🔞🍂🔞🍂🔞🍂🔞🍂
🔞🍂🔞🍂🔞🍂☠
🔞🍂🔞🍂☠
🔞🍂☠
☠
#پارت_134
آرشــام
از خـواب بیدار شـدم سرم به شدت درد میکرد دیشب نمیدونم چه قدر خوردم فقط اخرین چیزی که یادمه چشمای عصبانی امیرعـلیو دیدم بعد دیگه هیچی..
اومدم غلتی بزنم که دیـدم دستام با کمربند به تخت محکم بستس یکم اینور اونورو نگا کردم دیدم تو اتاقه امیرم
لعنتی بلند داد زدم :
امیــــــــــــرر
دسـتامو واسه چی بستـی به تخـت؟بیا باز کـن حـالم خوب نیـست
چند دقیقه گذشت اما هیچ اتفاقی نيوفتاد تا این که صدای پا شنيدم که به سمت اتاق میومد گوشامو تیز كردم که یه دفعه در به شدت به دیوار خورد اما در کمال تعجب امیر با خونسردی اومد داخل و رفت سمـت کـمد و داخلشـو گشت..
+داری چـه غلطی میکنـی بیا دستـامو باز کن ما با هم شرط بستـه بودیم
بدون توجه به حرفای من آروم برگشت و اومد طرفم یه قوطی کوچیـک دستش بود سرشو باز كرد و اومد سمتم چونمو گرفت
سرمو به شدت تکون دادم محکم تر جلو دهنمو گرفت و اون قوطیو زیر بینیم گذاشت
لعنتــی!!
بعد چند دقیقه دستشـو برداشت و تو یه حرکت لباسامو پاره كرد
آه خدای من.. پلکامو محـکم بهـم فشـار دادم
الان فقط با یه شـرت جـلوش دراز کشـیده بودم چشـمامو با خمـاری باز كردمو به صورتش خیره شدم
نیشخندی زد و گفت:
_ با هم یه قولو قرارایی داریم اما دلیل نمیشه من ازت استفادمو نکنم هــــــومم؟؟
دستشو برد سمت شرتمو و....
#ادامشو_میخوای_کافیه_وارد_کانال_زیر_بشیییی👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
https://t.me/joinchat/AAAAAFCr3oUUsN1l9oSW0Q
😱😱😱😱فقط ببین چههههه خببرههههه🔞🔞
یه داستاااانننن متفاوتتت با بقیه داستانایی که تا الان خوندییینن🤤🤟🏼
#گی_رابطه_از_پشت_دردناک_بزرگسالان_پر_از_صحنه_داغ_و_شهوتی_عاشقانه_پر_از_هیجان_خشن_بی_دی_اس_ام
زیررر 18 سال🔞 جوین ندین ❌
زوووددد جوین شین که نویسنده تلگرامو با این داستان ترکونده ⛔️🔞
🔞🍂🔞🍂🔞🍂☠
🔞🍂🔞🍂☠
🔞🍂☠
☠
#پارت_134
آرشــام
از خـواب بیدار شـدم سرم به شدت درد میکرد دیشب نمیدونم چه قدر خوردم فقط اخرین چیزی که یادمه چشمای عصبانی امیرعـلیو دیدم بعد دیگه هیچی..
اومدم غلتی بزنم که دیـدم دستام با کمربند به تخت محکم بستس یکم اینور اونورو نگا کردم دیدم تو اتاقه امیرم
لعنتی بلند داد زدم :
امیــــــــــــرر
دسـتامو واسه چی بستـی به تخـت؟بیا باز کـن حـالم خوب نیـست
چند دقیقه گذشت اما هیچ اتفاقی نيوفتاد تا این که صدای پا شنيدم که به سمت اتاق میومد گوشامو تیز كردم که یه دفعه در به شدت به دیوار خورد اما در کمال تعجب امیر با خونسردی اومد داخل و رفت سمـت کـمد و داخلشـو گشت..
+داری چـه غلطی میکنـی بیا دستـامو باز کن ما با هم شرط بستـه بودیم
بدون توجه به حرفای من آروم برگشت و اومد طرفم یه قوطی کوچیـک دستش بود سرشو باز كرد و اومد سمتم چونمو گرفت
سرمو به شدت تکون دادم محکم تر جلو دهنمو گرفت و اون قوطیو زیر بینیم گذاشت
لعنتــی!!
بعد چند دقیقه دستشـو برداشت و تو یه حرکت لباسامو پاره كرد
آه خدای من.. پلکامو محـکم بهـم فشـار دادم
الان فقط با یه شـرت جـلوش دراز کشـیده بودم چشـمامو با خمـاری باز كردمو به صورتش خیره شدم
نیشخندی زد و گفت:
_ با هم یه قولو قرارایی داریم اما دلیل نمیشه من ازت استفادمو نکنم هــــــومم؟؟
دستشو برد سمت شرتمو و....
#ادامشو_میخوای_کافیه_وارد_کانال_زیر_بشیییی👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
https://t.me/joinchat/AAAAAFCr3oUUsN1l9oSW0Q
😱😱😱😱فقط ببین چههههه خببرههههه🔞🔞
یه داستاااانننن متفاوتتت با بقیه داستانایی که تا الان خوندییینن🤤🤟🏼
#گی_رابطه_از_پشت_دردناک_بزرگسالان_پر_از_صحنه_داغ_و_شهوتی_عاشقانه_پر_از_هیجان_خشن_بی_دی_اس_ام
زیررر 18 سال🔞 جوین ندین ❌
زوووددد جوین شین که نویسنده تلگرامو با این داستان ترکونده ⛔️🔞