اومد تو سال
ن و رفت تو اتاق آرن..درو که باز کرد با یه اتاق خالی رو به رو شد صداش زد؛آرنننن..آرن..
یه خدمتکار گفت چیکار میکنی آرتی جناب شاهزاده اینجا نیستن..رفتن میدان تمرین..دارن تمرین تیراندازی میکنن...آرتی باعجله اومد بره تو حیاط که محکم خورد به فادیا..فادیا لوازمی که تو دستش بود افتاد... داد زد چه خبرته دختر؟ مگه داری با خودت سر میبری...آرتی گفت خانوم محترم..برگرد به راهی که ازش اومدی یه نگاهی بنداز..مقصر شمایی طلبکارم هستی؟!
فادیا داد زد دختره گستاخ اصلا میدونی داری با کی حرف میزنی..
آرتی گفت نه..نمیخوامم بدونم چون مشکل الان کی بودن من و شما نیست..داریم دنبال مقصر میگردیم..که قطعا شمایین..چون داشتین از راه خروج وارد میشدین...
فادیا با سکوت عصبانیتشو نشون داد و سرشو انداخت پایین...آرتی گفت حالا اگه میشه از سراهم برید کنار...فادیا با تعجب به آرتی خیره شد..آرتی لبخند مصنوعی زد و گفت بفرمایین دیگه..فادیا از جاش تکون نخورد و آرتی محکم با شونش زد به شونه فادیا و از کنارش رد شد و رفت..
فادیا از ندیمش پرسید این دختره گستاخ کیه..میشناسیش..ندیمه گفت اونو شاهزاده آرن اورده تو قصر..ظاهرا هم خیلی دوسش داره..فادیا گفت ارن عاشق همچین دختری بشه؟! مگه میشه..
ندیمه گفت اره با این لباسا و تاج اعیانی که جناب شاهزاده بهش هدیه داده مشخصه که ملکه اینده ایشونه خدا به دادمون برسه با این رفتار گندش...
فادیا گفت چرا من حس کردم قیافش به نظرم اشنا میاد؟تو بنظرت اشنا نبود؟!
خدمتکاره گفت چرا..منم یه همچین حسی داشتم..
ارتی رسید میدان تمرین..ارن داشت نخ یه کمان رو کوک میکرد..ارتی با لبخند اومد گفت چیکار داری میکنی..ارن گفت عه چه زود اومدی با مامان حرف زدین؟ ارتی گفت اره اون یه مادر خیلی شیرین و مهربونیه..درست مثل خودت..ارن تعجب کرد و با لبخند پر شیطنتی پرسید چیییی؟! نه بابا..تو هم بلدی از ادما تعریف کنی؟امیدوار شدم..
ارتی لبخند تلخی زد و گفت بهت حسودیم میشه..کاش منم یه مادر مثل مادر تو داشتم...ارن ناراحت شد دستشو انداخت دور گردن ارتی و گفت ناراحت نباش اون میتونه مادر تو هم باشه..میدونی مامان من عاشق دختراس..همین خواهرم اناهیتا رو بیشتر از من و آرمان دوس داره..نمیدونم مگه دخترا چی دارن که ما پسرا نداریم..آرتی خندید و گفت راستی خواهرت کجاست..خیلی دلم میخواد ببینمش..ارن اخم کرد دهنشو کج و کوله کرد و گفت تو کلا دوس داری همه رو ببینی مخصوصا وقتی که میای منو ببینی..آرتی دوباره خندید و گفت باشه جایی نمیرم..داشتی چیکار میکردی
ارن گفت این کمانو..داده بودم براتو بسازن..داشتم نخشو کوک میکردم تیراندازی که بلدی..
ارتی گفت وای چقد این خوبههه ای..کما بیش بلدم...آرن گفت بیا جلوم بهم پشت کن بهت یاد میدم..
ارتی اومد جلو ارن دستشو گرفت و باهم دیگه کمانو گرفتن وتیرو کشیدن...آرمان که داشت دنبال ارتی میگشت..اومد تو میدان تمرین و وقتی با ارن و تو اون حالت رو به رو شد بی علت حالش گرفته شد و بدون اینکه ارتیوصداکنه گذاشت رفت..
ارن نخ کمانوبا تیر هی میکشید ارتی گفت چیکار داری میکنی اخه اینجا که هیچ طعمه ای نیس چیو میخوای شکار کنی...ارن کمانو اورد پایین سرشو چسبوند به دور کمر ارتی و اروم تو گوشش گفت ؛ تو رو...
