ه چی نیستی !
! آدما خطرناک تر از اون چیزی هستن که فکرشو بکنی ..گاهی بهترین رفیق آدم از دشمن خونی هم خطرناک تر میشه ..
حنان که تحت تاثیر حرفای آناهیتا قرار گرفته بود خودشو تا حدممکن بهش نزدیک کرد و تو صورتش خیره شد ..آناهیتا گفت چیکار داری میکنی برو عقب ..چرا چسبیدی بهم ..
َحنان گفت میخوام مطمن بشم که تو واقعا نمیبینی ..آناهیتا گفت پدرم همیشه میگه این دنیا چیز خوبی برای دیدن نداره هر چیز خوب و بدی رو فقط. باید حس کرد چون حس شدنی ها موندگار تر از دیده شدنیان ..منم هیچ گله ای از اینکه نمیتونن ببینم ندارم ..
حنان لبخند ملیحی زد و گفت درونتم مثل ظاهرت زیباس شاید تو گله از نابیناییت نداشته باشی اما من گله مند شدم ..کاش میتونستی خودتو یه بار ببینی ..
آناهیتا سکوت کرد و حنان بی هیچ خداحافظی گذاشت رفت ..
صب شد آرتی تنهایی تو باغ قصر زیر یه درختی تکیه داده بود و به آسمون خیره شده بود ...
آرمان که داشت دنبالش میگشت وقتی باهاش رو به رو شد داد زد ؛ معلوم هست اینجا چیکار میکنی؟
میدونه از کی تاحالا دارم دنبالت میگردم؟
آرتی پرسید مگه چیشده..آرمان گفت داداشم داره دنبالت میگرده گفت پیدات کنم بفرستم پیشش مث اینکه کار مهمی باهات داره ..آرتی نیشخند زد و با بی محلی دوباره به خورشید خیره شد
آرمان گفت مث اینکه دارم باهات حرف میزنما اصلا تو چرا همیشه میای یه گوشه تنها میشینی ..چته ..
آرتی مکث کرد و گفت ؛ هرکسی به اندازه ضربه هایی که تو زندگیش خورده تنهایی هاشو محکم تر بغل میکنه ..تنها موندن خیلی بهتر از جوابگوی دیگران بودنه تو دنیایی زندگی میکنیم که همیشه باید به همه توضیح بدیم اما متاسفانه تو شرایطی از خلقت قرار گرفتیم که حوصله ی توضیح دادن هم نداریم
آرمان گفت چه جالب حوصله ی سخنرانی داری ولی حوصله ی توضیح دادن نداری
آرتی گفت حجم دردام بیشتر از وسعت حرفامه ..اگه حرف نمیزنم به این معنی نیست که درد ندارم ..
آرمان گفت من درکت میکنم ولی بهتره یکمم بیای پایین و تو دنیای واقعی زندگی کنی هیشکی قادر به درک دیگری نیست ناچار باید همه همدیگه رو تحمل کنن پاشو برو پیش آرن .. تو کتابخونه سلطنتی منتظرته ..آرتی از جاش بلند شد و رفت ..آرمان با خودش گفت ؛ کاش میتونستم بهت کمک کنم تا همه درداتو فراموش کنی اما حیف که گاهی حس میکنم حتی نمیتونم بفهممت ..
آرن مشغول خوندن کتاب بود که آرتی در زد ..آرن گفت بیا تو ..آرتی اومد تو .نگاهی به اطراف انداخت و گفت وااااای ..این همه کتاب ..چطوری میشه همه اینارو خوند ..
آرن گفت خبرت کردم بیای اینجا تا یه هدیه ای بهت بدم
آرتی گفت به چه مناسبتی ..آرن گفت تو جون منو نجات دادی این کار خیلی بزرگیه ..انقدر بزرگ که هرچقدرم بخوام بهت هدیه بدم جبران نمیشه..آرن به روی میز اشاره کرد و گفت اون لباس و اون تاجو میبینی ..اونا مال توعه ..
آرتی خندید و گفت تصور میکنی خیلی خیرخواهی ..خیر خواهی این نیست که گوشتو بخوری و استخونشو بندازی برا سگ ..بلکه اینه که وقتی مث یه سگ گرسنه میشی هرچی که داریو با اون سگ تقسیم کنی ..از این همه شهرت و اعتبار و مقام و ثروتت فقط یه لباس و یه تاج؟!
