🌒قصر خوناشام🌘


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


میخوای یک رمانه س،ک،س،ی راجبه دختره بیچاره ای که توسطه یکی از برادرای خوناشام دزدیده میشه رو بخونی؟اونو به عمارت بزرگ خودشون میبرن و کارای وحشتناکی باهاش میکنن😱🔞
توسط پسرای جذابه خوناشام شکنجه های بدی میشه😈🍷💉
از رنج کشیدنش لذت میبرن و...

Related channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


پارت اول رمان😈🍷




🌘(@ghasrkhoonasham)🌒

#عروس_خوناشام_ها
#پارت4
_ هه فضولو بردن جهنم که دیدن ای واااای هیزمش تره.
لعنتییییی اینا چرا انقدر خوشگلننننن؟؟؟ چرا انقدر شبیه همن؟؟؟ و چرا همشون هیکل ورزیده ای دارن؟؟؟
از افکارم بیرون اومدم و با جیغ بلندی گفتم:
_ چرا منو اوردید اینجااااا؟
یهو همون پسره که تو راهرو بهش خوردم چونمو گرفت و محکم گفت:
_ هی کوچولو صداتو ننداز رو سرت وگرنه بد میبینیا.
خواستم فرار کنم که یهو بازوم به صورت وحشیانه ای کشیده شد و روی مبل افتادم.
چشمامو با استرس باز کردم که دیدم یه پسره دیگس که بازومو کشیده.
با طعنه بهم گفت:
فکر نکنم از اون داف هایی باشی که بشه سره س#ک#س باهاش حال کرد.
خواستم سیلی محکمی بهش بزنم که چشماشو باز کرد و دلم نیومد اینکارو کنم.
اینم مثله اون دوتا بود فقط خماری چشماش بیشتر بود و رنگه عسلی چشمام کاملا دستمو خشک کرده بود.
_ بزنش دیگه.
توجهم به پسری که داشت از پله ها پایین میومد جمع شد.
ه...هیی خ... خودشه همونیه که تو مهمونی تو اتاق اون بلارو سرم اورد.
چشمامو ریز کردم که دیدم اره خوده کثاقته اشغالشه.
_ بزنش دیگه مگه نمی‌خواستی رادینو بزنی؟
با عصبانیت گفتم:
_ ت..تو چرا....
وسط حرفم پرید و گفت:
_ جواب سوالمو ندادی مگه نمی‌خواستی بزنیش؟
با عصبانیت گفتم:
_ب..با من چیکار داری؟؟؟ چ...چرا اوردیم اینجا؟
داشت دکمه استینشو درست میکرد که با حالته خماریش به سمتم برگشت و گفت:
_ چیه نکنه ناراحتی که از اون مهمونی ج#ن#د#ه ها نجاتت دادم؟
خونم به جوش اومد که دقت کردم و دیدم هر چهارتاشون کت و شلوار کاملا مشکی پوشیده بودن!
_ مگه شماها هم تو پارتی...
اون پسره که به دیوار تکیه داده بود وسط حرفم پرید و گفت:
_ هه اره جیگر ما هممون تو پارتی بودیم اما انگار آیدین خیلی باهوش بود که موقع مهمونی تو اتاق ی جیگری مثله تو واسمون جور کرد.
پس اسمش آیدین بود!
با خشم گفتم:
_ م... منو برگردونید خونه ن... نه اصلا ببریدم پیشه آلاله م.... مطمئنم که ح...حسابی نگرانم شده.
یهو آیدین با اخمو عصبانیت به سمتم اومد و مچمو گرفت و به سمته پله ها برد.
اون پسره که بهش خورده بودم با خنده و نگرانی گفت:
اوه اوه خدا بهت رحم کنه.
با این حرفش ضربان قلبم رو هزار رفت....سعی کردم مچمو آزاد کنم اما انقدر سفت گرفته بودش که مطمئن بودم قراره بدجور کبود بشه.
با ترس و جیغ گفتم:
_ د....داری کجا میبریم؟؟؟ میشنوی؟؟؟ ولم کننننننن!!!
یکهو با یک حالت جنون آوری به سمتم برگشت و گفت:
_ خفه شو تا همینجا حاملت نکردم!
چییییی چ....چی داره میگه!!!!
بیشتر و بیشتر تقلا می کردم اما انقدر تند می‌رفت که دیگه پاهام خسته شده بودن.هفتا اتاق تو راهرو بودن که سه تا سمته راست و سه تا سمته چپ بود و هفتمین اتاق انتهای راهرو بود.
همینطور که داشتیم به سمته اتاقه هفتم می‌رفتیم به سرعت از جلوی یکی از اتاقا که درش باز بود رد شدیم که دیدم یه دختره که پشتش بهمون بود داره چنگ میزنه و لباسه سیاهه بلندی پوشیده.
یهو آیدین پرتم کرد تو همون اتاقه هفتم و با جیغ خواستم بلند بشم که دیدم دندونای نیشش مثله هیولا درومده بیرون!!!!!
خدایا این دیگه چه موجودیه؟
یهو کراواتشو شل کرد و اومد طرفم...
_ ج...جلو نیا!
یهو محکم به دیوار کبوندم که احساس کردم پشتم کاملا خورد شد... گردنمو محکم گرفت و لیسش زد و دندوناشو تو شاهرگ گردنم فرو کرد که جیغه بلندی زدم که تو تمامه قلعه پیچید....

