💜دیـــو مـــنـم و دلـــبـر تـو💜
#پارت۱۴
#زین
احساس می کنم داره اتفاقای خیلی بدی میوفته عمادو لیان همش استوریای ست و دو نفره میزارن یعنی چی؟یعنی عماد می خواد بگه ازدواجش با لیان از روی اجبار نیست و کاملا با عشقه؟ امکان نداره! نه اصلا همچین چیزی ممکن نیست!پیام دادم به ناری نزدیکای نهار بود:نهار خوردی؟
ناری:نه!
زین:پس سریع بخور چون باید درباره ی مسئله خیلی مهم حرف بزنیم!
ناری:چطور تو این وضعیت غذا از گلوت پایین میره؟
زین: پس همین الان بیا عمارت من
ناری:اوکی
نیم ساعت نشد ناری رسید عمارتم نشست
زین:بی مقدمه شروع می کنم اینا همش نقشست!باور نکن و به کارت ادامه بده!!!
ناری:تو اینطور فکر کن ولی من نگاهای عماد خوب میشناسم!نمیگم عاشقشه ولی ی حسایی بهش داره!
زین:پس میگی چی کار کنیم؟
ناری:باید ی کاری کنیم از هم متنفر شن ینی اون حس از بین بره!
زین: والا من سر در نمیارم تو چی میگی
ناری: می فهمی حالا خب متوجه استوریاشون هستی؟
زین:اوهوم
ناری:ببین عمادی که حتی تو چشم کسی نگاه هم نمی کرد چطوری جادوی این ور وره شده!
به طرفش خیز برداشتمو گفتم:دفه اول و آخرت باشه درباره لیان اینطوری حرف می زنی
آب دهنشو با صدا قورت دادو فقط سری به نشونه باشه تکون داد نه!لیان فقط مال منه فقط یا مال منه یا هیچ کس! دارم دیوونه میشم نمی دونم چی کار کنم ولی دست روی دست نمیزارم درستش می کنم.
#لیان
اگه بگم از اینکه با عمادم خوش حال نیستم دروغ گفتم.اونم ی دروغ خیلی بزرگ!ولی خب... خب دوس ندارم عشقی بینمون فقط نمایش باشه من همیشه برای زندگی آیندم عشق رو آرزو می کردم اما الان... نمی دونم چرا احساس می کنم عمادم نسبت به من بی حس نیست واقعاً نمی دونم چی حقیقت داره چی دروغه دیگه داشتم از این افکار مسخره پیر می شدم بی خیال شدمو رفتم پایین دیدم توشی سوار دوچرخه کوچولوش شده و داره بازی می کنه رفتم کنارشو یکم باهاش بازی کردم که بابا هم اومد کنارمون گفت به به دخترای بابا با ی لبخند ساختگی نگاهش کردم نمی دونم چرا ولی انگار از حال دلم خبر داشت گفتم جونم بابا گفت ی خبر خوب دارم برات نتونستم وانمود کنم خوشحالم خیلی بی روح بودم گفتم خب خب گفت امشب مهمونی دعوتیم تو عمارت عمو خلیفه تعجب کردم گفتم: چرا
عمار: باید دلیل داشته باشه ؟
لیان:نه همینجوری پرسیدم
عمار: پس برو آماده شو
لیان:چشم خیلی سریع رفتم بالا و سریع رفتم سمت گوشی و پیام دادم به عماد: عماد...؟ _بله.
+داستان مهمونی امشب چیه؟
_خبر ندارم
+ینی چی؟
_😐🤦🏻♂
_نگران چی هستی ما چه بخوای چه نخوای ازدواج می کنیم
+خب آره ولی....
_ولی؟
+هیچی
_امشب یادت نره چی کار باید بکنی
+اوکی من رفتم
رفتم آماده شدم برای مهمونی شب
ادامه دارد😊💜
#پارت۱۴
#زین
احساس می کنم داره اتفاقای خیلی بدی میوفته عمادو لیان همش استوریای ست و دو نفره میزارن یعنی چی؟یعنی عماد می خواد بگه ازدواجش با لیان از روی اجبار نیست و کاملا با عشقه؟ امکان نداره! نه اصلا همچین چیزی ممکن نیست!پیام دادم به ناری نزدیکای نهار بود:نهار خوردی؟
ناری:نه!
زین:پس سریع بخور چون باید درباره ی مسئله خیلی مهم حرف بزنیم!
ناری:چطور تو این وضعیت غذا از گلوت پایین میره؟
زین: پس همین الان بیا عمارت من
ناری:اوکی
نیم ساعت نشد ناری رسید عمارتم نشست
زین:بی مقدمه شروع می کنم اینا همش نقشست!باور نکن و به کارت ادامه بده!!!
ناری:تو اینطور فکر کن ولی من نگاهای عماد خوب میشناسم!نمیگم عاشقشه ولی ی حسایی بهش داره!
زین:پس میگی چی کار کنیم؟
ناری:باید ی کاری کنیم از هم متنفر شن ینی اون حس از بین بره!
زین: والا من سر در نمیارم تو چی میگی
ناری: می فهمی حالا خب متوجه استوریاشون هستی؟
زین:اوهوم
ناری:ببین عمادی که حتی تو چشم کسی نگاه هم نمی کرد چطوری جادوی این ور وره شده!
به طرفش خیز برداشتمو گفتم:دفه اول و آخرت باشه درباره لیان اینطوری حرف می زنی
آب دهنشو با صدا قورت دادو فقط سری به نشونه باشه تکون داد نه!لیان فقط مال منه فقط یا مال منه یا هیچ کس! دارم دیوونه میشم نمی دونم چی کار کنم ولی دست روی دست نمیزارم درستش می کنم.
#لیان
اگه بگم از اینکه با عمادم خوش حال نیستم دروغ گفتم.اونم ی دروغ خیلی بزرگ!ولی خب... خب دوس ندارم عشقی بینمون فقط نمایش باشه من همیشه برای زندگی آیندم عشق رو آرزو می کردم اما الان... نمی دونم چرا احساس می کنم عمادم نسبت به من بی حس نیست واقعاً نمی دونم چی حقیقت داره چی دروغه دیگه داشتم از این افکار مسخره پیر می شدم بی خیال شدمو رفتم پایین دیدم توشی سوار دوچرخه کوچولوش شده و داره بازی می کنه رفتم کنارشو یکم باهاش بازی کردم که بابا هم اومد کنارمون گفت به به دخترای بابا با ی لبخند ساختگی نگاهش کردم نمی دونم چرا ولی انگار از حال دلم خبر داشت گفتم جونم بابا گفت ی خبر خوب دارم برات نتونستم وانمود کنم خوشحالم خیلی بی روح بودم گفتم خب خب گفت امشب مهمونی دعوتیم تو عمارت عمو خلیفه تعجب کردم گفتم: چرا
عمار: باید دلیل داشته باشه ؟
لیان:نه همینجوری پرسیدم
عمار: پس برو آماده شو
لیان:چشم خیلی سریع رفتم بالا و سریع رفتم سمت گوشی و پیام دادم به عماد: عماد...؟ _بله.
+داستان مهمونی امشب چیه؟
_خبر ندارم
+ینی چی؟
_😐🤦🏻♂
_نگران چی هستی ما چه بخوای چه نخوای ازدواج می کنیم
+خب آره ولی....
_ولی؟
+هیچی
_امشب یادت نره چی کار باید بکنی
+اوکی من رفتم
رفتم آماده شدم برای مهمونی شب
ادامه دارد😊💜