.خلقت ..ظرافت و ها حساسیت ها و زیبایی های ظاهری زن مسبب محدودیت های اعمال شده بر وی خواهد بود ..و اون مثل یک پرنده ی حبس در قفس ..همیشه سر به قفس خواهد کوبید ...سرهای زیادی خواهد شکست اما یقین دارم که میله های این قفس هم یک روز خواهد شکست ..تو راه خیلی سختی دارم قدم میزارم اما قسم میخورم ..حتی اگه به قیمت شکستن سرم تموم بشه همه ی قفس هارو خواهم شکست تا هیچ زنی هرگز از زن بودنش پیش خدا گله نکنه..هیچ زنی ...
آرتی هی برای خودش میچرخید و عشوه میومد که یهو آرن درو باز کرد ..آرتی لبخندی زد و دوباره چرخید و گفت چطور شدم بهم میاد؟!
آرن ماتش برد ..بدون اینکه چیزی بگه به آرتی نزدیک شد ..آرتی که منتظر عکس العمل آرن بود بهش خیره شده بود و سکوت کرده بود ..آرن لبخند شیطونی زد و با تعظیم دستشو آورد جلو و گفت میتونم بانو رو تا اتاق ملکه راهنمایی کنم؟! ایشون از سفر برگشتن و منتظرشما هستن ...
آرتی خندید و گفت احمق ..بانو دیگه چیه ..آرن با قیافش با به آرتی بفهموند که باید دستشو بده بهش و باهاش بره ..آرتی دستشو داد بهش و از اتاق خارج و وارد سالن حرمسرا شدن ...
دخترا تو سالن صف کشیده بودن همه به لباسا و تاج آرتی خیره شده بودن و با حسادت تو گوش هم پچ پچ میکردن ..
آرن آرتی رو رسوند دم در اتاق آروشا و گفت خب دیگه برو تو ..من تو نیام بهتره .آرتی لبخند زد و گفت باشه ممنونم ...
آرتی در زد ..آروشا گفت ؛ بیا تو ..
آرتی درو باز کرد و به آرومی و با غرور وارد اتاق شد ..آروشا با دیدن آرتی ناگهان خشکش زد ..قلبش به تپش افتاد و نفس هاش توی سینش حبس شد ..گویی که بعد از سال ها خواهرش عایشا در برابرش ظاهر شده بود ...آروشا بی اختیار از جاش بلند شد و اومد نزدیک تر ..آرتی بدون اینکه تعظیم کنه نزدیک آروشا شد و گفت ؛ سلام بانوی من ..
آروشا با شنیدن صدای آرتی بیشتر از قبل شوکه شد و با تعجب و صدای لرزون زیر لب گفت ؛ خواهر ...آرتی متعجب شد و گفت ؛ چی؟!
پ ن ؛ بخاطر تاخیر یه پارت بیشتر گذاشتم.
❌کپی ممنوع❌
💎 @head_or_tail
💎 @world_of_mandaa
آرتی هی برای خودش میچرخید و عشوه میومد که یهو آرن درو باز کرد ..آرتی لبخندی زد و دوباره چرخید و گفت چطور شدم بهم میاد؟!
آرن ماتش برد ..بدون اینکه چیزی بگه به آرتی نزدیک شد ..آرتی که منتظر عکس العمل آرن بود بهش خیره شده بود و سکوت کرده بود ..آرن لبخند شیطونی زد و با تعظیم دستشو آورد جلو و گفت میتونم بانو رو تا اتاق ملکه راهنمایی کنم؟! ایشون از سفر برگشتن و منتظرشما هستن ...
آرتی خندید و گفت احمق ..بانو دیگه چیه ..آرن با قیافش با به آرتی بفهموند که باید دستشو بده بهش و باهاش بره ..آرتی دستشو داد بهش و از اتاق خارج و وارد سالن حرمسرا شدن ...
دخترا تو سالن صف کشیده بودن همه به لباسا و تاج آرتی خیره شده بودن و با حسادت تو گوش هم پچ پچ میکردن ..
آرن آرتی رو رسوند دم در اتاق آروشا و گفت خب دیگه برو تو ..من تو نیام بهتره .آرتی لبخند زد و گفت باشه ممنونم ...
آرتی در زد ..آروشا گفت ؛ بیا تو ..
آرتی درو باز کرد و به آرومی و با غرور وارد اتاق شد ..آروشا با دیدن آرتی ناگهان خشکش زد ..قلبش به تپش افتاد و نفس هاش توی سینش حبس شد ..گویی که بعد از سال ها خواهرش عایشا در برابرش ظاهر شده بود ...آروشا بی اختیار از جاش بلند شد و اومد نزدیک تر ..آرتی بدون اینکه تعظیم کنه نزدیک آروشا شد و گفت ؛ سلام بانوی من ..
آروشا با شنیدن صدای آرتی بیشتر از قبل شوکه شد و با تعجب و صدای لرزون زیر لب گفت ؛ خواهر ...آرتی متعجب شد و گفت ؛ چی؟!
پ ن ؛ بخاطر تاخیر یه پارت بیشتر گذاشتم.
❌کپی ممنوع❌
💎 @head_or_tail
💎 @world_of_mandaa