوفه چون می خواست واسه لیان آب بگیره!!!!!!! داشتم می رفتم که از دور دیدمش.

عماد:عمو!

عمار: هیچی نگو! به اندازه کافی کفری ام ازت!

عماد:دلیلش!؟ زنمه! بزارین تفسیرش کنم! همسرمه! *همسرم*

عمار: کجا نوشته اینو؟ باید تو شناس‌نامه باشه؟ کو؟ نیست! هنوز نیست! باید ی چیزی شروع شه! یه حرفی زده شه! یه شیرینی خورده شه!

عماد: چه شیرین گفتی عمو! شیرینیو که بیست سال پیش خوردین!*بریدین و دوختین واسه خودتون* حرفو هم که خلیفه زده که هر حرفی خلیفه عربستان بزنه باید عملی شه! دیگه چی؟ دیگه چی؟*چرا انقد هم دختر خودتو هم منو جیز جگر می کنی*

عمار: برو فعلا ی کار مهم تر دارم!

منو زد کنار که بره سمت اتاق لیان منم راه افتادم دنبالش برگشت سمتم

عمار:فعلا برو عماد! بزار یکم شرایط آروم بشه تا خودم بهت خبر میدم! تو با لیان و امیر فرقی نداری واسه من ناسلامتی کنار اونا بزرگ شدی اینو بفهم الان شرایط رو به راه نیست!

عماد: شما هم درست عین پدرم هستین عمو حتی از نظر اخلاقی هم مو نمی زنین هردوتون خیلی لجبازین من الان بیشتر از هر وقتی باید کنار زنم باشم و محیط آرومی رو براش فراهم کنم ممنون میشم این محیطو خراب نکنین

رفتم کنارش و به منظور اینکه به سمت اتاق لیان میرم پا تند کردمو و اونم کوتاه اومد باهام اومد نمی دونستم این کارام چه دلیلی داشت حق هم با من بود و هم با عمو ولی هر کدوممون جداگانه داشتیم اشتباه می کردیم واقعاً گیج شدم رفتیم اتاق لیان دکتر گفت می تونیم ببریمش خونه من رفتم کارای ترخیصشو انجام دادم که ی مشکل پیش اومد یادم رفت ماسک بزنم واسه همین چند نفر که تو راهرو بودن منو شناختن و یکم مشکل ساز شد که با بد بختی دکشون کردم رفتن خودمم کارای ترخیصو انجام دادم و برگشتم به اتاق دیدم لیان با رنگ و رویی پریده آماده شده و کنار تخت نشسته و عمو با صورتی خسته داره نگاهش می کنه

عماد: کارای ترخیص تموم کردم می تونیم بریم خونه

بریمو با تشدید گفتم که لج عمو تکمیل شه ولی انگار جون بحث کردن نداشت که من با ماشین خودم و عمو و لیان با ماشینی که همراهشون بود(با راننده) رفتن سمت عمارت عمو دلم نیومد واسه توشی هیچی نگیرم واسه همین زدم کنار و ی اسباب بازی که اسباب بازی فروش گفته بود واسه بچه به سن توشی مناسبه گرفتم و رفتم سمت عمارت عمو ....
ادامه دارد😊💜


💜دیـــو مـــنـم و دلـــبـر تـو💜

#پارت۱۶
#لیان
به محض رسیدن بابا کتشو پرت کرد روی مبلا و با خشمی که هیچ وقت ازش ندیده بودم اومد سمتم با تمام قدرتی که داشت داد زد:این چه غلطی بود که کردی

هنوز تو شک بودم از رفتار بابا اصلا متوجه نمیشدم چرا داره این کارارو می کنه خب درسته که درباره ماجرای خودمو عماد چیزی بهش نگفته بودم ولی مطمئن بودم از همه چی خبر داره که با صدای دادش به خودم اومدم:مگه با تو نیستم؟؟؟؟

