دیدن گریه های آرتی بغض کرد و نتونست جلوی اشکاشو بگیره ..
عایشا تو اتاقش نشسته بود و بیصدا اشک میریخت ..سانجیو که داشت دنبالش میگشت از لای در نصفه باز اتاقش که دیدش و متوجه گریه کردنش شد اومد تو اتاق و گفت عایشا عزیزم چیشده چرا داری گریه میکنی ..عایشا با لبخند تلخی جواب داد تا حالا هیچوقت از حنان انقدر دور نشده بودم ..دوری یه مادر و بچه از هم میتونه به عنوان عذاب دهنده ترین سم دنیا معرفی بشه ..اینو از روی دلتنگی نسبت به حنان نمیگم ..بلکه از روی دلتنگی به دخترم آرتی میگم ..دور شدن از حنان بهم نشون داد که توی این سالها چقدر از نبودن دخترم رنج کشیدم و دم نزدم ..اگه من گناهکار بودم من باید به تنهایی مجازات میشدم گناه اون بچه چی بود که به همچین سرنوشتی مبتلا شد .. نمیدونم زندس یا مرده ..ولی چه مرده باشه چه زنده این اصلا انصاف نیست براش ..اگه اون الان زنده باشه مطمئنا به همون اندازه که من تو فراقش دارم زجر میکشم اونم به همون اندازه داره رنج بی مادری رو تحمل میکنه من بچه ی دیگه ای دارم که بزارم جاش و رو زخمام مرهم بشن ..اون که مادر دیگه ای نداره چیکار داره میکنه ...عایشا به سختی حرفاشو تموم کرد و محکم هقهق زد گریه کرد ..سانجیو با ناراحتی بغلش کرد و بی هیچ حرفی اونم شروع کرد به اشک ریختن ..
آرتی خودشو از بغل آرن بیرون کشید و گفت میدونی چیه آرن تو با این کار خوشی بزرگی رو به من هدیه کردی و من ..قطعا تا آخر عمرم این لطفتو فراموش نخواهم کرد ...امروز با پیدا کردن کسی به عنوان الگو احساس میکنم که بعد از سال ها مادرمو پیدا کردم ..هدفی پیدا کردم .. این بهترین حسیه که تو تمام عمرم بهم دست داده ..ازت ممنونم ..آرن لبخند زد و گفت این حرفو نزن ..من فقط چیزیو بهت دادم که میدونستم لایقشی ..آرتی دوباره بغض کرد و گفت پس چرا خدا اون چیزی که من لایقش بودمو بهم نداده ..گاهی وقتا با خودم فکر میکنم و میگم مگه چه گناهی مرتکب شده بودم که از داشتن یه خونواده محروم شدم .آخه مگه یه نوزاد میتونه گناهی مرتکب شده باشه ..گاهیم با خودم میگم شاید خدا بهم پشت کرده ..آرن بازوهای آرتیو محکم گرفت و گفت چرا اینطوری فکر میکنی ..از کجا میدونی خدا بهت پشت کرده شاید تو برعکس نشستی ..شاید مادرت لایق تو نبوده یا شاید اگه پیش مادرت بزرگ میشدی ..نمیشدی این چیزی که الان هستی .. تو هر کار خدا حکمتی هست ..
آرتی خندید و اشکاشو با پشت دستش پاک کرد و گفت اینو باش .. ببین کی داره کیو نصیحت میکنه ..فکر کنم در موردت اشتباه فکر میکردم بنظرم راسته که میگن احمق همیشه احمق نیست .. آرن اخماش رفت تو هم و با عصبانیت گفت نمک نشناس ..😒😑
آرتی محکم خندید و بی دلیل آرنو بغل کرد ..آرن شوکه شد ..لبخند بی اختیاری رو لباش نشست ..خیره به موهای آرتی بود که پخش و پلا افتاده بود رو صورتش ..به آرومی موهاشو کنار زد و اونم بغلش کرد ..
کریشا مادر روهان که بعد از مرگ روهان سال هاست توی زندان سر میبره ..یه گوشه تاریک از سیاهچال نشسته بود و منتظر غذا بود که یه زن با شنل سیاه اومد داخل ..غذا رو گرفت جلو ..تا کریشا خواست غذارو ازش بگیره زنه شنلش رو از روی سرش برداشت
کریشا با تعجب بهش خیره شد و گفت تو؟! تو...تو دختر دیوگان ..شیلنا نیستی؟!