ارتی هیچ عکس العملی نشون نداد..ارن کمانو رها کرد و دستاشو دور کمر ارتی حلقه کرد..بوسه ریزی به گردنش زد..ارتی چشاشو بست..مکث کرد...یهو کبوتری پر زد و با صدای پر زدنش جفتشون هراسون از هم دیگه جدا شدن..ارتی با اخم سرشو انداخت پایین ودوید رفت...
آرن با خودش گفت تو کی هستی که من خودمو در برابرت ضعیف احساس میکنم..چرا نمیتونم به دست بیارمت..چرا از من فرار میکنی وقتی یه عالمه دختر هم سن و سال تو حسرت یه نگاه منو میکشن...
حنان برگشته بود به قصرشون..جلوی اینه وایساده بود و داشت با تیپش ور میرفت و به آناهیتا و حرفاش فکر میکرد...عایشا با عجله اومد و با خوشحالی بغلش کرد...حنان گفت ؛ وااااای عشق من مامان من دلم برات یه ذرررره شده بووود..حنان دستای عایشارو بوسید..عایشا گفت خب چه خبر عروسی خوش گذشت؟!حنان رفت تو فکر اناهیتا و گفت اره خیلی..عایشا گفت پسرمو ببین چرا همچین تیپ فقیرانه ای زدی تو الان باید طلا بپوشی..حنان گفت نه مامان باید برم یه جایی بخاطر همین اینطوری لباس پوشیدم.. عایشا نگران شد و گفت پسرم چیزی شده...حنان گفت نه مامان..راستش پدر ازم خواسته برم یه جایی و براش اطلاعات محرمانه ای جمع کنم برا همین..عایشا لبخندی زد و گفت من دروغ گفتنو بهت یاد نداده بودم حنان..
یهو حانا اومد تو و گفت ای بابا مامان مگه پسرارو نمیشناسی وقتی میخوان برن چشم چرونی سعی میکنن هویت خودشونو مخفی کنن اونم داره این کارو میکنه دیگه..
حنان عصبانی شد و گفت هیسسس تویکی ببند دهنتو..حانا خندید و گفت چرا..مگه دارم دروغ میگم..به مامان بگو دیشب داشتی نقاشی کیو میکشیدی..همون دختره چشم درشت..بگو دیگه...
ن و رفت تو اتاق آرن..درو که باز کرد با یه اتاق خالی رو به رو شد صداش زد؛آرنننن..آرن..
یه خدمتکار گفت چیکار میکنی آرتی جناب شاهزاده اینجا نیستن..رفتن میدان تمرین..دارن تمرین تیراندازی میکنن...آرتی باعجله اومد بره تو حیاط که محکم خورد به فادیا..فادیا لوازمی که تو دستش بود افتاد... داد زد چه خبرته دختر؟ مگه داری با خودت سر میبری...آرتی گفت خانوم محترم..برگرد به راهی که ازش اومدی یه نگاهی بنداز..مقصر شمایی طلبکارم هستی؟!
فادیا داد زد دختره گستاخ اصلا میدونی داری با کی حرف میزنی..
آرتی گفت نه..نمیخوامم بدونم چون مشکل الان کی بودن من و شما نیست..داریم دنبال مقصر میگردیم..که قطعا شمایین..چون داشتین از راه خروج وارد میشدین...
فادیا با سکوت عصبانیتشو نشون داد و سرشو انداخت پایین...آرتی گفت حالا اگه میشه از سراهم برید کنار...فادیا با تعجب به آرتی خیره شد..آرتی لبخند مصنوعی زد و گفت بفرمایین دیگه..فادیا از جاش تکون نخورد و آرتی محکم با شونش زد به شونه فادیا و از کنارش رد شد و رفت..
فادیا از ندیمش پرسید این دختره گستاخ کیه..میشناسیش..ندیمه گفت اونو شاهزاده آرن اورده تو قصر..ظاهرا هم خیلی دوسش داره..فادیا گفت ارن عاشق همچین دختری بشه؟! مگه میشه..
ندیمه گفت اره با این لباسا و تاج اعیانی که جناب شاهزاده بهش هدیه داده مشخصه که ملکه اینده ایشونه خدا به دادمون برسه با این رفتار گندش...
فادیا گفت چرا من حس کردم قیافش به نظرم اشنا میاد؟تو بنظرت اشنا نبود؟!
خدمتکاره گفت چرا..منم یه همچین حسی داشتم..
