༻Just You༺:
༻Just You༺:
این قسمت شروع میشه با آروشا که از دیدن آرتی تو لباسای عایشا کاملا شوکه شده...شباهت بیش از حد آرتی به عایشا آروشا رو به حیرت اورده بود..
آرتی گفت حالتون خوبه بانو..
آروشا درحالی که اشک تو چشماش حلقه زده بود و ماتش برده بود دستشو به آرومی اورد جلو و کشید به صورت آرتی...آرتی بلند گفت ؛ ملکه...آروشا هراسون شد و به خودش اومد...آرتی گفت حالتون خوبه؟!
آروشا جوابی نداد و دوباره به سر و وضع آرتی خیره شد
آرتی گفت اگه تعجبون بخاطر لباسامه باید بگم که جناب شاهزاده آرن اینارو بهم هدیه دان..گفتن که این لباسا متعلق به خواهر بزرگ شما بوده...
آروشا با لحن پر از شگفتی پرسید تو کی هستی؟!
آرتی گفت من..همونیم که پسر شما رونجات داده بود.. شما گفته بودین میخواین منو ببینین..ولی انگار اینطوری نبوده...من برم...آروشا دست آرتی رو گرفت و گفت نه...اره من میخواستم ببینمت...بیا بشین..
ارتی اومد ضربدری نشست و پاشو انداخت رو اون یکی پاش و دستاشو قفلی کرد و گذاشت رو پاهاش و یه لبخند یه طرفه ای زد و به آروشا خیره شد...آروشا یاد طرز نشستن عایشا افتاد و بیشتر از قبل شوکه تر شد..با زبون بند اومدش گفت دخترم تو...اهل کجایی..پدر و مادرت کجان..
آرتی لبخند تلخی زد و گفت چطور میتونم جواب سوالی که خودمم نمیدونم رو به شما بدم بانو...من از وقتی که به خودم اومدم دارم تو همین شهر زندگی میکنم..البته زندگی که نه...بردگی..
آروشا پرسید بردگی؟! تو...برده ای؟! باورم نمیشه..
آرتی خندید و گفت چرا؟! آروشا گفت چون نه به قیافت میخوره نه به رفتار و منشت..آرتی نیشخند زد و گفت ظاهر ماجرا همیشه واقعیت ماجرا نیست...
آروشا گفت تو طبابتو از کی یاد گرفتی
من تو عمرم هرگز برده ای رو ندیدم که طبابت بلد باشه..
آرتی گفت من از کسی طبابت یاد نگرفتم این یه موهبت الهیه که من به طور غریضه ای دارمش..آروشا گفت جنگیدن چی..بلدی؟!
آرتی گفت این اصلا سوال منطقی نیست...هرکسی تو زندگیش به اندازه سختیایی که کشیده توانمنده...زندگی که بتونه از یه برده یه طبیب بسازه یه جنگجو هم میتونه بسازه..مگه نه؟!
آروشا لبخند تلخی زد و اشکاشسرازیر شد...آرتی گفت شما چرا دارین گریه میکنین...یه ملکه هرگز نباید انقدر راحت اشکش دربیاد اونم بخاطر یه غریبه..
آروشا گفت همینطوره..ولی چیزی که باعث شد اشکای من سرازیز بشه ترحم من به تو نبود...بلکه مشترک بودن دردمون بود
تو راس میگی هرکسی تو زندگیش به اندازه سختیایی که میکشه سخت میشه...منم گاهی وقتا آدمی میشم که همیشه از خودم بعید میدونستمش...
آرتی با یه لبخند بی جون سرشو انداخت پایین... آروشا گفت زندگی کارای خیلی عجیبی با ادم میکنه..همیشه کسایی که میتونن باعث خوشحالیمون بشن رو ازمون میگیره ولی بازم دلایلی بهمون میده که مجبور میشیم بخاطر اونا بخندیم تا اونا هم یه روز به دلیل ناراحتی ما تبدیل نشن
آرتی گفت میدونین ملکه..حقیقت اینه که همه تو این دنیا باعث رنج و ناراحتی ماها میشن فقط ما باید کسایی رو پیدا کنیم که ارزش غصه خوردنمونو داشته باشن
کسایی که بتونن بین خاطره هامون لبخندای ابدی رو دفن کنن..حتی اگه خودشون موقتی و گذرا باشن..
آروشا گفت با این همه سختی که از بچگی تاحالا کشیدی دیدن امید تو لحن و چهره ت واقعا جای تعجب داره...