🌘(@ghasrkhoonasham)🌒


🌘(@ghasrkhoonasham)🌒

#عروس_خوناشام_ها
#پارت‌3
با درده شدیدی که توی سرم احساس کردم به سختی چشمامو باز کردم..
صبر کن ببینم اینجا کجاست!؟ توی یک راهرو سلطنتی خلوت افتاده بودم و نه صدایی میومد و نه کسی بود..اصلا چه اتفاقی افتاده بود؟
در یک آن یاده پارتی ماهان افتادم و تمامه خاطرات و زیره سرم مرور کردم همینطور که داشتم اتفاقاتی رو که افتاده بود از نظر میگذروندم یهو با به یاد افتادن اتفاقی که توی اتاق برام افتاد بدنم شروع به لرزیدن کرد...
نه نه نه اینا همش توهمه آره آره همش فقط یه توهمه خالیه اینجا هم همون عمارت ماهانه درسته...
اما کیو گول میزدم خودمو؟درسته که عمارت ماهان بزرگ بود اما نه به بزرگی این عمارتی که الان توش بودم درواقع باید میگفتم قلعه ای که توش بودم اما نمی‌خواستم به این فکر کنم که دزدیده شده باشم یعنی واقعاً....
نه امکان نداره که یهو توجهم به موبایلم که کناره من رو زمین بود جلب شد سریع به سمتش هجوم بردم و خواستم شماره آلاله رو بگیرم که دقت کردم و دیدم انتن نداره...
اه لعنتی کولئن هیچوقت به صورت نرمال رو شانس نیستم من.
صبر کن ببینم آروم گوشی رو برگردوندم و چشمامو ریز کردم که دیدم یکی به زور سیمکارتمو از گوشیم به صورت وحشیانه ای دراورده قسمتی هم که سیمکارت وارد میکنیم کاملا نابود شده... چشمام نزدیک بود از شدت گرد شدن بیرون بزنه که با چیزی که شنیدم کاملا به مرزه بیهوشی از ترس رسیده بودم.
جیغه به شدت بلنده دختری از حیاط قصر شنیدم که به همراه کلماتی نا واضح می‌گفت:
_ خ...خخ..خواهش..می..کنم..دندو..ناتو..از..توگرد..نم...در
که با دوباره جیغی که کشید صداش کاملا قطع شد.
با ترس دویدم هیچ چیزی مانع دویدنم نمیشد و فقط مثله دیوانه های زنجیره ای شروع به دویدن کردم و تا می‌تونستم از پاهای بی جون و ترسیده ام کار کشیدم.. همچنان در حال دویدن بودم که به یک چیز بسیار سفت خوردم..
چشمهامو باز کردم و با دیدن پسره هیکلی جذابی که کت و شلوار کاملا مشکی پوشیده بود زبونم بند اومد.
این اون پسره نبود که تو اتاق دیدمش اما به شد شبیهش بود جوری که میگفتی انگار مثله سیب از وسط نصفشون کرده باشند.. درست مثله اون پوسته بسیار سفیدی داشت و چشماش خمار بود و گودی سیاهی داشت اما زیباییه سبزی چشماش واقعا تحسین بر انگیز بود.
با شنیدن صداش از افکارم بیرون اومدم:
_ جلوی پاتو نگاه کن خانوم کوچولو
پوزخندی زد که که خونم همراه با ترس به جوش اومد. با ترسه سنگینی که روی زبونم بود گفتم:
_ ش..‌ ‌شما کی هستین؟ ا..از جونه من چی میخوای؟
_ از جونت جونتو می‌خوایم پرنسس
چی می‌گفت؟ (می‌خوایم؟) فقط من و اون تو سالن بودیم که پس چرا از کلمات جمع استفاده می...
_ به به بالاخره موتوری غذامونو آورد :)
با ترس به پشته سرم نگاه کردم که متوجه شدم یک پسره دیگه هم توی سایه به دیوار تکیه داده ولی صورتش به خاطر تاریکی معلوم نبود.
_ هعییی او..اون دختره که ج..جیغ زد کی بود؟
یهو تکیشو از دیوار گرفت و به سمته من اومد....