+چیه بابا؟یعنی می خوای بگی خبر نداری!!!!خبر داری خوبم خبر داری!من قراره عروس عمو خلیفه بشم!!! من قراره زن عماد بشم!!!!من!!!! دیگه هق هقم اوج گرفته بود بابا با ش‍ُک نگام می کرد دیگه طاقت نداشتم گفتم:چیه چرا منتظری؟بیا بزن!بیا دیگه!زور خلیفه رو نداری تنها کسی که می تونی تمام حرصتو روش خالی کنی منم!من! منم خستم بفهم! خستم از اینکه باید به زور عاشق باشم دیگه نتونستم ادامه بدم بدو بدو رفتم تو اتاقم که نمی دونم چی شد که دیگه متوجه هیچی نشدم و همه جارو سیاه دیدم ......
#عماد
چرا هرچی به این دختره سرکش پیام میدم جواب نمیده!؟عهههههه! همیشه باید ی کاری کنه حرص منو دربیاره!هوووووووووووووف مجبورم شدم به عمو زنگ بزنم!
عههههه اینم که جواب نمیده! نکنه اتفاقی افتاده! ی بار دیگه زنگ زدم بعد از چندا بوق برداشت صداش خیلی خسته بود:الو بله

+سلام عمو جان خوبین؟کجایین؟

_بیمارستان!

+بیمارستان؟ بیمارستان برا چی؟ چی شده؟

_هیچی چیز مهمی نیست

+یعنی چی خب حداقل بگین حال کی بد شده ؟

_لیان! (یهو تو قلبم خالی شد نمی دونم چرا ولی خیلی نگران شدم بیش از حد معمول)

_ل لیان؟چیشده؟

_بیا بیمارستان***

+باشه اومدم
با تمام سرعت رفتم سمت بیمارستان از پذیرش سؤال کردمو رفتم سمت اتاق لیان دیدم عمو روبه روی تختی خیلی ناراحت به دیوار تکیه داده رفتم نزدیک تر دیدم لیان خیلی بی جون افتاده روی تخت گفتم:چیشده؟چرا به این روز افتاده؟ (فقط با گوشه چشم نگام کرد) میگین چی شده یا نه؟(که انگار صدام خیلی بلند بودو لیانو بیدار کرد)

لیان:بابا (عمو منو کنار زدو سریع رفت بغل تخت لیان)

_جونم بابا خوبی؟

لیان:تشنمه!

_ همین الان برات آب میارم و از اتاق رفت بیرون رفتم بغل تختشو خیلی آروم گفتم:سلام

*تو اینجا چی کار می کنی

+هرچی زنگ زدم جواب ندادی زنگ زدم عمو گفت اینجایین

*چرا زنگ زدی؟

_چی؟

*منظورم اینه کارت چی بود ؟

_مگه حتماً باید کاری داشته باشم ؟

*آره!الانم برو تا دوباره به خاطر تو دعوا نشدم ( دوزاریم افتاد که چی شده)

_استراحت کن ( از اتاق زدم بیرونو خواستم عمو رو پیدا کنم)
ادامه دارد😊💜


Ɗσ ωнαтєνєя мαкєѕ уσυя fєєƖ αƖινє

کارایی و بکن که باعث میشه احساس زنده بودن کنی..


امروز جمعست دیگه به همین بسنده کنین تا شنبه ایشالله که بترکونیم
عاشقتونم💜
حمایت کنین🥰 نظری انتقادی چیزی هست در خدمتتونم😘
https://t.me/BiChatBot?start=sc-863374-eJKaXYn


