در دوران دانشجویی،مسیرهزارکیلومتری تهران-کرمان را به مدت چهارسال،بارها و بارها با اتوبوس طی کردم.شبها سوارِ اتوبوس میشدم و بعد از دوازده تا چهارده ساعت در ترمینال مقصد پیاده میشدم.
یادم هست آن شب هم روی یکی از صندلیهای سمت شاگرد و پهلوی پنجره نشستم و چشمها را بستم.بیرون هوا سرد بود ولی داخل اتوبوس گرم بود و چُرتزدن میچسبید.ماشین پر بود و کمکم داشت از شهر خارج میشد و من که دانشجوی سال اولی بودم،همیشه عادت داشتم آرامش شهررا در دل شب ببینم برای همین آن شب هم پرده را کنار زدم تا از پنجره بیرون را نگاه کنم که دیدم نفرِ پشتسرم دستش را از کنار صندلیِ من رد کرده و روی لبه پنجره گذاشته است
دستش تا صورت من کمتراز یک وجب فاصله داشت با انگشتانِ کشیده و پوستِ سفید که کمی چروکیده بود.نه چروک پیری،از آن چروکهایی که ظرف شستن یا زیاد ماندن در دستکشهای کار روی پوست میافتد.مویرگهای ظریف از زیرِ پوست نازکش دیده میشد.ناخنهایش کمی بلند بود ولاک صورتی خورده بود.معلوم بود لاک مال چند روز قبل است،چون انگشت شست و وسطی لاکشان خراشیده شده و گوشه ناخن انگشت کوچک شکسته بود.دست سن را نشان نمی داد.میتوانست مال دختری بیست ساله،یا زنی چهل ساله باشد.بدون هیچ انگشتر یا زیور آلاتی.
نفسم را با دهان بهطرف دست «ها» کردم.فکر کردم دستش را اتفاقی آنجا گذاشته و با این کار حتماً آن را برمیدارد.اما دست همانجا ماند وخیلی خفیف لرزید.بعد انگشت شست بالا آمد و شروع کرد آرامآرام کنار انگشت اشاره را نوازش کردن.دیدم که کُرکهای طلایی روی دست سیخ شدند.همینوقت مینیبوس در دستانداز افتاد و تکان شدیدی خورد و لبهایم بی اختیار برای یکآن به دست مالیده شدند.مطمئن بودم حالا دیگر حتماً دستش را برمیدارد.اما دست فقط یکلحظه مشت شد و بعد آرامآرام طوری باز شد که اینبار کف دست بهطرف صورتم بود.دوباره نفس را به کف دست«ها»کردم.
چهار انگشت کمی جمع و بعد باز شدند.به روبهرویم نگاه کردم.گونهام را کمی نزدیکتر بردم و منتظر تکان بعدی ماشین شدم.در اولین دستانداز گونهام را به کف دست چسباندم وچند ثانیه نگه داشتم.کف دست گرم بود.وقتی گونهام را برداشتم،دست شروع کرد با کنار انگشت اشارهاش صورتم را نوازش کردن.اول خیلی نامحسوس با تکانهای ماشین بالا و پایین میرفت.بعد با سرانگشتان سه انگشتش گونهام را ناز کرد.قلبم تندتند می زد.انگشتانش روی تهریش چندروزهام کشیده میشدند.بعد دست ها گوشم را ناز کردند.نفس خیلی عمیقی کشیدم.وقتی انگشتهایش را روی گردنم گذاشت،شاهرگم زیرانگشتانش مثل اسبی که چهارنعل بتازد بالا و پایین میپرید.اتوبوس مقابل یک شهرک ایستاد.به ایستگاه یکی از کارخانه های فرش بافی رسیده بودیم.دست رفت.چند زن و دختر با هم پیاده شدند و من نگاهشان کردم.چهره همهشان خسته و خوابآلود بود.
نیم خیز شدم تا آن ها را از پشت پنجره اتوبوس هنگام تحویل ساک ها ببینم تا شاید صاحب دست ها را پیدا کنم اما در صورت هیچکدام نه نشانهای از آشنایی دیدم،نه نگاهی خیره..
ماشین با تکانی آرام راه افتاد و فاصله اتوبوس با ایستگاه دورترشد.کمی مکث کردم و صاف نشستم و دستم را به صورتم کشیدم. به دستهایم نگاه کردم. تا کرمان نیمی از راه مانده بود.دستم را روی گردنم گذاشتم و چشمهایم را بستم. دلم میخواست مدت طولانی بخوایم.خیلی خیلی طولانی
از آن شب سالهاست می گذرد و من گاهی چشم هایم را روی هم می گذارم تا شاید فقط یک بار دیگر آن دست ها را روی صورتم حس کنم..
#حامد_وفائی
@hamed_vafaie