🌘(@ghasrkhoonasham)🌒


پارت اول رمان 😈🔞


🌘(@ghasrkhoonasham)🌒

#عروس_خوناشام_ها
#پارت‌2
نه من میشناختمش نه آلاله فقط بچه های کلاس خودمون رو می شناختم به سمتم اومد و بشکن زد و گفت:
_ مرسی هیکل ایول باشگاه میری؟
از طرز حرف زدنش اصلا خوشم نیومد ولی با این حال جواب دادم:
_آره برام مهمه چجوری رو فرم باشم.
دست کوتاهی برام زد که یه صدای آشنا از پشت شنیدم..
_عه رُزی خوشحالم که اومدی
صدای ماهان بود خیلی بدم میاد وقتی رزی صدام میکنه فقط آلاله حق داشت منو رزی صدا کنه وگرنه بقیه باید میگفتن رز.
سلام و احوالپرسی گرمی با من کرد و با آلاله هم دست دادو به یه نوشیدنی دعوتمون کرد.
اهل مشروب نبودم ولی الاله تا دلت بخواد.. ماهان هم برای اینکه زود نره تو حس و حال نخورد.
ازش پرسیدم اون پسره کی بود که فهمیدم یکی از دوستان دوران قدیمشه که الاله در تلاش بود بدجور مخشو بزنه...
حوصلم سر رفت که به طبقه بالا رفتم خیلی خیلی ساکت بود تویه راهرو قدم میزدم که یک اتاق خالی پیدا کردم.
رفتم جلوی میز توالتشو آرایشمو مرتب تر کردم که یکهو در به صورت محکمی پشت سرم بسته شد.
با خودم گفتم حتما به خاطر باد بوده اخه پنجره هم باز بود که یکهو متوجه صدای یک پسر به شدت جذاب روی تخت اتاق شدم... لباس رسمی و شیکی پوشیده بود که نشون میداد اون هم جزو مهموناس.
پوستش به شدت سفید بود و چشماش خمار بود و گودیوسیاهی خاصی داشت... بهش گفتم که اصلاً متوجه حضورش تو اتاق نشدم که پارو پا انداخت و دراز کشیده گفت:
_اگه مجبور نبودم اصلا به این مهمونی مسخره نمیومدم.
_ چه جالب من هم اشتیاقی برای اومدن نداشتم اما با اصرار دوستم و میزبان چاره ای نداشتم جز اینکه الان اینجا باشم.
چه دندونای عجیبی داشت احساس می کردم دندونای نیشش بلند تر از بقیه هستن. یکهو به صورت غافلگیر کننده ای از تخت بلند شد و به سمتم اومد که به بدنم لرزه خفیفی افتاد.
اومد رو به روی صورتم وایساد که دقت کردم دیدم چشماش آبیه اما اما خودم دیدم که مشکی بود دروغ نمیگم چیزی که دیدم رو هم انکار نمی کنم چطور ممکنه؟ بهش گفتم:
_ مگه تو چشمات مشکی نبود!؟
_ میبینی که نیست
_ اما خودم دیدم
_ اشتباه دیدی یا اینکه بخاطر بازتاب نور باشه.
اومدم در اتاقو باز کنم که یکهو دوتا دستشو محکم کنارم گذاشت و به در کوبیده شدم.
_چته چیکار می‌کنی؟!
_کجا میخوای در بری موش کوچولو؟
این دیگه چه طرزه حرف زدن بود...
_ می‌خوام برم بیرون اصلا به تو چه حالا هم برو اونطرف
نه تنها نرفت بلکه بدنشو کاملا بهم چسبوند که کامل به در تکیه دادم اما قشنگ روی بدنم حسش میکردم
_ب..برو اونطرف وگرنه جیغ میکشما...
_هه کسی با اون همه سرو صدای پایین قرار نیست فریادو جیغتو بشنوه فقط قرارع خوش بگذرونیم.
قلبم داشت می‌ریخت که در یک حرکت سریع مشته به شدت محکمی به سینش زدم که هرکسه دیگه ای هم بود الان ده متر اون ورتر پرت میشد اما این اصلاً تکون هم نخورد...
با چشمای جذاب و خمارش روبه صورتم گفتم:
_ غذایه شیطونی هستی اما فکر نکن بتونی از دستم در بری..
چنان محکم مچای دستمو گرفت که اصلا نتونستم واکنشی نشون بدم و درده بدی تو دستام حس کردم.
یکهو لباشو روی لبام گذاشت و به صورت وحشیانه ای بوسم کرد..
حتی نمیتونستم حرف بزنم..گازه بدی از لبام گرفت که مزه خون رو احساس کردم اما اون خیلی مشتاق مشغول به خوردن لب هام شد انگار که داشت واقعا از طعم خون لبهام لذت میبرد!
سرشو عقب کشید که گفتم:
_ داری چه غلطی می‌کنی ها؟؟؟؟
_ اوفففف لعنتی تاحالا خونی به این خوشمزگی نخورده بودم تو دیگه کی هستی!
از حرفاش ب شدت جا خوردم اما خودمو جمع و جور کردم که یهو چونمو گرفت و توی چشمام زل زد و گفت:
_ بخواب....
ناخوداگاه چشمام سنگین شد و بیهوش شدم.......