آرتی خندید و گفت هیچکس هیچوقت اجازه نمیده یه دزد وارد خونش بشه و دارایی هاشو بدزده پس من چرا اجازه بدم افکار بد و منفی توی ذهن و قلبم جا خوش کنن و شادی و امید به زندگی مو ازم بدزدن..
من معتقدم که گذشته ی هیچ ادمی نباید تعیین کننده ی ایندش باشه...
آروشا خندید و گفت تو واقعا دختر فوق العاده ای هستی..درست مثل...همونی که الان لباساشو تنت کردی..
آرتی گفت از نظر من همه دخترا به اندازه هم با خصوصیتای خوب متولد میشن...هیشکی فوق العاده نیست...فقط اونایی که به نظر مردم فوق العاده نیستن نتونستن از خصوصیات خوبشون استفاده کنن..
آروشا گفت آرن حق داره اینطوری در موردت حرف بزنه.. تو واقعا قابل تحسینی..راستی تو...اسمت چیه..
آرتی گفت ؛ عمم آرتی صدام میکنه..شاید اسمم آرتی باشه..
آروشا با تعجب پرسید عمه ت؟!
آرتی گفت اره من با اون سال ها بود که به یه مرد جاه طلب و خونخوار خدمت میکردیم
اون همیشه بهم میگفت که پدر و مادرم منو بخاطر دختر بودنم رها کردن...و سنگینی این درد تا اخر عمرم قلبمو خواهد فشرد..مگه اینکه یه روز بتونم باهاشون رو در رو بشم و بهشون نشون بدم که یه دختر به هیچ عنوان ضعیف نیست..
آروشا دستشو کشید رو شونه آرتی و گفت ؛ قوی باش... یه دختر به هیچ عنوان نیازی نداره قدرتشو به کسی ثابت کنه...
آرتی از جاش بلند شد و بی هیچ خداحافظی گذاشت رفت..
آروشا ندیمه شو صدا زد و گفت ؛ یکیو برام پیدا کن که تو تحقیق و تفتیش خبره باشه...باید گذشته ی یه نفرو برام بکشه رو آب...ندیمه گفت اعلامیه بدم بیرون ؟؟
آروشا گفت نه..محرمانه انجامش بده...زود..
آرتی با عجله
༻Just You༺:
این قسمت شروع میشه با آروشا که از دیدن آرتی تو لباسای عایشا کاملا شوکه شده...شباهت بیش از حد آرتی به عایشا آروشا رو به حیرت اورده بود..
آرتی گفت حالتون خوبه بانو..
آروشا درحالی که اشک تو چشماش حلقه زده بود و ماتش برده بود دستشو به آرومی اورد جلو و کشید به صورت آرتی...آرتی بلند گفت ؛ ملکه...آروشا هراسون شد و به خودش اومد...آرتی گفت حالتون خوبه؟!
آروشا جوابی نداد و دوباره به سر و وضع آرتی خیره شد
آرتی گفت اگه تعجبون بخاطر لباسامه باید بگم که جناب شاهزاده آرن اینارو بهم هدیه دان..گفتن که این لباسا متعلق به خواهر بزرگ شما بوده...
آروشا با لحن پر از شگفتی پرسید تو کی هستی؟!
آرتی گفت من..همونیم که پسر شما رونجات داده بود.. شما گفته بودین میخواین منو ببینین..ولی انگار اینطوری نبوده...من برم...آروشا دست آرتی رو گرفت و گفت نه...اره من میخواستم ببینمت...بیا بشین..
ارتی اومد ضربدری نشست و پاشو انداخت رو اون یکی پاش و دستاشو قفلی کرد و گذاشت رو پاهاش و یه لبخند یه طرفه ای زد و به آروشا خیره شد...آروشا یاد طرز نشستن عایشا افتاد و بیشتر از قبل شوکه تر شد..با زبون بند اومدش گفت دخترم تو...اهل کجایی..پدر و مادرت کجان..
آرتی لبخند تلخی زد و گفت چطور میتونم جواب سوالی که خودمم نمیدونم رو به شما بدم بانو...من از وقتی که به خودم اومدم دارم تو همین شهر زندگی میکنم..البته زندگی که نه...بردگی..
آروشا پرسید بردگی؟! تو...برده ای؟! باورم نمیشه..
آرتی خندید و گفت چرا؟! آروشا گفت چون نه به قیافت میخوره نه به رفتار و منشت..آرتی نیشخند زد و گفت ظاهر ماجرا همیشه واقعیت ماجرا نیست...