شیلنا خندید و گفت مثل اینکه زندان بدجوری بهت ساخته باورم نمیشه که بعد این همه سال هنوزم منو یادته ..
کریشا عصبانی شد و خواست شیلنارو بزنه که شیلنا گفت هیسسسس به نفعته که ساکت باشی و بچه بازی درنیاری ..یادت میاد سال ها پیش بعد از مرگ پسرت روهان چه قولی بهت دادم؟! بهت گفتم یه روز که پسر فادیا بزرگ بشه تو رو از اینجا میارم بیرون ..حق آرمانو از آرن که پسر ایشاس میگیرم و بهش پس میدم ..امروز برای به جا آوردن همون قولم اومدم اینجا ..
کریشا شوکه شد و گفت منظورت چیه ..چطوری میخوای اینکارو بکنی .
شیلنا گفت نقشه ها با من عمل با تو ..کریشا سکوت کرد و شیلنا گفت تو باید آرنو نسبت به پدر و مادرش بدبین کنی و چیزایی که من ازت میخوامو تو مخش فرو کنی ..اون باید خونوادشو رها کنه و همینطور آرتی رو ...
کریشا با تعجب پرسید آرتی دیگه کیه ..شیلنا نفس عمیق و با غضبی کشید و گفت دختر عایشای عبوس ..کابوس زندگی من ...کریشا شوکه شد دستشو گذاشت رو دهنش و گفت وای خدا مگه اون بچه هنوز زندس...
شیلنا گفت آره زندس ..زندس و آدم فوق العاده خطرناکیه خطرناک تر مادرش ..باید هرطور شده اونو از چنگ آرن بیرون بکشیم وگرنه همه چی برعکس اون اتفاقاتی میشه که سال ها خوابشو دیدیم و به امیدش زندگی کردیم ...
آرتی توی اتاقش لباسای عایشارو پوشید و تاجشو رو سرش گذاشت ..جلوی آیینه خیره به خودش بود ...نفس عمیقی کشید سرش رو بالا گرفت و گفت ؛ زن ..قهرمان گمنام داستان ها ..پل رسیدن مردای بزرگ به آرزوهای بزرگ .. زندگی همیشه برای یک زن مشکل خواهد بود چون اون بدون عشق قادر به زندگی نیست و هر مردی قادر به عشق ورزیدن نیست .
عایشا تو اتاقش نشسته بود و بیصدا اشک میریخت ..سانجیو که داشت دنبالش میگشت از لای در نصفه باز اتاقش که دیدش و متوجه گریه کردنش شد اومد تو اتاق و گفت عایشا عزیزم چیشده چرا داری گریه میکنی ..عایشا با لبخند تلخی جواب داد تا حالا هیچوقت از حنان انقدر دور نشده بودم ..دوری یه مادر و بچه از هم میتونه به عنوان عذاب دهنده ترین سم دنیا معرفی بشه ..اینو از روی دلتنگی نسبت به حنان نمیگم ..بلکه از روی دلتنگی به دخترم آرتی میگم ..دور شدن از حنان بهم نشون داد که توی این سالها چقدر از نبودن دخترم رنج کشیدم و دم نزدم ..اگه من گناهکار بودم من باید به تنهایی مجازات میشدم گناه اون بچه چی بود که به همچین سرنوشتی مبتلا شد .. نمیدونم زندس یا مرده ..ولی چه مرده باشه چه زنده این اصلا انصاف نیست براش ..اگه اون الان زنده باشه مطمئنا به همون اندازه که من تو فراقش دارم زجر میکشم اونم به همون اندازه داره رنج بی مادری رو تحمل میکنه من بچه ی دیگه ای دارم که بزارم جاش و رو زخمام مرهم بشن ..اون که مادر دیگه ای نداره چیکار داره میکنه ...عایشا به سختی حرفاشو تموم کرد و محکم هقهق زد گریه کرد ..سانجیو با ناراحتی بغلش کرد و بی هیچ حرفی اونم شروع کرد به اشک ریختن ..