🌘(@ghasrkhoonasham)🌒

#عروس_خوناشام_ها
#پارت‌1
کفشای پاشنه بلنده مشکیمو پوشیدم و لباس رقصه یک تیکمو که مشکی بود تنم کردم چون شبها به نظرم رنگ مشکی خیلی خاصه و براق هم بودو به همراهه یک سری زیورالات ساده رفتم جلوی آینه و یه سوت از سره زیباییم برای خودم زدم‌.
ماشین لاکچری آلاله دم در خونمون وایساد. پدر و مادرم برای دو سال بود که از کانادا رفته بودن و به گفته خودشون ماموریت کاری داشتن ولی من باور نمی کنم چون امکان نداره یک ماموریت کاری بی خبر و انقدر طولانی داشته باشن. بگذریم خانواده الاله حسابی پولدار بودن اما خانواده ما یک خانواده ساده و متوسط بود مادر و پدرم هر از گاهی برام از خارج پول می فرستند اما به حدی کافی نیست که بتونه تمام مخارجمو دوا و درمون کنه.
برای همین یک کار نیمه وقت ساده برای خودم تو شرکت لوازم نقاشی جور کردم. از پله ها پایین اومدم و در پارکینگ و قفل کردم که صدا و دسته تکون دادن آلاله به گوشم خورد.. پدر و مادرش هم اومده بودن که حسابی جا خوردم و سریع به سمت ماشین رفتم.
بعد از سلام و احوال پرسی گرم به سمت پارتی راه افتادیم آروم زدم به پهلوش که نگاهشو از پنجره گرفتو توجهش بهم جلب شد...
_ نگفته بودی مادر و پدرت هم قراره باهامون بیان....
_ چیه حالا ناراحت شدی؟
_ چه ربطی داره محیطی که داریم میریم جایی نیستش که مامان بابات بتونن باهامون بیان.
_ نگران نباش قرار نیست باهامون بیان فقط ما رو میرسونن خودشون باید برن جایه دیگه ای مهمونی دارن.
آهانی گفتم و خودمو مشغول تماشای کوچه پس کوچه های شهر کردم.
بعد از نیم ساعت بالاخره به جشن رسیدیم با خدافظی کردن از مادر پدر آلاله از ماشین پیاده شدیم و به عمارت بزرگ خیره شدیم.
آلاله با چشم های براق و با ذوق به من گفت:
_ لعنتی عجب خونه ای ساختن نظرت چیه مخشونو بزنیم؟
_تو که خودت بچه پولداری این چیزا دیگه باید برات عادی باشه.
حقم داشت طفلک درسته که پولدار بودن اما به پای اینا نمیرسیدن.
امروز هفتمه شهریوره و منو آلاله به پارتی ماهان رفته بودیم .....
پارتی دانشگاه و اخر تابستون بچه های ایرانی تو کانادا...
راستش اصلا اهل پارتی رفتن نیستم اما واقعا اصرار کردن پس فکر کردم شاید درست نباشه دسته رد به سینشون بزنم.
مرد کت و شلوای هیکلی با عینک دودی دم در وایساده بود و اسممون رو پرسید..بعد از گفتن اسم هامون وارد شدیم که یک خانم که به نظر میومد خدمتکار باشه ازمون خواست تا وسایلمون رو بهش بدیم.. من که کولئن سبک این ور اون ور میرم اشاره ای به آلاله کردم که اونم مثل من وسیله خاصی همراهش نبود که بخواد اذیتش کنه برای همینم از خانومه تشکر کردیم و به سمته سالن رفتیم.
صدای آهنگ کر کننده بود آخرین باری که به پارتی رفتم رو یادم نمیاد برای همین گوشام به این جور صداها عادت نداشت اما برای آلاله طبیعی و عادی بود چون حداقل هفته دو بار به پارتی می رفت.
نمیدونم چرا اینقدر فضای داخل خونه گرم بود... توجهم به پسری که داشت با یک لیوان که به نظرم مشروب میومد و به طرفم میومد جلب شد.


رمانه عروس خوناشام ها روز های فرد فقط در چنل قصر خوناشام😈🔞💉

8 last posts shown.

158

subscribers
Channel statistics