🌘(@ghasrkhoonasham)🌒
#عروس_خوناشام_ها
#پارت2
نه من میشناختمش نه آلاله فقط بچه های کلاس خودمون رو می شناختم به سمتم اومد و بشکن زد و گفت:
_ مرسی هیکل ایول باشگاه میری؟
از طرز حرف زدنش اصلا خوشم نیومد ولی با این حال جواب دادم:
_آره برام مهمه چجوری رو فرم باشم.
دست کوتاهی برام زد که یه صدای آشنا از پشت شنیدم..
_عه رُزی خوشحالم که اومدی
صدای ماهان بود خیلی بدم میاد وقتی رزی صدام میکنه فقط آلاله حق داشت منو رزی صدا کنه وگرنه بقیه باید میگفتن رز.
سلام و احوالپرسی گرمی با من کرد و با آلاله هم دست دادو به یه نوشیدنی دعوتمون کرد.
اهل مشروب نبودم ولی الاله تا دلت بخواد.. ماهان هم برای اینکه زود نره تو حس و حال نخورد.
ازش پرسیدم اون پسره کی بود که فهمیدم یکی از دوستان دوران قدیمشه که الاله در تلاش بود بدجور مخشو بزنه...
حوصلم سر رفت که به طبقه بالا رفتم خیلی خیلی ساکت بود تویه راهرو قدم میزدم که یک اتاق خالی پیدا کردم.
رفتم جلوی میز توالتشو آرایشمو مرتب تر کردم که یکهو در به صورت محکمی پشت سرم بسته شد.
با خودم گفتم حتما به خاطر باد بوده اخه پنجره هم باز بود که یکهو متوجه صدای یک پسر به شدت جذاب روی تخت اتاق شدم... لباس رسمی و شیکی پوشیده بود که نشون میداد اون هم جزو مهموناس.
پوستش به شدت سفید بود و چشماش خمار بود و گودیوسیاهی خاصی داشت... بهش گفتم که اصلاً متوجه حضورش تو اتاق نشدم که پارو پا انداخت و دراز کشیده گفت:
_اگه مجبور نبودم اصلا به این مهمونی مسخره نمیومدم.
_ چه جالب من هم اشتیاقی برای اومدن نداشتم اما با اصرار دوستم و میزبان چاره ای نداشتم جز اینکه الان اینجا باشم.
چه دندونای عجیبی داشت احساس می کردم دندونای نیشش بلند تر از بقیه هستن. یکهو به صورت غافلگیر کننده ای از تخت بلند شد و به سمتم اومد که به بدنم لرزه خفیفی افتاد.
اومد رو به روی صورتم وایساد که دقت کردم دیدم چشماش آبیه اما اما خودم دیدم که مشکی بود دروغ نمیگم چیزی که دیدم رو هم انکار نمی کنم چطور ممکنه؟ بهش گفتم:
_ مگه تو چشمات مشکی نبود!؟
_ میبینی که نیست
_ اما خودم دیدم
_ اشتباه دیدی یا اینکه بخاطر بازتاب نور باشه.
اومدم در اتاقو باز کنم که یکهو دوتا دستشو محکم کنارم گذاشت و به در کوبیده شدم.
_چته چیکار میکنی؟!
_کجا میخوای در بری موش کوچولو؟
این دیگه چه طرزه حرف زدن بود...
_ میخوام برم بیرون اصلا به تو چه حالا هم برو اونطرف
نه تنها نرفت بلکه بدنشو کاملا بهم چسبوند که کامل به در تکیه دادم اما قشنگ روی بدنم حسش میکردم
_ب..برو اونطرف وگرنه جیغ میکشما...
_هه کسی با اون همه سرو صدای پایین قرار نیست فریادو جیغتو بشنوه فقط قرارع خوش بگذرونیم.
قلبم داشت میریخت که در یک حرکت سریع مشته به شدت محکمی به سینش زدم که هرکسه دیگه ای هم بود الان ده متر اون ورتر پرت میشد اما این اصلاً تکون هم نخورد...
با چشمای جذاب و خمارش روبه صورتم گفتم:
_ غذایه شیطونی هستی اما فکر نکن بتونی از دستم در بری..
چنان محکم مچای دستمو گرفت که اصلا نتونستم واکنشی نشون بدم و درده بدی تو دستام حس کردم.
یکهو لباشو روی لبام گذاشت و به صورت وحشیانه ای بوسم کرد..
حتی نمیتونستم حرف بزنم..گازه بدی از لبام گرفت که مزه خون رو احساس کردم اما اون خیلی مشتاق مشغول به خوردن لب هام شد انگار که داشت واقعا از طعم خون لبهام لذت میبرد!
سرشو عقب کشید که گفتم:
_ داری چه غلطی میکنی ها؟؟؟؟
_ اوفففف لعنتی تاحالا خونی به این خوشمزگی نخورده بودم تو دیگه کی هستی!
از حرفاش ب شدت جا خوردم اما خودمو جمع و جور کردم که یهو چونمو گرفت و توی چشمام زل زد و گفت:
_ بخواب....
ناخوداگاه چشمام سنگین شد و بیهوش شدم.......