آرتی خودشو از بغل آرن بیرون کشید و گفت میدونی چیه آرن تو با این کار خوشی بزرگی رو به من هدیه کردی و من ..قطعا تا آخر عمرم این لطفتو فراموش نخواهم کرد ...امروز با پیدا کردن کسی به عنوان الگو احساس میکنم که بعد از سال ها مادرمو پیدا کردم ..هدفی پیدا کردم .. این بهترین حسیه که تو تمام عمرم بهم دست داده ..ازت ممنونم ..آرن لبخند زد و گفت این حرفو نزن ..من فقط چیزیو بهت دادم که میدونستم لایقشی ..آرتی دوباره بغض کرد و گفت پس چرا خدا اون چیزی که من لایقش بودمو بهم نداده ..گاهی وقتا با خودم فکر میکنم و میگم مگه چه گناهی مرتکب شده بودم که از داشتن یه خونواده محروم شدم .آخه مگه یه نوزاد میتونه گناهی مرتکب شده باشه ..گاهیم با خودم میگم شاید خدا بهم پشت کرده ..آرن بازوهای آرتیو محکم گرفت و گفت چرا اینطوری فکر میکنی ..از کجا میدونی خدا بهت پشت کرده شاید تو برعکس نشستی ..شاید مادرت لایق تو نبوده یا شاید اگه پیش مادرت بزرگ میشدی ..نمیشدی این چیزی که الان هستی .. تو هر کار خدا حکمتی هست ..
آرتی خندید و اشکاشو با پشت دستش پاک کرد و گفت اینو باش .. ببین کی داره کیو نصیحت میکنه ..فکر کنم در موردت اشتباه فکر میکردم بنظرم راسته که میگن احمق همیشه احمق نیست .. آرن اخماش رفت تو هم و با عصبانیت گفت نمک نشناس ..😒😑
آرتی محکم خندید و بی دلیل آرنو بغل کرد ..آرن شوکه شد ..لبخند بی اختیاری رو لباش نشست ..خیره به موهای آرتی بود که پخش و پلا افتاده بود رو صورتش ..به آرومی موهاشو کنار زد و اونم بغلش کرد ..
کریشا مادر روهان که بعد از مرگ روهان سال هاست توی زندان سر میبره ..یه گوشه تاریک از سیاهچال نشسته بود و منتظر غذا بود که یه زن با شنل سیاه اومد داخل ..غذا رو گرفت جلو ..تا کریشا خواست غذارو ازش بگیره زنه شنلش رو از روی سرش برداشت
کریشا با تعجب بهش خیره شد و گفت تو؟! تو...تو دختر دیوگان ..شیلنا نیستی؟!
شیلنا خندید و گفت مثل اینکه زندان بدجوری بهت ساخته باورم نمیشه که بعد این همه سال هنوزم منو یادته ..
کریشا عصبانی شد و خواست شیلنارو بزنه که شیلنا گفت هیسسسس به نفعته که ساکت باشی و بچه بازی درنیاری ..یادت میاد سال ها پیش بعد از مرگ پسرت روهان چه قولی بهت دادم؟! بهت گفتم یه روز که پسر فادیا بزرگ بشه تو رو از اینجا میارم بیرون ..حق آرمانو از آرن که پسر ایشاس میگیرم و بهش پس میدم ..امروز برای به جا آوردن همون قولم اومدم اینجا ..
کریشا شوکه شد و گفت منظورت چیه ..چطوری میخوای اینکارو بکنی .
شیلنا گفت نقشه ها با من عمل با تو ..کریشا سکوت کرد و شیلنا گفت تو باید آرنو نسبت به پدر و مادرش بدبین کنی و چیزایی که من ازت میخوامو تو مخش فرو کنی ..اون باید خونوادشو رها کنه و همینطور آرتی رو ...
کریشا با تعجب پرسید آرتی دیگه کیه ..شیلنا نفس عمیق و با غضبی کشید و گفت دختر عایشای عبوس ..کابوس زندگی من ...کریشا شوکه شد دستشو گذاشت رو دهنش و گفت وای خدا مگه اون بچه هنوز زندس...
شیلنا گفت آره زندس ..زندس و آدم فوق العاده خطرناکیه خطرناک تر مادرش ..باید هرطور شده اونو از چنگ آرن بیرون بکشیم وگرنه همه چی برعکس اون اتفاقاتی میشه که سال ها خوابشو دیدیم و به امیدش زندگی کردیم ...
آرتی توی اتاقش لباسای عایشارو پوشید و تاجشو رو سرش گذاشت ..جلوی آیینه خیره به خودش بود ...نفس عمیقی کشید سرش رو بالا گرفت و گفت ؛ زن ..قهرمان گمنام داستان ها ..پل رسیدن مردای بزرگ به آرزوهای بزرگ .. زندگی همیشه برای یک زن مشکل خواهد بود چون اون بدون عشق قادر به زندگی نیست و هر مردی قادر به عشق ورزیدن نیست .