Forward from: داستان "شیر یا خط "
اخت پایین..ارن ل
بخند زد و گفت پس میتونم بهش فکر کنم...ارتی گفت حداکثرش..ارن گفت هرگز دشمنتو دست کم نگیر این مهم ترین اصل یه مبارزس..ارتی گفت مگه تو دشمن منی.. ارن مکث کرد و گفت نه..عاشقتم..ارتی لبخندش از رو لباش پرید و با لحن جدی گفت عشق بزرگترین دشمن ادمه قبلا هم اینو بهت گفتم..ارن گفت اگه عشق از دید تو ینی دشمنی پس بدون سرسخت ترین دشمنتم که به عمرت ندیدی...ارتی بی هیچ جوابی خندید...ارن گفت کجا داری میری..ارتی گفت میرم به عمه م سربزنم...ارن گفت گفته بودی ازش خوشت نمیاد..ارتی گفت از دیدن خون هم خوشم نمیاد ولی تو رگ هامه...از عمم خوشم نمیاد درست ولی به هرحال اون عمه ی منه..درست نیست بعد این همه سال همراهی همینطوری مبنی بر اینکه ازش بدم میاد رهاش کنم وبرم..
ارن با دستش چونه ارتیو گرفت وسرشو برگردوند سمت خودش...بوسه گرم و طولانی به لباش زد و گفت برو..ولی زود برگرد..هوا داره تاریک میشه...ارتی چشاشو نازک کرد و گفت جملات دستوری؟! اونم به من؟! تو دلت مرگ میخواد!!!
آرن گفت گاهی وقتا بعضی از دستورا از خواهش ها ملتمسانه ترن..این یه درخواست بود میتونی بهش عمل نکنی..ارتی بدون اینکه چیزی در جواب بگه ارنو بغل کرد..
بعد از یه ساعت حنان داشت سوار اسب میشد برگرده به شهرشون که نگاه ارتی چ تو بازار شهر از دور افتاد بهش...ارتی شوکه شد و با خودش گفت این چطور ممکنه ارن تو قصر بود..چطوری سر از اینجا دراورد اونم زود تر از من؟!
❌کپی ممنوع❌
🐾 @world_of_mandaa
بخند زد و گفت پس میتونم بهش فکر کنم...ارتی گفت حداکثرش..ارن گفت هرگز دشمنتو دست کم نگیر این مهم ترین اصل یه مبارزس..ارتی گفت مگه تو دشمن منی.. ارن مکث کرد و گفت نه..عاشقتم..ارتی لبخندش از رو لباش پرید و با لحن جدی گفت عشق بزرگترین دشمن ادمه قبلا هم اینو بهت گفتم..ارن گفت اگه عشق از دید تو ینی دشمنی پس بدون سرسخت ترین دشمنتم که به عمرت ندیدی...ارتی بی هیچ جوابی خندید...ارن گفت کجا داری میری..ارتی گفت میرم به عمه م سربزنم...ارن گفت گفته بودی ازش خوشت نمیاد..ارتی گفت از دیدن خون هم خوشم نمیاد ولی تو رگ هامه...از عمم خوشم نمیاد درست ولی به هرحال اون عمه ی منه..درست نیست بعد این همه سال همراهی همینطوری مبنی بر اینکه ازش بدم میاد رهاش کنم وبرم..
ارن با دستش چونه ارتیو گرفت وسرشو برگردوند سمت خودش...بوسه گرم و طولانی به لباش زد و گفت برو..ولی زود برگرد..هوا داره تاریک میشه...ارتی چشاشو نازک کرد و گفت جملات دستوری؟! اونم به من؟! تو دلت مرگ میخواد!!!
آرن گفت گاهی وقتا بعضی از دستورا از خواهش ها ملتمسانه ترن..این یه درخواست بود میتونی بهش عمل نکنی..ارتی بدون اینکه چیزی در جواب بگه ارنو بغل کرد..
بعد از یه ساعت حنان داشت سوار اسب میشد برگرده به شهرشون که نگاه ارتی چ تو بازار شهر از دور افتاد بهش...ارتی شوکه شد و با خودش گفت این چطور ممکنه ارن تو قصر بود..چطوری سر از اینجا دراورد اونم زود تر از من؟!
❌کپی ممنوع❌
🐾 @world_of_mandaa