اتفاق عجیبی افتاده بود. حالا میفهمیدم چه چیزی توی نوشتن بود که این همه سال بدون دلیل گریبانم را گرفته بود. بدون اینکه بدانم تعریفش چیست از حس جدید به وجود آمده راضی و خرسند بودم. تا قبل از آن فکر می کردم رمان حسام و نگار قرار است آینه ای از زندگی من باشد و به عنوان یک مدل فانتزی از زندگی واقعی ام شروع می کنم به خلق آن. اما در حین نوشتن چنان درگیر شخصیتها و فضاها و آدمهای داستان شده بودم که داشتم باهاشان زندگی میکردم. در آن برهه تلخ تنهایی که همه را با هم از دست داده بودم، حسام و نگار و سعید و امیرعلی نه شخصیتهای مجازی زندگی من، بلکه تا حدودی شخصیتهای واقعی زندگی من بودند. صبح تا ظهر که سر کار چوب بری بودم، کوچک میشدند و با من میآمدند سر کار. آنقدر کوچک بودند که توی جیبهای مغزم جا میشدند و وول میخوردند تا ظهر. وقتی هم که میآمدم خانه میپریدند پشت میز صبحانه خوری سه نفره آشپزخانه و انتظار میکشیدند من آشپزی کنم تا در خاگینه من سهیم شوند. بعد از ناهار و استراحت ظهر کم کم قد می کشیدند و بزرگ می شدند تا به هیئت آدمهای واقعی دربیایند و تا نیمه های شب با من زندگی کنند.
بریده رمان #بازگشته
@Hafezemoon
بریده رمان #بازگشته
@Hafezemoon