آروشا گفت تو طبابتو از کی یاد گرفتی
من تو عمرم هرگز برده ای رو ندیدم که طبابت بلد باشه..
آرتی گفت من از کسی طبابت یاد نگرفتم این یه موهبت الهیه که من به طور غریضه ای دارمش..آروشا گفت جنگیدن چی..بلدی؟!
آرتی گفت این اصلا سوال منطقی نیست...هرکسی تو زندگیش به اندازه سختیایی که کشیده توانمنده...زندگی که بتونه از یه برده یه طبیب بسازه یه جنگجو هم میتونه بسازه..مگه نه؟!
آروشا لبخند تلخی زد و اشکاشسرازیر شد...آرتی گفت شما چرا دارین گریه میکنین...یه ملکه هرگز نباید انقدر راحت اشکش دربیاد اونم بخاطر یه غریبه..
آروشا گفت همینطوره..ولی چیزی که باعث شد اشکای من سرازیز بشه ترحم من به تو نبود...بلکه مشترک بودن دردمون بود
تو راس میگی هرکسی تو زندگیش به اندازه سختیایی که میکشه سخت میشه...منم گاهی وقتا آدمی میشم که همیشه از خودم بعید میدونستمش...
آرتی با یه لبخند بی جون سرشو انداخت پایین... آروشا گفت زندگی کارای خیلی عجیبی با ادم میکنه..همیشه کسایی که میتونن باعث خوشحالیمون بشن رو ازمون میگیره ولی بازم دلایلی بهمون میده که مجبور میشیم بخاطر اونا بخندیم تا اونا هم یه روز به دلیل ناراحتی ما تبدیل نشن
آرتی گفت میدونین ملکه..حقیقت اینه که همه تو این دنیا باعث رنج و ناراحتی ماها میشن فقط ما باید کسایی رو پیدا کنیم که ارزش غصه خوردنمونو داشته باشن
کسایی که بتونن بین خاطره هامون لبخندای ابدی رو دفن کنن..حتی اگه خودشون موقتی و گذرا باشن..
آروشا گفت با این همه سختی که از بچگی تاحالا کشیدی دیدن امید تو لحن و چهره ت واقعا جای تعجب داره...
آرتی خندید و گفت هیچکس هیچوقت اجازه نمیده یه دزد وارد خونش بشه و دارایی هاشو بدزده پس من چرا اجازه بدم افکار بد و منفی توی ذهن و قلبم جا خوش کنن و شادی و امید به زندگی مو ازم بدزدن..
من معتقدم که گذشته ی هیچ ادمی نباید تعیین کننده ی ایندش باشه...
آروشا خندید و گفت تو واقعا دختر فوق العاده ای هستی..درست مثل...همونی که الان لباساشو تنت کردی..
آرتی گفت از نظر من همه دخترا به اندازه هم با خصوصیتای خوب متولد میشن...هیشکی فوق العاده نیست...فقط اونایی که به نظر مردم فوق العاده نیستن نتونستن از خصوصیات خوبشون استفاده کنن..
آروشا گفت آرن حق داره اینطوری در موردت حرف بزنه.. تو واقعا قابل تحسینی..راستی تو...اسمت چیه..
آرتی گفت ؛ عمم آرتی صدام میکنه..شاید اسمم آرتی باشه..
آروشا با تعجب پرسید عمه ت؟!
آرتی گفت اره من با اون سال ها بود که به یه مرد جاه طلب و خونخوار خدمت میکردیم
اون همیشه بهم میگفت که پدر و مادرم منو بخاطر دختر بودنم رها کردن...و سنگینی این درد تا اخر عمرم قلبمو خواهد فشرد..مگه اینکه یه روز بتونم باهاشون رو در رو بشم و بهشون نشون بدم که یه دختر به هیچ عنوان ضعیف نیست..
آروشا دستشو کشید رو شونه آرتی و گفت ؛ قوی باش... یه دختر به هیچ عنوان نیازی نداره قدرتشو به کسی ثابت کنه...
آرتی از جاش بلند شد و بی هیچ خداحافظی گذاشت رفت..
آروشا ندیمه شو صدا زد و گفت ؛ یکیو برام پیدا کن که تو تحقیق و تفتیش خبره باشه...باید گذشته ی یه نفرو برام بکشه رو آب...ندیمه گفت اعلامیه بدم بیرون ؟؟
آروشا گفت نه..محرمانه انجامش بده...زود..
آرتی با عجله