💜دیـــو مـــنـم و دلـــبـر تـو💜
#پارت۲۰
#لیان
دلیل این همه اصرار و سماجت عماد برای ازدواج با من چیه خب وقتی منو دوست نداره براش چه فرقی می کنه با کی باشه نه اینطوری نمیشه من زورشو ندارم درسته! باباهم زورشو نداره!هیشکی زورشو نداره! خدایا باید چی کار کنم سر درد گرفتم همش داشتم تو اتاق رژه می رفتم و دنبال ی راه حل.... آها فهمیدم! عمو خلیفه! تنها کسی که زورشو داره اونه! اون می تونه کمکم کنه! رفتم ساده ترین لباسمو پوشیدم تا خواستم از در اتاق برم بیرون دیدم مامانم می خواسته بیاد تو اتاق من واسه همین خیلی ترسیدم
لیان: هعی وای مامان ترسیدم
حلما(مادر لیان): چته مامان مگه روح دیدی؟
لیان:نه قربونت برم ببخشید من باید برم!
حلما:اولا کجا!؟ دوما تا این کاسه سوپ و نخوری حق نداری پاتو از عمارت بزاری بیرون!
و به کاسه سوپی که تو دستش بود اشاره کرد و خیلی معصوم و با خواهش نگام کرد!منم دلم نیومد بهش نه بگم.اصلنم ربطی به اینکه شکمو هم نداره!😂 واسه همین کاسه رو از دستش گرفتم و رفتم رو مبلای اتاق شروع کردم به تند تند خوردن مامان متعجب نگام می کرد بعد اومد رو به روم
حلما: نمیگی می خوای کجا بری!؟
لیان:پیش عمو خلیفه!
حلما:کجا؟چرا؟
لیان:هیچی ی کار کوچیک باهاش دارم
حلما:خب صبر کن بگم بابات هم باهات بیاد اونم انگار...
......
حرفشو قطع کردمو گفتم: نه مادر من کارم شخصیه!
بازم با تعجب نگام کرد و دیگه هیچی نگفت منم سوپو تموم کرده بودم الحق که خوشمزه بود بلند شدم و صورت مامانیو بوسیدم
لیان: دست درد نکنه قربونت برم
و به سمت در حرکت کردم درستش این بود با راننده برم واسه همین کسل سوار ماشین شدمو گفتم سمت عمارت خلیفه!
راننده:چشم خانوم
تا اونجا دل تو دلم نبود نمی دونستم باید از چی شروع کنم از کجا شروع کنم اصلا چطوری بهش بگم! از استرس معلوم بود رنگ به رخ نداشتم با صدای راننده به خودم اومدم
راننده:خانوم رسیدیم
از افکارم اومدم بیرون و رفتم سمت اتاق عمو خلیفه همه تعظیم می کردن! با راهنماییا خدمتکارا تا اتاق کارش رفتم مثل اینکه هنوز کار داشت ی لحظه از اینکه عماد اونجا باشه ترس کل وجودمو برداشت خواستم برم تو که اونی که دم در بود (منشی نیست) گفت اجازه بدید هماهنگ کنم گفتم: ی لحظه صبر کن شیخ عمادم اینجاست؟
مرد: نه خانوم
خیالم راحت شد گفتم سریع تر لطفاً و اون رفت و در کسری از ثانیه برگشت گفت: خلیفه خیلی مشتاق دیدارن و از سر راهم کنار رفت و با دست راهنماییم کرد رفتم داخل اتاق وای این اتاق از اتاق منم بزرگ تر بود صدای عمو رشته افکارمو پاره کرد
خلیفه: لیان عمو! چه عجب یادی از عموت کردی؟
با همون لبخند همیشگیش که همیشه دلمو قرص می کرد با لبخند رفتم جلو و بغلش کردم
لیان:عمو جون شما که همیشه تو قلب منید! خوش حالم از دیدنتون
خلیفه:قربونت برم عمو بیا بشین! آیشه بانو! آیشه بانو! لیان چی می خوری عمو؟
لیان: هیچی به خدا عمو اتفاقا
خلیفه: تفره نرو عمو بگو دیگه!
لیان: از همون قهوه عربیای معروفی که بچگی آیشه بانو درست می کرد و خندیدم
خلیفه: چشم عزیز عمو و با اشاره به آیشه بانو گفت که بره برامون قهوه رو بیاره که آیشه بانو گفت
آیشه بانو: ببخشید خلیفه ولی شیخ عماد تشریف آوردن و با شما کار دارن!