ارتی رسید میدان تمرین..ارن داشت نخ یه کمان رو کوک میکرد..ارتی با لبخند اومد گفت چیکار داری میکنی..ارن گفت عه چه زود اومدی با مامان حرف زدین؟ ارتی گفت اره اون یه مادر خیلی شیرین و مهربونیه..درست مثل خودت..ارن تعجب کرد و با لبخند پر شیطنتی پرسید چیییی؟! نه بابا..تو هم بلدی از ادما تعریف کنی؟امیدوار شدم..
ارتی لبخند تلخی زد و گفت بهت حسودیم میشه..کاش منم یه مادر مثل مادر تو داشتم...ارن ناراحت شد دستشو انداخت دور گردن ارتی و گفت ناراحت نباش اون میتونه مادر تو هم باشه..میدونی مامان من عاشق دختراس..همین خواهرم اناهیتا رو بیشتر از من و آرمان دوس داره..نمیدونم مگه دخترا چی دارن که ما پسرا نداریم..آرتی خندید و گفت راستی خواهرت کجاست..خیلی دلم میخواد ببینمش..ارن اخم کرد دهنشو کج و کوله کرد و گفت تو کلا دوس داری همه رو ببینی مخصوصا وقتی که میای منو ببینی..آرتی دوباره خندید و گفت باشه جایی نمیرم..داشتی چیکار میکردی
ارن گفت این کمانو..داده بودم براتو بسازن..داشتم نخشو کوک میکردم تیراندازی که بلدی..
ارتی گفت وای چقد این خوبههه ای..کما بیش بلدم...آرن گفت بیا جلوم بهم پشت کن بهت یاد میدم..
ارتی اومد جلو ارن دستشو گرفت و باهم دیگه کمانو گرفتن وتیرو کشیدن...آرمان که داشت دنبال ارتی میگشت..اومد تو میدان تمرین و وقتی با ارن و تو اون حالت رو به رو شد بی علت حالش گرفته شد و بدون اینکه ارتیوصداکنه گذاشت رفت..
ارن نخ کمانوبا تیر هی میکشید ارتی گفت چیکار داری میکنی اخه اینجا که هیچ طعمه ای نیس چیو میخوای شکار کنی...ارن کمانو اورد پایین سرشو چسبوند به دور کمر ارتی و اروم تو گوشش گفت ؛ تو رو...
ارتی هیچ عکس العملی نشون نداد..ارن کمانو رها کرد و دستاشو دور کمر ارتی حلقه کرد..بوسه ریزی به گردنش زد..ارتی چشاشو بست..مکث کرد...یهو کبوتری پر زد و با صدای پر زدنش جفتشون هراسون از هم دیگه جدا شدن..ارتی با اخم سرشو انداخت پایین ودوید رفت...
آرن با خودش گفت تو کی هستی که من خودمو در برابرت ضعیف احساس میکنم..چرا نمیتونم به دست بیارمت..چرا از من فرار میکنی وقتی یه عالمه دختر هم سن و سال تو حسرت یه نگاه منو میکشن...
حنان برگشته بود به قصرشون..جلوی اینه وایساده بود و داشت با تیپش ور میرفت و به آناهیتا و حرفاش فکر میکرد...عایشا با عجله اومد و با خوشحالی بغلش کرد...حنان گفت ؛ وااااای عشق من مامان من دلم برات یه ذرررره شده بووود..حنان دستای عایشارو بوسید..عایشا گفت خب چه خبر عروسی خوش گذشت؟!حنان رفت تو فکر اناهیتا و گفت اره خیلی..عایشا گفت پسرمو ببین چرا همچین تیپ فقیرانه ای زدی تو الان باید طلا بپوشی..حنان گفت نه مامان باید برم یه جایی بخاطر همین اینطوری لباس پوشیدم.. عایشا نگران شد و گفت پسرم چیزی شده...حنان گفت نه مامان..راستش پدر ازم خواسته برم یه جایی و براش اطلاعات محرمانه ای جمع کنم برا همین..عایشا لبخندی زد و گفت من دروغ گفتنو بهت یاد نداده بودم حنان..
یهو حانا اومد تو و گفت ای بابا مامان مگه پسرارو نمیشناسی وقتی میخوان برن چشم چرونی سعی میکنن هویت خودشونو مخفی کنن اونم داره این کارو میکنه دیگه..
حنان عصبانی شد و گفت هیسسس تویکی ببند دهنتو..حانا خندید و گفت چرا..مگه دارم دروغ میگم..به مامان بگو دیشب داشتی نقاشی کیو میکشیدی..همون دختره چشم درشت..بگو دیگه...