من و حافظ


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


حافظ خلوت نشین، دوش به میخانه شو ...
@Javad_torshizi

Related channels  |  Similar channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


هرصدایی در سرِ ما
مثل خرمنکوب بود

قرص میخوردیم ودنیا
هشت ساعت خوب بود

#عمران_میری
@Hafezemoon


غروب جمعه دقیقا شبیه یک "دار" است
که مجرمی دم آخر به آن گرفتار است!

و یا شبیه حال کسی که رفته خون بدهد
خبر رسیده که او خود شدید بیمار است


#مسعود_محمدپور
@Hafezemoon


از اتاق فرمان اشاره کردن امروز هیجدهمه.
خب احتمالا فردا قراره تموم بشه😅


یکی از بهترین لذتهای دنیا گذاشتن نقطه پایان بر روی یک پروژه هشت ماهه است.
رمان #بازگشته هم تموم شد.


من بنده آن دمم که ساقی گوید
یک عکس دگر بگیر و من نتوانم!
@Hafezemoon


نزدیک خانه ام راننده جوان یک پراید ازم آدرس پرسید. وقتی بهش گفتم اشتباه می روی و باید خلاف جهت همین خیابان برگردی پرسید: چه قدر باید برگردم عقب؟ گفتم دو تا چهارراه. از همین دوربرگردانی که ته خیابان است دور بزن و برگرد.
از دوربرگردان قبلی فقط صد متری رد شده بود و می شد در آینه بغل ماشین بریدگی خیابان را دید. گفت: دمت گرم داداشی, دور زدن نمی خواد, از همینجا گردش می کنم.
فکر می کردم به منت لطفی که در حقش کرده ام حق دارم چیزی ازش بخواهم. داد زدم: تو که داشتی اشتباه می رفتی. فک کن ته خیابون آدرس پرسیدی. به خاطر من لااقل خلاف نرو!
همینطور که چشمش به آن طرف خیابان بود گفت: به عشق خودت اصلا خلاف می رم!
@Hafezemoon


یک آه عمیق ...


تا دیروز می گفتیم از کتابی که نخوندین عکس نگیرین و اینستا نذارین. الان باید بگیم از غذایی که نخوردین هم عکس نذارین؟
لامصب از اینترنت عکس صبحونه بر می داری استوری می کنی می نویسی شروع یه روز عالی آخه؟
این دیگه بیماری نیست، سرطانه!
@Hafezemoon


از دست دادن عزیزان مثل کشیدن دندانها می‌ماند. هر کدام را که از دست می‌دهی یک جای کار از آن روز به بعد می‌لنگد. نه می توانی مثل قبل غذا بخوری و نه حتی می توانی به خوبی قبل حرف بزنی. اما از دست دادن پدر مثل کشیدن دندان عقل است؛ یک دندان بزرگ پشت بقیه دندانها. نه خونریزی‌اش بند می‌آید نه دردش زود التیام می‌یابد. دست آخر هم حفره‌ای درون دهان ایجاد می‌کند بزرگتر از اندازه زمان بودنش...
@Hafezemoon


بازم از عنصر خلاقیت می گم براتون...




تبلیغات هزاره سوم در ایران🤦‍♂


به جای چهل دقیقه حرف زدن با روانشناس و هفتاد هشتاد هزار تومن پول دادن, چهل دقیقه دقیقه با خودتان توی آینه حرف بزنید.
هم متوجه می شوید تحمل کردنتان چه قدر سخت است, هم پول پس انداز می کنید!
@Hafezemoon


حافظ به درخت می گوید دَخت. فکر می کند این درخت ها یک جور اسباب بازی بزرگ هستند. روز جمعه برای اینکه حجت محیط زیستی ام را برای فرزندم تمام کنم بردمش کنار یک درخت کهنسال و ازش خواستم پوست زمخت درخت را لمس کند. اول امتناع می کرد و دوست داشت مثل قبل با انگشت اشاره درخت را نشان بدهد و تند تند بگوید دَخت دَخت. اما من اصرار کردم درخت را ناز کند. با اینکه از تغییر روش برخوردش با اسباب بازی غول پیکرش ناراضی بود به من اعتماد کرد و درخت را ناز کرد. من با چشمانی شاد این ناز کردن طولانی را نگاه می کردم که یکباره حافظ با انگشتان کوچکش یک مورچه را از روی درخت برداشت و تا به خودم بجنبم گذاشت توی دهانش و مورچه را خورد.
نه توانستم مورچه را از دهانش دربیاورم و نه می توانستم از ادامه ناز کردن درخت منصرفش کنم. خوشش آمده بود.
خب درس بعدی محیط زیستی حافظ باید میازار موری که دانه کش است باشد. شاید هم بهتر باشد صبر کنم تا بزرگتر شود. تا اینجا که کلاس محیط زیستمان یک شکست بزرگ بود. چیزی مثل حذف برزیل از جام جهانی.
@Hafezemoon


با تاخیر
برای تبریک روز قلم که دیروز بود!


Forward from: من
کاش همه ی گوشتا مزه ی مغز قلم میدادن
@Saboksar


اتفاق عجیبی افتاده بود. حالا می‌فهمیدم چه چیزی توی نوشتن بود که این همه سال بدون دلیل گریبانم را گرفته بود. بدون اینکه بدانم تعریفش چیست از حس جدید به وجود آمده راضی و خرسند بودم. تا قبل از آن فکر می کردم رمان حسام و نگار قرار است آینه ای از زندگی من باشد و به عنوان یک مدل فانتزی از زندگی واقعی ام شروع می کنم به خلق آن. اما در حین نوشتن چنان درگیر شخصیتها و فضاها و آدمهای داستان شده بودم که داشتم باهاشان زندگی می‌کردم. در آن برهه تلخ تنهایی که همه را با هم از دست داده بودم، حسام و نگار و سعید و امیرعلی نه شخصیتهای مجازی زندگی من، بلکه تا حدودی شخصیتهای واقعی زندگی من بودند. صبح تا ظهر که سر کار چوب بری بودم، کوچک می‌شدند و با من می‌آمدند سر کار. آن‌قدر کوچک بودند که توی جیبهای مغزم جا می‌شدند و وول می‌خوردند تا ظهر. وقتی هم که می‌آمدم خانه می‌پریدند پشت میز صبحانه خوری سه نفره آشپزخانه و انتظار می‌کشیدند من آشپزی کنم تا در خاگینه من سهیم شوند. بعد از ناهار و استراحت ظهر کم کم قد می کشیدند و بزرگ می شدند تا به هیئت آدمهای واقعی دربیایند و تا نیمه های شب با من زندگی کنند.

بریده رمان #بازگشته
@Hafezemoon


یک روز به شیدایی ...


یک دوست مجازی پیام داده بود و می گفت که به نظر او شغل من باید معلمی باشد. برایم جالب بود. به یکی دو نفر دیگر هم که گفتم از نظر آنها هم من معلم مأب می آمدم. در حالیکه اگر چیزی تدریس کرده باشم توی عمرم چند واحد داستان نویسی بوده و بس!
یاد محمد امانی بخیر که می گفت معلمی و چوپانی شغلهای انبیا بوده. خب او معلم بود و ما نبودیم!

@Hafezemoon


هر پنجشنبه رفتگانت را به یاد آر
یادی هم از من کن که از یاد تو رفتم

#احسان_پریسا
@Hafezemoon

20 last posts shown.

66

subscribers
Channel statistics