خلیفه: اتفاقا منتظرش بودم بگو بیا
خیلی هول شدم گفتم واسه همین حرفشو قطع کردمو گفتم
لیان: نه نه فعلاً من باهاتون کار دارم
خلیفه متعجب نگاهم کردو گفتم خواهش می کنم گفت باشه عزیز عمو و به آیشه بانو گفت فعلا فقط قهوه عربی رو بیار و به عماد بگو منتظر باشه عایشه بانو هم چشمی گفت و رفت بیرون عمو خلیفه خیلی مهربون نگام کردم
خلیفه: خب عزیز عمو می شنوم
لیان: خب عمو نمی دونم از کجا شروع کنم!من همیشه شما رو اندازه بابام دوست داشتم خودتونم بهتر از همه می دونین
فقط مهربون سری تکون داد
عماد به من پیشنهاد ازدواج داده
خلیفه: چه افتخار بزرگی نصیبت شده چون عماد به هرکسی از این پیشنهادا نمیده و بلند خندید
لیان:نه عمو این از روی عشق نیست از روی اجباره اون اصلا منو دوست نداره
خلیفه:از کجا انقد مطمئن حرف می زنی؟
لیان:عمو آدم عاشق معلومه! حتی آدمی که ی ذره به ی نفر ی حس فرا تر از اون حسی های طبیعی داشته باشه معلومه عماد از اون حسا خالیه نمی دونم چطوری توضیح بدم!
خلیفه: اینا همه چیزایین که تو درباره عماد شنیدی! روت تأثیر گذاشته هرجوری هم به عماد نگاه کنی همونطوری می بینیش
لیان: نه عمو همینطوره باور کنین.
خلیفه:از خودش بپرسیم!؟ نظرت چیه؟
لیان: نه عمو همه چیو انکار می کنه! من می دونم!من باهاش حرف زدم....
خلیفه:تو الان میگی من چی کار کنم؟بگم با کسی که دوسش داری ازدواج نکن!
لیان: عمو از شما بعیده دارم میگم منو دوس نداره! داره با زور شما با من ازدواج می کنه
#پارت۲۰
#لیان
دلیل این همه اصرار و سماجت عماد برای ازدواج با من چیه خب وقتی منو دوست نداره براش چه فرقی می کنه با کی باشه نه اینطوری نمیشه من زورشو ندارم درسته! باباهم زورشو نداره!هیشکی زورشو نداره! خدایا باید چی کار کنم سر درد گرفتم همش داشتم تو اتاق رژه می رفتم و دنبال ی راه حل.... آها فهمیدم! عمو خلیفه! تنها کسی که زورشو داره اونه! اون می تونه کمکم کنه! رفتم ساده ترین لباسمو پوشیدم تا خواستم از در اتاق برم بیرون دیدم مامانم می خواسته بیاد تو اتاق من واسه همین خیلی ترسیدم
لیان: هعی وای مامان ترسیدم
حلما(مادر لیان): چته مامان مگه روح دیدی؟
لیان:نه قربونت برم ببخشید من باید برم!
حلما:اولا کجا!؟ دوما تا این کاسه سوپ و نخوری حق نداری پاتو از عمارت بزاری بیرون!
و به کاسه سوپی که تو دستش بود اشاره کرد و خیلی معصوم و با خواهش نگام کرد!منم دلم نیومد بهش نه بگم.اصلنم ربطی به اینکه شکمو هم نداره!😂 واسه همین کاسه رو از دستش گرفتم و رفتم رو مبلای اتاق شروع کردم به تند تند خوردن مامان متعجب نگام می کرد بعد اومد رو به روم
حلما: نمیگی می خوای کجا بری!؟
لیان:پیش عمو خلیفه!
حلما:کجا؟چرا؟
لیان:هیچی ی کار کوچیک باهاش دارم
حلما:خب صبر کن بگم بابات هم باهات بیاد اونم انگار...
......
حرفشو قطع کردمو گفتم: نه مادر من کارم شخصیه!
بازم با تعجب نگام کرد و دیگه هیچی نگفت منم سوپو تموم کرده بودم الحق که خوشمزه بود بلند شدم و صورت مامانیو بوسیدم
لیان: دست درد نکنه قربونت برم
و به سمت در حرکت کردم درستش این بود با راننده برم واسه همین کسل سوار ماشین شدمو گفتم سمت عمارت خلیفه!
