[دخترِ مرحوم شکسپیر"]


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


اینجا محلِ خاطرات اینجانب می‌باشد.

Related channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


:))


Forward from: اهمیت ندارم.
این پیام رو فوروارد کنید تو کانالتون تا بگم حس و حال چه مناسبتی رو داره و اگه چیزی درباره اون مناسبت داشتم بفرستمش. کانال‌های پرایوت هم لینک بدن.


خوابیدم رو کاناپه وسط پذیرایی و به سقف زل زدم و تو ذهنم دنبالِ جواب این سوالم که امروز چندم برجه؟
توجه‌م به پشه‌ای که بالای سرم در حال ویز ویز کردنه جمع می‌شه با خودم می‌گم خوش‌ به‌ حالش قطعا اشراف مخلوقات اینه که بدون هیچ دغدغه‌ای داره اینجوری ول می‌چرخه نه ما که با این حجم از دغدغه گرونی، مهاجرت، درس، دانشگاه، قیمت دلار و مسکن داریم دستوپنجه نرم می‌کنیم!
حالا نهایتا دغدغه‌ یه پشه اینه که بین اهالی خونه کیو بزنم لذیذتره!


یکشنبه عصر با دل درد وحشتناکی ساعت ۷:۴۷ در حالی که قطره های ریزِ عرق روی پیشونیم جا خوش کرده بود از خواب بیدار شدم.
با حالِ زاری روی شکمم خم شده بودم و به سمت آشپزخونه می‌رفتم تا چای نبات بخورم منم شده بودم عینِ مادرجونم! برای هر دردی یه استکان چای نبات تجویز می‌کردم.
با همون آشفتگی در به در دنبال مسکن می‌گشتم و بغضمو قورت می‌دادم که نوتیف گوشیم به صدا دراومد نگاه تار شده از اشکم رو به گوشی انداختم که چشمم به اسم‌ "میم" افتاد
برام کتاب خریده بود و نوشته بود "بخون و بخند!"
از ذوق اون لحظه نگم که وقتی به خودم اومدم نه تنها مسکن و چای نبات اثر کرده بود بلکه گلبولای قرمز خونم در حال رقصیدن بودن!


به مقصد میرسم با تو ، من از بیراهه ها حتی♥️


ساعت حدودا شش بعدازظهر روزِ جمعه بود.
با سیا نشسته بودیم تو پذیراییِ خونه و داشتیم برنامه مهمونی آقای طهماسب رو می‌دیدیم و گهگاهی صدای خنده‌هامون تو فضای خونه می‌پیچید.
سیا گفت: نظر مثبتتو راجع به یه چای نباتِ خَش اعلام کن! خندیدمو گفتم نظر مثبتمو اعلام می‌کنم
سیا مشغول چایی ریختن بود که گفت: میدونی دارم به چی فکر می‌کنم؟ گفتم: چی؟
گفت: برای ریزشِ مو و چروک پوست علم پزشکی راه حل داره! ولی کاش میتونست سن و سالتو برگردونه به عقب!
گفتم: چرا میخوای برگردی به عقب؟
گفت: نمیدونم ولی کاش کیلومتر زندگی صفر می‌شد و می‌تونستی از اول شروع کنی...
زیرِ لب گفتم: کاش!


:))


"میم" از وضعیت مملکت غر میزنه...
هوا ۴۰ درجه‌س و از گوشام داره آتیش بیرون میاد
بطری آب معدنیو خالی می‌کنم رو مقنعه‌م و بی‌توجه به غرغرای "میم" تلگرامو باز می‌کنم ولی بالا نمیاد هرچی تلاش می‌کنم فیلترشکن وصل بشه نمی‌شه که نمی‌شه عصبی سرمو برمی‌گردونم به طرف خیابون که می‌بینم یه جوون بیست و پنج، شش ساله تا کمر تو سطل آشغال خم شده قلبم مچاله می‌شه و چشم می‌بندم از این روزای دشوار...
"میم" هنوزم داره غر میزنه از قیمت دلار بگیر تا نرخ بیکاری!
سرم رسما داره منفجر می‌شه و با عصبانیت به طرفش برمی‌گردم و میگم تو میگی من چیکار کنم؟ تو دهه سوم زندگیمم یه ماشین ندارم
نتونستم اونجوری که می‌خوام مستقل بشم
وسط حرفم میاد و میگه خب منم همینو میگم جای ما اینجا نیست! لیاقتِ جوونایی مثل ما این زندگی نیست...
با ترش‌رویی میگم یعنی چی جای ما اینجا نیست؟!! میگه یعنی باید ول کنیم بریم اونور با عجز زیرِ لب زمزمه می‌کنم چجوری همه چیو ول کنیم بریم؟!
تو اون لحظه به این فکر می‌کنم آدمیزاد باید به کجا برسه که وسط خیابون با صدای بلند بزنه زیر گریه و برای وطنِ از دست رفته‌ش اینجوری اشک بریزه...
و نتونه حرفی بزنه، دفاعی بکنه و بگه وطن هتل پنج ستاره نیست که خدماتش خوب نبود بذاری بری چون خیلی وقته کار از کار گذشته و کارد به استخون رسیده...