آرن خندید و گفت میدونستم این حرفو میزنی ..اما بذار بهت بگم که من هیچوقت چیزی که هستمو قاطی هدیه هایی که به کسی میدم نمیکنم ..هدیه از روی محبت داده میشه نه برای شهرت افزونی..این لباس و این تاج اشیاء معمولی نیستن ..اینا متعلق به شاهزاده خانوم ارشد شاه پیشین ینی خاله من عایشا س ..زنی که افکار و باورها و اعمالش دقیقا اون چیزایی بود که تو همیشه میخوای اونطوری باشی
اون همیشه موفق بود اینایی که میبینی اشیا باارزشی هستن که اون بخاطر عشق بهشون پشت کرده و رفته ..اما اون حتی با رفتنشم حافظ شان پدرش موند ...من تا حالا اونو ندیدم قبل از اینکه من به دنیا بیام اون از اینجا رفته ..اما همیشه توی ذهنم مجسمش میکنم و با تمام وجود براش احترام قائلم ..
آرتی دستی به روی لباس عایشا کشید برش داشت و بهش خیره شد ..بی اختیار بوش کرد و گفت چه بوی آشنایی ؛ پر از احساس آرامشه..امن ..شبیه آغوش یه مادر ..
آرن گفت هنوزم فکر میکنی هدیه بی ارزشیه؟!
آرتی گفت بالعکس ..الان احساس میکنم که من لایق این لباس نیستم ..
آرن گفت این حرفو نزن ..مطمئنم خود خاله جانمم خوشحال میشه اگه بفهمه که اشیاهاش تعلق گرفته به کسی که میتونه به جایگاه اون برسه..آرتی اشکاش سرازیر شد و گفت خوش به حال دخترش مطمئنم که همچین زنی میتونه یه دختر مثل خودش تربیت کنه و به عرصه بیاره ..اما من .. من هیچوقت هیچ مادری نداشتم که ازش قوت قلب بگیرم و پا جای پاش بذارم .. امیدوارم بتونم لایق اشیاهای ایشون باشم ...
آرن گفت ما خیلی وقته از اون خبری نداریم نمیدونم اون دختری داره یا نه ولی مطمئنم اگه باشه قطعا مثل تو هست ..آرتی با چشمای پر از اشک به آرن خیره شد و لبخند زد ..آرن بی اختیار اومد جلو و محکم بغلش کرد ...آرتی هم بغلش کرد ..آرن هم با
! آدما خطرناک تر از اون چیزی هستن که فکرشو بکنی ..گاهی بهترین رفیق آدم از دشمن خونی هم خطرناک تر میشه ..
حنان که تحت تاثیر حرفای آناهیتا قرار گرفته بود خودشو تا حدممکن بهش نزدیک کرد و تو صورتش خیره شد ..آناهیتا گفت چیکار داری میکنی برو عقب ..چرا چسبیدی بهم ..
َحنان گفت میخوام مطمن بشم که تو واقعا نمیبینی ..آناهیتا گفت پدرم همیشه میگه این دنیا چیز خوبی برای دیدن نداره هر چیز خوب و بدی رو فقط. باید حس کرد چون حس شدنی ها موندگار تر از دیده شدنیان ..منم هیچ گله ای از اینکه نمیتونن ببینم ندارم ..
حنان لبخند ملیحی زد و گفت درونتم مثل ظاهرت زیباس شاید تو گله از نابیناییت نداشته باشی اما من گله مند شدم ..کاش میتونستی خودتو یه بار ببینی ..
آناهیتا سکوت کرد و حنان بی هیچ خداحافظی گذاشت رفت ..
صب شد آرتی تنهایی تو باغ قصر زیر یه درختی تکیه داده بود و به آسمون خیره شده بود ...
آرمان که داشت دنبالش میگشت وقتی باهاش رو به رو شد داد زد ؛ معلوم هست اینجا چیکار میکنی؟
میدونه از کی تاحالا دارم دنبالت میگردم؟
آرتی پرسید مگه چیشده..آرمان گفت داداشم داره دنبالت میگرده گفت پیدات کنم بفرستم پیشش مث اینکه کار مهمی باهات داره ..آرتی نیشخند زد و با بی محلی دوباره به خورشید خیره شد
آرمان گفت مث اینکه دارم باهات حرف میزنما اصلا تو چرا همیشه میای یه گوشه تنها میشینی ..چته ..