راننده:چشم خانوم
تا اونجا دل تو دلم نبود نمی دونستم باید از چی شروع کنم از کجا شروع کنم اصلا چطوری بهش بگم! از استرس معلوم بود رنگ به رخ نداشتم با صدای راننده به خودم اومدم
راننده:خانوم رسیدیم
از افکارم اومدم بیرون و رفتم سمت اتاق عمو خلیفه همه تعظیم می کردن! با راهنماییا خدمتکارا تا اتاق کارش رفتم مثل اینکه هنوز کار داشت ی لحظه از اینکه عماد اونجا باشه ترس کل وجودمو برداشت خواستم برم تو که اونی که دم در بود (منشی نیست) گفت اجازه بدید هماهنگ کنم گفتم: ی لحظه صبر کن شیخ عمادم اینجاست؟
مرد: نه خانوم
خیالم راحت شد گفتم سریع تر لطفاً و اون رفت و در کسری از ثانیه برگشت گفت: خلیفه خیلی مشتاق دیدارن و از سر راهم کنار رفت و با دست راهنماییم کرد رفتم داخل اتاق وای این اتاق از اتاق منم بزرگ تر بود صدای عمو رشته افکارمو پاره کرد
خلیفه: لیان عمو! چه عجب یادی از عموت کردی؟
با همون لبخند همیشگیش که همیشه دلمو قرص می کرد با لبخند رفتم جلو و بغلش کردم
لیان:عمو جون شما که همیشه تو قلب منید! خوش حالم از دیدنتون
خلیفه:قربونت برم عمو بیا بشین! آیشه بانو! آیشه بانو! لیان چی می خوری عمو؟
لیان: هیچی به خدا عمو اتفاقا
خلیفه: تفره نرو عمو بگو دیگه!
لیان: از همون قهوه عربیای معروفی که بچگی آیشه بانو درست می کرد و خندیدم
خلیفه: چشم عزیز عمو و با اشاره به آیشه بانو گفت که بره برامون قهوه رو بیاره که آیشه بانو گفت
آیشه بانو: ببخشید خلیفه ولی شیخ عماد تشریف آوردن و با شما کار دارن!
خلیفه: اتفاقا منتظرش بودم بگو بیا
خیلی هول شدم گفتم واسه همین حرفشو قطع کردمو گفتم
لیان: نه نه فعلاً من باهاتون کار دارم
خلیفه متعجب نگاهم کردو گفتم خواهش می کنم گفت باشه عزیز عمو و به آیشه بانو گفت فعلا فقط قهوه عربی رو بیار و به عماد بگو منتظر باشه عایشه بانو هم چشمی گفت و رفت بیرون عمو خلیفه خیلی مهربون نگام کردم
خلیفه: خب عزیز عمو می شنوم
لیان: خب عمو نمی دونم از کجا شروع کنم!من همیشه شما رو اندازه بابام دوست داشتم خودتونم بهتر از همه می دونین
فقط مهربون سری تکون داد
عماد به من پیشنهاد ازدواج داده
خلیفه: چه افتخار بزرگی نصیبت شده چون عماد به هرکسی از این پیشنهادا نمیده و بلند خندید
لیان:نه عمو این از روی عشق نیست از روی اجباره اون اصلا منو دوست نداره
خلیفه:از کجا انقد مطمئن حرف می زنی؟
لیان:عمو آدم عاشق معلومه! حتی آدمی که ی ذره به ی نفر ی حس فرا تر از اون حسی های طبیعی داشته باشه معلومه عماد از اون حسا خالیه نمی دونم چطوری توضیح بدم!
خلیفه: اینا همه چیزایین که تو درباره عماد شنیدی! روت تأثیر گذاشته هرجوری هم به عماد نگاه کنی همونطوری می بینیش
لیان: نه عمو همینطوره باور کنین.
خلیفه:از خودش بپرسیم!؟ نظرت چیه؟
لیان: نه عمو همه چیو انکار می کنه! من می دونم!من باهاش حرف زدم....
خلیفه:تو الان میگی من چی کار کنم؟بگم با کسی که دوسش داری ازدواج نکن!
لیان: عمو از شما بعیده دارم میگم منو دوس نداره! داره با زور شما با من ازدواج می کنه