ارن اخماشو تو
هم کرد و گفت حانا میزنم ناقصت میکنما برو پی بچگیت تو رو چه به این کارا اخه... عایشا خندید و گفت صبر کنین ببینم اینجا چه خبره کدوم دختر چه نقاشی
ارن گفت مامان به این دختر بی مزت بگو قاطی کارای بزرگترا نشه..بش بگو بره بیرون..حانا عصبانی شد و رفت..عایشا گفت این چه کاری بود پسرم چرا ناراحتش کردی
حنان گفت مامان خودت خوب میدونی که من حانارو بیشتر از خودم دوس دارم ولی خب درست نیس تو این سن کم تو این مسائل دخالت کنه..
عایشا گفت ای شیطون تو که به من گفته بودی هیشکی تو زندگیت نیس
حنان گفت خب هنوزم همینو میگم نیس کسی تو زندگیم..فعلا بیرون از زندگیمه..
عایشا زد تو سر حنان و گفت منو سرکار گذاشتی بیمزه..حنان خندید و گفت مامان..چرا میزنی خب.. عایشا گفت خب حالا این دختر خوشبخت کی هست..میدونه که پسر من چقدر خوشگل و خوشتیپه دیدتت دیگه نه..
حنان قیافش محزون شد و گفت نه..عایشا پرسید ینی چی نه..حنان گفت اون نمیتونه ببینه مامان...عایشا شوکه شد و جا خورد..با لحن متعجب و با لکنت پرسید..چ..چییی؟! اون..اون نابیناس؟!
حنان با تاسف جواب داد اره و رفت...
عایشا با خودش گفت باورم نمیشه..وای خدای من.. حنان دل به کسی باخته که هیچوقت نمیتونه ببینتش..عایشا نگاهش افتاد به بوم نقاشی که روش پوشیده شده بود..حانا برگشت تو اتاق و گفت میخوای زنداداش ایندمو ببینیش مامان نقاشیش رو همین بومه...حانا پارچه رو از روی بوم کنار زد و چهره ی اناهیتا ظاهر شد...عایشا با دیدن تصویر اناهیتا شوکه شد...چشاشو مالید و دوباره به تصویر نگاه کرد...تو دلش گفت ؛ این امکان نداره..این دختر که...شبیه جوونیای مادرمه..این کیه...این کیهههه..عایشا تصویرو از بوم جدا کرد و با عجله رفت بیرون...حانا با خودش گفت عجب زمونه ای شده ها تصویر عروسشونو هم به دخترشون ترجیح میدن هعی خدا ما کی عروس میشیم..پوووف 😑😂
اناهیتا داشت تو محل ساخت رصدخونه به عوامل رسیدگی میکرد..
دوتا مرد داشتن باهم پچ پچ میکردن یکیشون گفت این دختره با اینکه نابیناس بازم شده اقابالاسر ما نمیتونم درک کنم چطوری میتونه همه چیو کنترل کنه وقتی نمیتونه چیزیو ببینه
اناهیتا داد زد هی شما..کارگره ترسید و به ترس و لرز افتاد..اناهیتا اومد جلو و گفت چیه..ترسیدی؟! میترسی بکشمت؟!
نگران نباش حتی اگه تو لایق مجازات باشی بخاطر حق زن و بچت هم که شده بهت اسیبی نمیزنم کارتم ازت نمیگیرم..فقط ازت میخوام یه چیزیو تو گوشت فرو کنی..زندگی هزارتا رنگ داره..یکیش سیاهه..!زندگی منم کلی چیز دیگه داره..تنها بدیش نابینا بودنمه..بخاطر لنگ بودن یکی از آجرای دیوار زندگیم..نمیذارم کل دیوار بریزه..با اجر برات مثال زدم چون یه معماری و اینطوری بهتر درک میکنی...شنیدی چی گفتم برو پی کارت..کارگره رفت..اناهیتا با گریه رف پشت یکی از پنجره ها وایساد..یهو صدای حنان از پشت پنجره به گوشش رسید ؛ رصدخونه هنوز تکمیل نشده ولی یه ستاره اینجا رصد شده..ستاره دنباله دار دیده بودم ولی ستاره بارونی نه...چیشده چرا داری گریه میکنی...اناهیتا شوکه شد و گفت تو..تو اینجا چیکار میکنی..میدونی اگه کسی اینجا ببینتت چی میشه..نمیترسی؟!حنان گفت نیازی نیس نگران باشی با لباس کارگرا اومدم..بعدشم چرا باید بترسم من ادم شجاعی هستم..اناهیتا گفت ولی از نظر من شجاعت نترسیدن نیست..شجاعت ینی غلبه کردن به ترس..چیزی که اگه تو داشتی با لباس مبدل نمیومدی..ترسیدی که هویتتو پنهان کردی دیگه..درست میگم..حنان با خنده گوشه لبشو گاز گرفت و گفت باشه هرچی تو بگی من ترسو..اناهیتا گفت از اینجا برو اینجا برات امن نیست..حنان گفت میدونم اینجا دشمنای زیادی دارم..ولی مرد رو باید با تعداد دشمناش شناخت نه با دوستاش درست میگم؟!