💜دیـــو مـــنـم و دلـــبـر تـو💜

#پارت۱۵
#لیان
اولش رفتم ی لباس مناسب انتخاب کنم رفتم سر کمدم ی پیراهن مشکی که یکم کوتاه بود بودو انتخاب کردم خیلی شیک بود ولی فکر نمی کنم عماد زیادی ازش خوشش بیاد خب به من چه!؟ اصلا خوشش نیاد! ولی وقتی رفتم جلوی آینه و لباسو نگاه کردم یاد کسایی که قرار بود بیان اون مهمونی افتادم ... نه! این لباس مناسب نیست! رفتم ی لباس آبی کاربنی برداشتم که به نظرم مناسب تر بود آره همین خوبه! گفتم آرایشگر هم بیاد برای آماده شدن درسته از خیر لباس گذشتم ولی با این دیگه 😏... گفتم همرنگ لباسم ی آرایش ملایم ولی خیلی جذاب بکنه اونم شروع کرد خیلی خسته شدم ولی وقتی خودمو تو آینه دیدم گفتم واوووووووو خیلی به زحمتش می ارزید خب ی کیف دستی هم برداشتمو رفتم پایین وقتی داشتم از پله ها می رفتم پایین بابا بهم زل زده بود و ی لبخند محوی رو صورتش بود وقتی رسیدم پایین محکم بغلم کردو گفت پرنسس بابا راستی لیان....عه.... حواست باشه چیز نکنی....

+چی بابا؟

_هیچی ولش کن! بریم؟

مامان و توشی هم اومد عای قلب خواهر عروسک کوچولوی من

تا عمارت عمو حرفی بینمون رد و بدل نشد جز شیطونیای توشی وقتی رسیدیم عمارت همش نگران روبه رو شدن با عماد بودم ولی حفظ ظاهر کردم وقتی وارد عمارت شدیم رفتیم سمت همه ناری با ی نفرت خاصی نگاهم می کرد ولی زین با ی لبخند کثیف گوشه لبش وای اصلا نمی خوام بهش فکر کنم اما وقتی رسیدم به عماد انگار نسبت به قبل ی جوری دیگه نگام می کرد خواستم دست بدم که دیدم با حالت بغل اومد سمتم منم بدم نیومد رفتم بغلش همه با تعجب نگاهمون می کردن که گفت خیلی شیک شدی ولی هنوز با غرور و تکبر بود که توشیو بغل کرد بازم براش اسباب بازی گرفته بود با بقیه هم مثل قدیم رفتار کردم که طبق معمول با دختر عمو پسر عمو ها رفتیم ی جای دیگه عماد با اخم همیشگیش کنار من بود احساس امنیت می کردم ولی این باعث حساس شدن زین و ناری شده بود که وقتی ی جا نشستیم شروع کردیم به حرف زدن که تارِ با ی لبخند شیطانی گفت : خب چ‌ بهم میاین کاپل قشنگمون!!!!

که منو عماد بهم نگاه کردیم با اخم غلیظش ی لبخند محو زد منم ی لبخند زدم که زین گفت:اوهووووووو از کی شما کاپل شدین ما خبر نداریم؟؟؟؟

عماد: تازه کجاشو دیدی کلی خبرای خوب تو راهه !

زین: عهههه مشتاقیم

لیان: منتظر باشین و با لبخند به عماد نگاه کردم که انگار راضی بود از حرفم

ناری به حرف اومد و گفت: لباس برای عروسی سفارش بدیم یا نه!؟

(با حرس) گفتم: دیگه دیگه

عایشه بانو اومد دنبالمون گفت غذا آمادس که رفتیم سر میز باز منو عماد پیش هم نشسته بودیم ولی بابا عصبی بود انگار اهمیت ندادم و غذا خوردمیم و با همه گرم صحبت شده بودیم که تو مسیر خونه بودیمو به محض رسیدن به خونه.....
ادامه دارد😊💜


رشد کن میان سختی ها🌿


شرمنده از اینکه دیر پارت گذاشتم🥺💔 بدونین که خیلی دوستون دارم و ممنون میشم حمایتم کنین💜
و هر حرفی تو دلتون هست در خدمتم👇🏻
https://t.me/BiChatBot?start=sc-863374-eJKaXYn


💜دیـــو مـــنـم و دلـــبـر تـو💜
#پارت۱۴
#زین
احساس می کنم داره اتفاقای خیلی بدی میوفته عمادو لیان همش استوریای ست و دو نفره میزارن یعنی چی؟یعنی عماد می خواد بگه ازدواجش با لیان از روی اجبار نیست و کاملا با عشقه؟ امکان نداره! نه اصلا همچین چیزی ممکن نیست!پیام دادم به ناری نزدیکای نهار بود:نهار خوردی؟

ناری:نه!

