من متوجه شدم، غیاب خانم زد در نوشتههایش از جلسات تحلیل، راهی برای شناسایی عدم وجود و فروپاشیاش به شکل منفک شدن از زندگی بوده است.
تحلیل بسیار مشکل بود و من هیچ وقت فکر نمیکردم بتوانم به خانم زد کمک کنم تا تجاربش را زنده کند. بعد از سالها تحلیل، من موضوع خاتمه جلسات را پیش کشیدم. من به بیمار گفتم، به نظر میرسد من دیگر نمیتوانم به تغییر دادن روش زندگی او کمکی کنم و او احتمالا از کار با فرد دیگری بیشتر استفاده خواهد کرد.
خانم زد در پاسخ گفت: “من هرگز فکر نمیکردم، این تحلیل پیش از مرگ یکی از ما دو نفر به پایان برسد”. من فکر کردم اما بازگو نکردم که در واقع هر دوی ما از بسیاری جهات مردهایم. او اضافه کرد: “در واقع من هرگز فکر نمیکردم که تحلیل ربطی به تغییر داشته باشد”. برای خانم زد، تغییر مفهومی بود که هیچ معنایی نداشت. مرده هیچگاه تغییر نمیکند و او مرده بود. ما جلسات را تا زمانی که یکی از ما از نظر جسمانی نمرده باشد ادامه میدهیم (ما هر دو از نظر ذهنی در جلسات مرده بودیم).
برایم من شگفتانگیز بود که پیش کشیدن موضوع خاتمه جلسات، نیروی محرکهای برای بحث درباره مرگ بیمار، مرگ من همراه با او و مرگ تحلیل شد. خانم زد در جلسه بعدی گفت چیزهایی در زندگی وجود دارد که او میخواهد قبل از پایان تحلیل به آنها دست یابد: او میخواهد ازدواج کند، پژوهشش را به پایان برساند و آن را به عنوان کتاب منتشر کند. در طی سالهای آینده تحلیل، خانم زد به تمام این اهداف دست یافت. من و او درباره اینکه ازدواج کردن با ساختن یک ازدواج متفاوت است و لازم است در آینده و پس از اتمام تحلیل، تلاش زیادی بکند تا به آن هدف دست پیدا کند. ما 5 سال پس از اولین باری که من در مورد خاتمه جلسات صحبت کردم، تحلیل را خاتمه دادیم.
در طی سالهایی که تحلیل متوقف شده بود، خانم زد دو بار در سال برای من نامه مینوشت. در این نامهها، او به من گفته بود که احساس میکند که خاتمه تحلیل مسئلهای اختیاری نبوده و حالا او متوجه شده که ما وقتی و طوری به جلسات خاتمه دادیم که باید میدادیم. این مسئله که او باید زندگی خودش را بکند نه زندگیای که از من قرض گرفته شده یا دزدیده است. زندگی او حالا به شکلی است که انگار زندگی خودش است و هر کاری که توانش را دارد برای زندگیاش انجام میدهد. او اکنون قدردان جمله ای بود که من در سال های تحلیل به او گفته بودم؛ اینکه “نویسنده ی زندگی خودش باشد”.
من معتقدم، خانم زد به صورت هوشیارانه ترس از مرگ را تجربه نمیکرد چون او احساس شدیدی درباره اینکه از قبل مرده است، داشت. برای خانم زد، مردن و غایب بودن در زندگی شخصی خودش روشی برای محافظت از خودش بود؛ محافظت از خودش هم در برابر درد تجربه گذشته ای که هنوز زنده بود، و هم درد بخش هایی از خودش که گم شان کرده بود.
پایان.
تحلیل بسیار مشکل بود و من هیچ وقت فکر نمیکردم بتوانم به خانم زد کمک کنم تا تجاربش را زنده کند. بعد از سالها تحلیل، من موضوع خاتمه جلسات را پیش کشیدم. من به بیمار گفتم، به نظر میرسد من دیگر نمیتوانم به تغییر دادن روش زندگی او کمکی کنم و او احتمالا از کار با فرد دیگری بیشتر استفاده خواهد کرد.
خانم زد در پاسخ گفت: “من هرگز فکر نمیکردم، این تحلیل پیش از مرگ یکی از ما دو نفر به پایان برسد”. من فکر کردم اما بازگو نکردم که در واقع هر دوی ما از بسیاری جهات مردهایم. او اضافه کرد: “در واقع من هرگز فکر نمیکردم که تحلیل ربطی به تغییر داشته باشد”. برای خانم زد، تغییر مفهومی بود که هیچ معنایی نداشت. مرده هیچگاه تغییر نمیکند و او مرده بود. ما جلسات را تا زمانی که یکی از ما از نظر جسمانی نمرده باشد ادامه میدهیم (ما هر دو از نظر ذهنی در جلسات مرده بودیم).
برایم من شگفتانگیز بود که پیش کشیدن موضوع خاتمه جلسات، نیروی محرکهای برای بحث درباره مرگ بیمار، مرگ من همراه با او و مرگ تحلیل شد. خانم زد در جلسه بعدی گفت چیزهایی در زندگی وجود دارد که او میخواهد قبل از پایان تحلیل به آنها دست یابد: او میخواهد ازدواج کند، پژوهشش را به پایان برساند و آن را به عنوان کتاب منتشر کند. در طی سالهای آینده تحلیل، خانم زد به تمام این اهداف دست یافت. من و او درباره اینکه ازدواج کردن با ساختن یک ازدواج متفاوت است و لازم است در آینده و پس از اتمام تحلیل، تلاش زیادی بکند تا به آن هدف دست پیدا کند. ما 5 سال پس از اولین باری که من در مورد خاتمه جلسات صحبت کردم، تحلیل را خاتمه دادیم.
در طی سالهایی که تحلیل متوقف شده بود، خانم زد دو بار در سال برای من نامه مینوشت. در این نامهها، او به من گفته بود که احساس میکند که خاتمه تحلیل مسئلهای اختیاری نبوده و حالا او متوجه شده که ما وقتی و طوری به جلسات خاتمه دادیم که باید میدادیم. این مسئله که او باید زندگی خودش را بکند نه زندگیای که از من قرض گرفته شده یا دزدیده است. زندگی او حالا به شکلی است که انگار زندگی خودش است و هر کاری که توانش را دارد برای زندگیاش انجام میدهد. او اکنون قدردان جمله ای بود که من در سال های تحلیل به او گفته بودم؛ اینکه “نویسنده ی زندگی خودش باشد”.
من معتقدم، خانم زد به صورت هوشیارانه ترس از مرگ را تجربه نمیکرد چون او احساس شدیدی درباره اینکه از قبل مرده است، داشت. برای خانم زد، مردن و غایب بودن در زندگی شخصی خودش روشی برای محافظت از خودش بود؛ محافظت از خودش هم در برابر درد تجربه گذشته ای که هنوز زنده بود، و هم درد بخش هایی از خودش که گم شان کرده بود.
پایان.