آرتی مکث کرد و گفت ؛ هرکسی به اندازه ضربه هایی که تو زندگیش خورده تنهایی هاشو محکم تر بغل میکنه ..تنها موندن خیلی بهتر از جوابگوی دیگران بودنه تو دنیایی زندگی میکنیم که همیشه باید به همه توضیح بدیم اما متاسفانه تو شرایطی از خلقت قرار گرفتیم که حوصله ی توضیح دادن هم نداریم
آرمان گفت چه جالب حوصله ی سخنرانی داری ولی حوصله ی توضیح دادن نداری
آرتی گفت حجم دردام بیشتر از وسعت حرفامه ..اگه حرف نمیزنم به این معنی نیست که درد ندارم ..
آرمان گفت من درکت میکنم ولی بهتره یکمم بیای پایین و تو دنیای واقعی زندگی کنی هیشکی قادر به درک دیگری نیست ناچار باید همه همدیگه رو تحمل کنن پاشو برو پیش آرن .. تو کتابخونه سلطنتی منتظرته ..آرتی از جاش بلند شد و رفت ..آرمان با خودش گفت ؛ کاش میتونستم بهت کمک کنم تا همه درداتو فراموش کنی اما حیف که گاهی حس میکنم حتی نمیتونم بفهممت ..
آرن مشغول خوندن کتاب بود که آرتی در زد ..آرن گفت بیا تو ..آرتی اومد تو .نگاهی به اطراف انداخت و گفت وااااای ..این همه کتاب ..چطوری میشه همه اینارو خوند ..
آرن گفت خبرت کردم بیای اینجا تا یه هدیه ای بهت بدم
آرتی گفت به چه مناسبتی ..آرن گفت تو جون منو نجات دادی این کار خیلی بزرگیه ..انقدر بزرگ که هرچقدرم بخوام بهت هدیه بدم جبران نمیشه..آرن به روی میز اشاره کرد و گفت اون لباس و اون تاجو میبینی ..اونا مال توعه ..
آرتی خندید و گفت تصور میکنی خیلی خیرخواهی ..خیر خواهی این نیست که گوشتو بخوری و استخونشو بندازی برا سگ ..بلکه اینه که وقتی مث یه سگ گرسنه میشی هرچی که داریو با اون سگ تقسیم کنی ..از این همه شهرت و اعتبار و مقام و ثروتت فقط یه لباس و یه تاج؟!
آرن خندید و گفت میدونستم این حرفو میزنی ..اما بذار بهت بگم که من هیچوقت چیزی که هستمو قاطی هدیه هایی که به کسی میدم نمیکنم ..هدیه از روی محبت داده میشه نه برای شهرت افزونی..این لباس و این تاج اشیاء معمولی نیستن ..اینا متعلق به شاهزاده خانوم ارشد شاه پیشین ینی خاله من عایشا س ..زنی که افکار و باورها و اعمالش دقیقا اون چیزایی بود که تو همیشه میخوای اونطوری باشی
اون همیشه موفق بود اینایی که میبینی اشیا باارزشی هستن که اون بخاطر عشق بهشون پشت کرده و رفته ..اما اون حتی با رفتنشم حافظ شان پدرش موند ...من تا حالا اونو ندیدم قبل از اینکه من به دنیا بیام اون از اینجا رفته ..اما همیشه توی ذهنم مجسمش میکنم و با تمام وجود براش احترام قائلم ..
آرتی دستی به روی لباس عایشا کشید برش داشت و بهش خیره شد ..بی اختیار بوش کرد و گفت چه بوی آشنایی ؛ پر از احساس آرامشه..امن ..شبیه آغوش یه مادر ..
آرن گفت هنوزم فکر میکنی هدیه بی ارزشیه؟!
آرتی گفت بالعکس ..الان احساس میکنم که من لایق این لباس نیستم ..
آرن گفت این حرفو نزن ..مطمئنم خود خاله جانمم خوشحال میشه اگه بفهمه که اشیاهاش تعلق گرفته به کسی که میتونه به جایگاه اون برسه..آرتی اشکاش سرازیر شد و گفت خوش به حال دخترش مطمئنم که همچین زنی میتونه یه دختر مثل خودش تربیت کنه و به عرصه بیاره ..اما من .. من هیچوقت هیچ مادری نداشتم که ازش قوت قلب بگیرم و پا جای پاش بذارم .. امیدوارم بتونم لایق اشیاهای ایشون باشم ...
آرن گفت ما خیلی وقته از اون خبری نداریم نمیدونم اون دختری داره یا نه ولی مطمئنم اگه باشه قطعا مثل تو هست ..آرتی با چشمای پر از اشک به آرن خیره شد و لبخند زد ..آرن بی اختیار اومد جلو و محکم بغلش کرد ...آرتی هم بغلش کرد ..آرن هم با