اونجا که یاس میگه:
زندگی نفس‌کش می‌خواد
هر مشکلی طرفت میاد...
تورو میکشونه به سمت خودش
پاره نمی‌شی فقط کش میاد!


بعد از مدت ها تصمیم گرفتم برای سلامتِ روانم قدم هایی بردارم^^


یه‌جا تو پادکست صلح درون، سپهر خدابنده میگه ما حق نداریم خودمون رو با دو سال پیش حتی مقایسه کنیم!
و منی که هر روز خودم رو با تمام کائنات مقایسه می‌کنم و بعدش از شدت حسِ ناکافی بودنی که بهم دست میده میزنم زیر گریه.


شاید ما پایانِ قشنگی نداشتیم ولی داستان قشنگی داشتیم!


حقیقت هر روز با درد بیشتری به صورتم کوبیده میشه که توی زندگی فرش قرمز برام هیچ‌کجا پهن نکردن...


"ی" میگه وقتی نبودی اصلا حال نمیداد
من تنها مونده بودم...
خوب شد برگشتی!
میشه دیگه نری؟! بمون که باز خوش بگذره...






مرداد ماه بود یا شهریور؟ دقیق یادم نمیاد
ساعت از نیمه‌شب گذشته بود که یک‌دفعه به "ی" گفتم: میای بریم فرانسه؟! نوشت آره زبانشو که دارم می‌خونم اگه پولشو داشته باشم چرا که نه؟ گفتم: تو جدی داری زبانِ فرانسه می‌خونی؟ گفت: آره عزیزم.
به شوخی براش نوشتم می‌تونم شالمو بردارم دیگه؟
میگه: آره بابا داریم میریم فرانسه مسجد که نمی‌ریم میپرم وسط حرف زدنش و میگم میشه برگردیم ایران دوباره، میگه: آره برمی‌گردیم که یهو با تشر میگم منو گرفتی؟ هرچی میگم راحت قبول می‌کنی؟
میگه نه ما همه اینکارا رو می‌کنیم که تو به آرزوت برسی:))


انقدر به لحاظ ذهنی خسته‌م و از بس به راه‌حل‌های مختلف فکر کردم که مغزم در حال ترکیدنه ولی خب حداقل خوبیش اینه که فهمیدم می‌خوام با زندگیم چی‌کار کنم *-)


یکی باشه که نگفته بفهمه حالت خوب نیست>>>


میم میگه: خوبی؟ میگم: نه (چقدر خجالت می‌کشم که این روزا در جواب خوبی؟ نمی‌تونم به هیچ‌وجه بگم خوبم چون خیلی خوب نیستم و غیرقابل سانسوره وضعیتم)
می‌پرسه: چرا؟ چته؟ میگم: روزای پر تنشیو دارم می‌گذرونم...
بهم میگه: شخصا چیز اسفناکی در تو نمی‌بینم
چون که واقعا خواسته هایی داری
و در قبال اینا استرس می‌گیری و غصه می‌خوری
این یعنی اهمیت دادن!
تا وقتی این رنج و استرسه هست خوبه
سن بالایی نداری
بترس از روزی ک بیخیال اینا بشی و
استرست از بین بره
زندگی حقیقی همینه ک ذهنتو درگیر کرده
همینه که نمی‌تونی بپذیری بیخیال باشی...

20 last posts shown.

21

subscribers
Channel statistics