اناهیتا گفت چرا داری ریسک میکنی واسه چی میای اینجا..اینجا هربلایی ممکنه سرت بیاد..حنان گفت بلایی که ازش میترسیدم سرم اومده دیگه ترسناک تر از اون بلا چیزی نیس که بخوام ازش بترسم..
اناهیتا پرسید منظورت چیه..چه بلایی..حنان با لبخندی پر از ارامش جواب داد؛ عشق...
اناهیتا دلش ریخت..اب دهنشو قورت داد و گفت مزخرف نگو..خواست بره که حنان دستشو گرفت و گفت حرفامو به شوخی نگیر..من برات تا هرجا که لازم باشه میجنگم..اناهیتا که از استرس حرفای حنان به نفس نفس افتاده بود محکم دستشو از دست حنان بیرون کشید و رفت...النگوهای اناهیتا دست حنانو زخمی کرد...حنان خون زخمشو مکید و تف کرد..دستشو محکم روی سینش فشرد و با خودش گفت این اولین زخم راهی بود که انتخابش کردم..برای بزرگترین زخما امادم..پا پس کشیدن و کم اوردن تو ذات ما نیست..به هرچی که بخوام میرسم...
ارتی داشت لباساشو عوض میکرد بره بیرون از قصر..ارن اومد کنارش وایساد و گفت از دستم عصبانی هستی..ارتی سکوت کرد..ارن گفت معذرت خواهی نمیکنم چون کار اشتباهی نکردم..شیرفهم شد؟!
ارتی که بااخم به ارن خیره شده بود و از طرفی هم نمیتونس جلوی خندشو بگیره خندید وسرشو اند
هم کرد و گفت حانا میزنم ناقصت میکنما برو پی بچگیت تو رو چه به این کارا اخه... عایشا خندید و گفت صبر کنین ببینم اینجا چه خبره کدوم دختر چه نقاشی
ارن گفت مامان به این دختر بی مزت بگو قاطی کارای بزرگترا نشه..بش بگو بره بیرون..حانا عصبانی شد و رفت..عایشا گفت این چه کاری بود پسرم چرا ناراحتش کردی
حنان گفت مامان خودت خوب میدونی که من حانارو بیشتر از خودم دوس دارم ولی خب درست نیس تو این سن کم تو این مسائل دخالت کنه..
عایشا گفت ای شیطون تو که به من گفته بودی هیشکی تو زندگیت نیس
حنان گفت خب هنوزم همینو میگم نیس کسی تو زندگیم..فعلا بیرون از زندگیمه..
عایشا زد تو سر حنان و گفت منو سرکار گذاشتی بیمزه..حنان خندید و گفت مامان..چرا میزنی خب.. عایشا گفت خب حالا این دختر خوشبخت کی هست..میدونه که پسر من چقدر خوشگل و خوشتیپه دیدتت دیگه نه..
حنان قیافش محزون شد و گفت نه..عایشا پرسید ینی چی نه..حنان گفت اون نمیتونه ببینه مامان...عایشا شوکه شد و جا خورد..با لحن متعجب و با لکنت پرسید..چ..چییی؟! اون..اون نابیناس؟!
حنان با تاسف جواب داد اره و رفت...
عایشا با خودش گفت باورم نمیشه..وای خدای من.. حنان دل به کسی باخته که هیچوقت نمیتونه ببینتش..عایشا نگاهش افتاد به بوم نقاشی که روش پوشیده شده بود..حانا برگشت تو اتاق و گفت میخوای زنداداش ایندمو ببینیش مامان نقاشیش رو همین بومه...حانا پارچه رو از روی بوم کنار زد و چهره ی اناهیتا ظاهر شد...عایشا با دیدن تصویر اناهیتا شوکه شد...چشاشو مالید و دوباره به تصویر نگاه کرد...تو دلش گفت ؛ این امکان نداره..این دختر که...شبیه جوونیای مادرمه..این کیه...این کیهههه..عایشا تصویرو از بوم جدا کرد و با عجله رفت بیرون...حانا با خودش گفت عجب زمونه ای شده ها تصویر عروسشونو هم به دخترشون ترجیح میدن هعی خدا ما کی عروس میشیم..پوووف 😑😂
اناهیتا داشت تو محل ساخت رصدخونه به عوامل رسیدگی میکرد..