زین:پس سریع بخور چون باید درباره ی مسئله خیلی مهم حرف بزنیم!

ناری:چطور تو این وضعیت غذا از گلوت پایین میره؟

زین: پس همین الان بیا عمارت من

ناری:اوکی
نیم ساعت نشد ناری رسید عمارتم نشست
زین:بی مقدمه شروع می کنم اینا همش نقشست!باور نکن و به کارت ادامه بده!!!

ناری:تو اینطور فکر کن ولی من نگاهای عماد خوب میشناسم!نمیگم عاشقشه ولی ی حسایی بهش داره!

زین:پس میگی چی کار کنیم؟

ناری:باید ی کاری کنیم از هم متنفر شن ینی اون حس از بین بره!

زین: والا من سر در نمیارم تو چی میگی

ناری: می فهمی حالا خب متوجه استوریاشون هستی؟

زین:اوهوم

ناری:ببین عمادی که حتی تو چشم کسی نگاه هم نمی کرد چطوری جادوی این ور وره شده!

به طرفش خیز برداشتمو گفتم:دفه اول و آخرت باشه درباره لیان اینطوری حرف می زنی

آب دهنشو با صدا قورت دادو فقط سری به نشونه باشه تکون داد نه!لیان فقط مال منه فقط یا مال منه یا هیچ کس! دارم دیوونه میشم نمی دونم چی کار کنم ولی دست روی دست نمیزارم درستش می کنم.


#لیان
اگه بگم از اینکه با عمادم خوش حال نیستم دروغ گفتم.اونم ی دروغ خیلی بزرگ!ولی خب... خب دوس ندارم عشقی بینمون فقط نمایش باشه من همیشه برای زندگی آیندم عشق رو آرزو می کردم اما الان... نمی دونم چرا احساس می کنم عمادم نسبت به من بی حس نیست واقعاً نمی دونم چی حقیقت داره چی دروغه دیگه داشتم از این افکار مسخره پیر می شدم بی خیال شدمو رفتم پایین دیدم توشی سوار دوچرخه کوچولوش شده و داره بازی می کنه رفتم کنارشو یکم باهاش بازی کردم که بابا هم اومد کنارمون گفت به به دخترای بابا با ی لبخند ساختگی نگاهش کردم نمی دونم چرا ولی انگار از حال دلم خبر داشت گفتم جونم بابا گفت ی خبر خوب دارم برات نتونستم وانمود کنم خوشحالم خیلی بی روح بودم گفتم خب خب گفت امشب مهمونی دعوتیم تو عمارت عمو خلیفه تعجب کردم گفتم: چرا

عمار: باید دلیل داشته باشه ؟

لیان:نه همینجوری پرسیدم

عمار: پس برو آماده شو

لیان:چشم خیلی سریع رفتم بالا و سریع رفتم سمت گوشی و پیام دادم به عماد: عماد...؟ _بله.

+داستان مهمونی امشب چیه؟

_خبر ندارم

+ینی چی؟

_😐🤦🏻‍♂

_نگران چی هستی ما چه بخوای چه نخوای ازدواج می کنیم

+خب آره ولی....

_ولی؟

+هیچی

_امشب یادت نره چی کار باید بکنی

+اوکی من رفتم

رفتم آماده شدم برای مهمونی شب
ادامه دارد😊💜

20 last posts shown.

106

subscribers
Channel statistics