سه، چهار،پنج..... چهل و شش .... صد و بیست و هفت، صد و بیست و هشت.....
همیشه از لحظهی سوار شدن به ماشین، تا خود مقصد، شروع میکنم به شمارش تیر برقهای توی مسیر.
اولین بار وقتی 6 سالم بود شروع کردم به شمارش.
عمو منوچهر پشت فرمون بود و من صندلی جلو روی پای بابام.
عمو یکی از عزیزترین آدمهای زندگی من بود.
موهای سرش ریخته بود و سیبیل داشت و چهرهی خیلی مهربونی داشت.
اون شب به سمت پارک چمران رانندگی میکرد و من خیلی دلم میخواست که زودتر برسیم.
_عمو کی میرسیم پس؟
_الان دیگه میرسیم. تو این تیر برقهای کنار جاده رو بشمار. هزارتا که شد، میرسیم.
یادم نیست که اون شب چندتا تیر برق رو شمردم.
حتی یادم نیست که تا چه عددی شمارش بلد بودم.
اما هنوز به این کار ادامه میدم.
و همیشه با خودم میگم کاش الان هم عمو بود تا به من بگه چقدر مونده تا به آخر همه چی برسم. چقدر به شمارش ادامه بدم تا به تهش برسم. چه زمانی همه چی تموم میشه و به مقصدم میرسم.
گاهی هم یاد روزی میافتم که بهم یاد داد درخت بکشم!
توی اتاق نشسته بودم و به کاغذ سفید نگاه میکردم. و با مداد توی دستم بازی میکردم که عمو اومد توی اتاق.
_چی میخوای بکشی؟
_درخت!
_بکش منم نگاه کنم.
_ولی هیچوقت خوشگل نمیکشم. بلد نیستم!
_من بهت یاد میدم.
کشیدن درخت رو از ریشه بهم یاد داد.
بعد تنه ی درخت. بعد شاخه به شاخه و برگ به برگ.
بالا رفتن تک تک شاخه ها و شکل گرفتنشون.
و حالا هر بار از شمارش و نرسیدن خسته میشم.
هربار از تموم نشدن خسته میشم.
به برگ دادن و رشد کردن اون درخت فکر میکنم.
به بالا رفتن و رنگ گرفتن و شکوفه دادن درختم.
و آرزو میکنم هر وقت از انتظار و شمارش خسته میشیم یه نفر بهمون بگه رسیدیم به تهش.
هر وقت خسته میشیم و راه رو بلد نیستیم، یه نفر باشه که دستمون رو بگیره و قدم به قدم جلو رفتن و برگ به برگ رشد کردن رو بهمون یاد بده.
کاش همیشه یکی از این آدمها توی زندگیمون باشه...
#فاطمه_کنهانی
@fatemekanhani
همیشه از لحظهی سوار شدن به ماشین، تا خود مقصد، شروع میکنم به شمارش تیر برقهای توی مسیر.
اولین بار وقتی 6 سالم بود شروع کردم به شمارش.
عمو منوچهر پشت فرمون بود و من صندلی جلو روی پای بابام.
عمو یکی از عزیزترین آدمهای زندگی من بود.
موهای سرش ریخته بود و سیبیل داشت و چهرهی خیلی مهربونی داشت.
اون شب به سمت پارک چمران رانندگی میکرد و من خیلی دلم میخواست که زودتر برسیم.
_عمو کی میرسیم پس؟
_الان دیگه میرسیم. تو این تیر برقهای کنار جاده رو بشمار. هزارتا که شد، میرسیم.
یادم نیست که اون شب چندتا تیر برق رو شمردم.
حتی یادم نیست که تا چه عددی شمارش بلد بودم.
اما هنوز به این کار ادامه میدم.
و همیشه با خودم میگم کاش الان هم عمو بود تا به من بگه چقدر مونده تا به آخر همه چی برسم. چقدر به شمارش ادامه بدم تا به تهش برسم. چه زمانی همه چی تموم میشه و به مقصدم میرسم.
گاهی هم یاد روزی میافتم که بهم یاد داد درخت بکشم!
توی اتاق نشسته بودم و به کاغذ سفید نگاه میکردم. و با مداد توی دستم بازی میکردم که عمو اومد توی اتاق.
_چی میخوای بکشی؟
_درخت!
_بکش منم نگاه کنم.
_ولی هیچوقت خوشگل نمیکشم. بلد نیستم!
_من بهت یاد میدم.
کشیدن درخت رو از ریشه بهم یاد داد.
بعد تنه ی درخت. بعد شاخه به شاخه و برگ به برگ.
بالا رفتن تک تک شاخه ها و شکل گرفتنشون.
و حالا هر بار از شمارش و نرسیدن خسته میشم.
هربار از تموم نشدن خسته میشم.
به برگ دادن و رشد کردن اون درخت فکر میکنم.
به بالا رفتن و رنگ گرفتن و شکوفه دادن درختم.
و آرزو میکنم هر وقت از انتظار و شمارش خسته میشیم یه نفر بهمون بگه رسیدیم به تهش.
هر وقت خسته میشیم و راه رو بلد نیستیم، یه نفر باشه که دستمون رو بگیره و قدم به قدم جلو رفتن و برگ به برگ رشد کردن رو بهمون یاد بده.
کاش همیشه یکی از این آدمها توی زندگیمون باشه...
#فاطمه_کنهانی
@fatemekanhani