دوتا مرد داشتن باهم پچ پچ میکردن یکیشون گفت این دختره با اینکه نابیناس بازم شده اقابالاسر ما نمیتونم درک کنم چطوری میتونه همه چیو کنترل کنه وقتی نمیتونه چیزیو ببینه
اناهیتا داد زد هی شما..کارگره ترسید و به ترس و لرز افتاد..اناهیتا اومد جلو و گفت چیه..ترسیدی؟! میترسی بکشمت؟!
نگران نباش حتی اگه تو لایق مجازات باشی بخاطر حق زن و بچت هم که شده بهت اسیبی نمیزنم کارتم ازت نمیگیرم..فقط ازت میخوام یه چیزیو تو گوشت فرو کنی..زندگی هزارتا رنگ داره..یکیش سیاهه..!زندگی منم کلی چیز دیگه داره..تنها بدیش نابینا بودنمه..بخاطر لنگ بودن یکی از آجرای دیوار زندگیم..نمیذارم کل دیوار بریزه..با اجر برات مثال زدم چون یه معماری و اینطوری بهتر درک میکنی...شنیدی چی گفتم برو پی کارت..کارگره رفت..اناهیتا با گریه رف پشت یکی از پنجره ها وایساد..یهو صدای حنان از پشت پنجره به گوشش رسید ؛ رصدخونه هنوز تکمیل نشده ولی یه ستاره اینجا رصد شده..ستاره دنباله دار دیده بودم ولی ستاره بارونی نه...چیشده چرا داری گریه میکنی...اناهیتا شوکه شد و گفت تو..تو اینجا چیکار میکنی..میدونی اگه کسی اینجا ببینتت چی میشه..نمیترسی؟!حنان گفت نیازی نیس نگران باشی با لباس کارگرا اومدم..بعدشم چرا باید بترسم من ادم شجاعی هستم..اناهیتا گفت ولی از نظر من شجاعت نترسیدن نیست..شجاعت ینی غلبه کردن به ترس..چیزی که اگه تو داشتی با لباس مبدل نمیومدی..ترسیدی که هویتتو پنهان کردی دیگه..درست میگم..حنان با خنده گوشه لبشو گاز گرفت و گفت باشه هرچی تو بگی من ترسو..اناهیتا گفت از اینجا برو اینجا برات امن نیست..حنان گفت میدونم اینجا دشمنای زیادی دارم..ولی مرد رو باید با تعداد دشمناش شناخت نه با دوستاش درست میگم؟!
اناهیتا گفت چرا داری ریسک میکنی واسه چی میای اینجا..اینجا هربلایی ممکنه سرت بیاد..حنان گفت بلایی که ازش میترسیدم سرم اومده دیگه ترسناک تر از اون بلا چیزی نیس که بخوام ازش بترسم..
اناهیتا پرسید منظورت چیه..چه بلایی..حنان با لبخندی پر از ارامش جواب داد؛ عشق...
اناهیتا دلش ریخت..اب دهنشو قورت داد و گفت مزخرف نگو..خواست بره که حنان دستشو گرفت و گفت حرفامو به شوخی نگیر..من برات تا هرجا که لازم باشه میجنگم..اناهیتا که از استرس حرفای حنان به نفس نفس افتاده بود محکم دستشو از دست حنان بیرون کشید و رفت...النگوهای اناهیتا دست حنانو زخمی کرد...حنان خون زخمشو مکید و تف کرد..دستشو محکم روی سینش فشرد و با خودش گفت این اولین زخم راهی بود که انتخابش کردم..برای بزرگترین زخما امادم..پا پس کشیدن و کم اوردن تو ذات ما نیست..به هرچی که بخوام میرسم...
ارتی داشت لباساشو عوض میکرد بره بیرون از قصر..ارن اومد کنارش وایساد و گفت از دستم عصبانی هستی..ارتی سکوت کرد..ارن گفت معذرت خواهی نمیکنم چون کار اشتباهی نکردم..شیرفهم شد؟!
ارتی که بااخم به ارن خیره شده بود و از طرفی هم نمیتونس جلوی خندشو بگیره خندید وسرشو اند