#عروس_خوناشام_ها
#پارت2
نه من میشناختمش نه آلاله فقط بچه های کلاس خودمون رو می شناختم به سمتم اومد و بشکن زد و گفت:
_ مرسی هیکل ایول باشگاه میری؟
از طرز حرف زدنش اصلا خوشم نیومد ولی با این حال جواب دادم:
_آره برام مهمه چجوری رو فرم باشم.
دست کوتاهی برام زد که یه صدای آشنا از پشت شنیدم..
_عه رُزی خوشحالم که اومدی
صدای ماهان بود خیلی بدم میاد وقتی رزی صدام میکنه فقط آلاله حق داشت منو رزی صدا کنه وگرنه بقیه باید میگفتن رز.
سلام و احوالپرسی گرمی با من کرد و با آلاله هم دست دادو به یه نوشیدنی دعوتمون کرد.
اهل مشروب نبودم ولی الاله تا دلت بخواد.. ماهان هم برای اینکه زود نره تو حس و حال نخورد.
ازش پرسیدم اون پسره کی بود که فهمیدم یکی از دوستان دوران قدیمشه که الاله در تلاش بود بدجور مخشو بزنه...
حوصلم سر رفت که به طبقه بالا رفتم خیلی خیلی ساکت بود تویه راهرو قدم میزدم که یک اتاق خالی پیدا کردم.
رفتم جلوی میز توالتشو آرایشمو مرتب تر کردم که یکهو در به صورت محکمی پشت سرم بسته شد.
با خودم گفتم حتما به خاطر باد بوده اخه پنجره هم باز بود که یکهو متوجه صدای یک پسر به شدت جذاب روی تخت اتاق شدم... لباس رسمی و شیکی پوشیده بود که نشون میداد اون هم جزو مهموناس.
پوستش به شدت سفید بود و چشماش خمار بود و گودیوسیاهی خاصی داشت... بهش گفتم که اصلاً متوجه حضورش تو اتاق نشدم که پارو پا انداخت و دراز کشیده گفت:
_اگه مجبور نبودم اصلا به این مهمونی مسخره نمیومدم.
_ چه جالب من هم اشتیاقی برای اومدن نداشتم اما با اصرار دوستم و میزبان چاره ای نداشتم جز اینکه الان اینجا باشم.
چه دندونای عجیبی داشت احساس می کردم دندونای نیشش بلند تر از بقیه هستن. یکهو به صورت غافلگیر کننده ای از تخت بلند شد و به سمتم اومد که به بدنم لرزه خفیفی افتاد.
اومد رو به روی صورتم وایساد که دقت کردم دیدم چشماش آبیه اما اما خودم دیدم که مشکی بود دروغ نمیگم چیزی که دیدم رو هم انکار نمی کنم چطور ممکنه؟ بهش گفتم:
_ مگه تو چشمات مشکی نبود!؟
_ میبینی که نیست
_ اما خودم دیدم
_ اشتباه دیدی یا اینکه بخاطر بازتاب نور باشه.
اومدم در اتاقو باز کنم که یکهو دوتا دستشو محکم کنارم گذاشت و به در کوبیده شدم.
_چته چیکار میکنی؟!
_کجا میخوای در بری موش کوچولو؟
این دیگه چه طرزه حرف زدن بود...
_ میخوام برم بیرون اصلا به تو چه حالا هم برو اونطرف
نه تنها نرفت بلکه بدنشو کاملا بهم چسبوند که کامل به در تکیه دادم اما قشنگ روی بدنم حسش میکردم
_ب..برو اونطرف وگرنه جیغ میکشما...
_هه کسی با اون همه سرو صدای پایین قرار نیست فریادو جیغتو بشنوه فقط قرارع خوش بگذرونیم.
قلبم داشت میریخت که در یک حرکت سریع مشته به شدت محکمی به سینش زدم که هرکسه دیگه ای هم بود الان ده متر اون ورتر پرت میشد اما این اصلاً تکون هم نخورد...
با چشمای جذاب و خمارش روبه صورتم گفتم:
_ غذایه شیطونی هستی اما فکر نکن بتونی از دستم در بری..
چنان محکم مچای دستمو گرفت که اصلا نتونستم واکنشی نشون بدم و درده بدی تو دستام حس کردم.
یکهو لباشو روی لبام گذاشت و به صورت وحشیانه ای بوسم کرد..
حتی نمیتونستم حرف بزنم..گازه بدی از لبام گرفت که مزه خون رو احساس کردم اما اون خیلی مشتاق مشغول به خوردن لب هام شد انگار که داشت واقعا از طعم خون لبهام لذت میبرد!
سرشو عقب کشید که گفتم:
_ داری چه غلطی میکنی ها؟؟؟؟
_ اوفففف لعنتی تاحالا خونی به این خوشمزگی نخورده بودم تو دیگه کی هستی!
از حرفاش ب شدت جا خوردم اما خودمو جمع و جور کردم که یهو چونمو گرفت و توی چشمام زل زد و گفت:
_ بخواب....
ناخوداگاه چشمام سنگین شد و بیهوش شدم.......