«وامپیر»
وامپیر ایستاده بر زبر بارگاه خود
بسته به سوی دسته دستهی مردم نگاه خود
فکری دراز میکند
او از نمای زندگی بندگان شاد است.
شاد است از گذشتن خرد و بزرگ
این نیمهجان شده به ستم بی زبان چند
که میدهند سان
در پیش چشم او
که میکنند جان
تا او جدا ز هر غم و زحمت
خسبد چو مار بر سر گنجینههای خود
شاد است تا ببیند مردم ز هول او
لرزان بایستاده فرو برده سر به جیب
تا او چو گرگ گرسنه زایشان جود گلو
شاد است از گذشتن صدها اسیرها
بسیار نوجوان توانای ما ولیک
خامان که قادرند
تا بارهای زحمت او را ز روی میل
بر دوش خود کشند
آن استخوانشمار جهنم
بر جان زندگان بفتاده
در خانمان ما
دست ستم گشاده.
شاد است با زبونی صدها زنان
که همچنان
خیل اسیر
بر پای ایستاده
مردان که همطراز غلامان
سوده جبین به خاک
نوزادگان که بر لبشان
یکسر ثنای اوست
اطرافیان که بر تنشان
رنگ از قبای توست
جنگآوران که جان به کف خود نهادهاند
تا جان فدا کنند به پای ایستادهاند
سوداگران
کز بهر سیم و زر
سرشان خمیده است
هر چیز در برابر وامپیر سودمند
میگذرد
مرغ گلوشکافتهی زرد
در این جهان درد
پیش خیال او
پر میزند
او بوی خون ز همه سو
میآیدش به بینی
هرجای را ببیند
خرم به دلنشینی
لکن بناگهان
وامپیر پیر
رنجد ز اندُه خود و بیمار میشود
در جمع مردمان یک شادی نهفتهی مرموز
بیدار میشود
میریزد از دو بال یکی جغد پیر پر
وامپیر زرد مانده گرفته به دست سر
افسوس میخورد
زیرا خیال میرود این روز آخر است
کآن جانور به بندگی خلق ناظر است.
نیما یوشیج، تهران، ٣ اسفند ١٣١٩
@faryad_naseri