ی اون ادمایی
که سال ها بینشون زندگی کردم و همیشه ازشون دروغ شنیدم..
آروشا با گریه شونه های آرنو گرفت و گفت پسرم کی این موضوع رو بهت گفته..
آرن دستای آروشا رو پس زد و گفت بسه مامان..چه اهمیتی داره کی این حرفو بهم گفته..مهم اینه که حقیقت داره..از روزی که این حقیقتو فهمیدم..دیگه هیچوقت نتونستم بهتون اعتماد کنم..الانم ندارم..فقط براتون احترام قائلم بخاطر اینکه بیست سال مادر من بودین..حتی اگه دروغگو بودین...
ازم در مورد عشقم به ارتی پرسیدین...من عاشق زیبایی ارتی نشدم...عاشق رفتار جسورانش نشدم.. ارتی اولین شخص صادق زندگیمه..من با یه نگاه عاشقش نشدم..
من عاشق صداقتش شدم..عاشق سادگیش شدم..کسی که بی ترس و بی پروا..صادقانه به سمت ارزوهاش حرکت میکنه..هویت نداره اما صداقت داره...اصالت نداره اما خالصانه خودشه..بی ادعا..بی مدعا..
این چیزیه که من عاشقش شدم..و متاسفم..که شما هنوز بعد بیست سال نتونستی منو بشناسی..و انقدر با من غریبه این که حتی نتونستین بفهمین از چی این دختره خوشم اومده ...
مامان...من بهتون قول میدم...هیچوقت پی این قضیه رو نگیرم ..هیچوقتم ازتون ناراحت نباشم..مبنی بر اینکه شما واسه پنهون کاریتون دلیل قانع کننده ای داشتین..من از حق خودم واسه دونستن حقیقت گذشتم..و در مقابل ازتون میخوام..شماهم از تفتیش زندگی آرتی دست بکشین...همین...بس...آرن با گریه درو محکم کوبید و رفت...آروشا در حین شوک با گونه های خیس افتاد رو زانو هاش...با خودش گفت کی اینکارو کرده..کی رازی رو که من سالهاس با چنگ و دندون حفظش کردم اینطوری با بیرحمی فاشش کرده..آرن دیگه هیچوقت با من مثل قبل رفتار نمیکنه..من تحمل بی تفاوتیاشو ندارم..خدایا من چیکارکنم...
آناهیتا تو اتاقش این ور اون ور میرفت و به حرفای حنان فک میکرد..از شدت اضطراب دستاش میلرزید
با خودش گفت ؛ اه...اصلا این هیجان من چه مفهومی داره..اون یه حرفی زد دو روز که منو نبینه همه چیو فراموش میکنه میره پی کارش..لزومی نداره نگران همچین چیزی باشم...آرمان اومد..صداش زد ؛ خواهر؟
آناهیتا هراسون شد...آرمان گفت چیشد..ببخشید ترسوندمت؟!
آناهیتا گفت نه..بیا تو داداش..آرمان اومد پیشش نشست و گفت چرا رنگت پریده...اگه اتفاقی افتاده بهم بگو...
آناهیتا گفت ؛ داداش میشه یه چیزی ازت بپرسم؟
آرمان گفت البته بپرس..آناهیتا گفت تو چیز درمورد نژاد جدا شده از راجپوتانا میدونی؟!
ارمان گفت منظورت همون سوری هان؟!
اره..تا اونجایی که میدونم ادمای متعصبی هستن..هیچوقتم پای صلح با راجاها به میون نذاشتن..البته..تنها مشکلشون فقط نژادشونه..وگرنه درست مثل خود ماها هستن فرق آنچنانی تو فرهنگ و مذهب نداریم..چطور مگه..
آناهیتا گفت تو چیزی راجب خاله عایشا میدونی..همون که میگن سال ها پیش با یه نفر از سوری ها ازدواج کرده و رفته..
آرمان گفت هیسسس صداتو بیار..اروم حرف بزن..میدونی که حرف زدن در مورد اون حتی اوردن اسمشم جرم محسوب میشه..
آناهیتا گفت میدونم...فقط میخوام در موردش بدونم..آرمان میخواست حرف بزنه که یهو صدای آرن اومد که از در وارد شد و گفت ؛ عایشا..دختر بزرگ شاه سابق...که قرار بود طی رقابت هایی بین مردان قهرمان سرزمین راجپوت با برنده ی رقابت ازدواج کنه به عشق شاهزاده ی سوری ها دچار شد و بدون گرفتن رضایت پدر بدون مقدمه زندگی و هویتشو اینجا رها کرد و رفت..اما یه سریا هم میگن که اون با یه نامه ای پدرشو از جریان مطلع کرده بود..نمیدونم..
آناهیتا گفت کار خیلی خطرناکی کرده...شایدم زشت..اخه چرا به جای حفظ تعصب ونژاد و حفظ آبروی پدر و خونوادش همچین کاری کرده...
آرن گفت برعکس تو..من بهش افتخار میکنم.. زندگی فقط چند روزه..هیچ دلیلی تو این دنیا بقدری قانع کننده نیست که آدم بخاطرش اونجوری که دلش میخواد زندگی نکنه
بالعکس تو من...شهامتشو تحسین میکنم.. کار هر کسی نیست پشت پا زدن به قدرت و ثروت و غرور و تکبر شیرین.. و رو اوردن به عشق...اونم معشوقی از جنس دشمن.. آناهیتا دوباره یاد حرفای حنان افتاد که بهش گوشزد کرد از هیچ راهی برای رسیدن بهش دریغ نمیکنه..عصبانی شد از جاش بلند شد و رفت..آرن گفت ینی چی...این چش بود..آرمان گفت نمیدونم.امروز کلا حال خوشی نداشت...
راستی داداش..باید یه چیز خیلی مهم بهت بگم...آرن پرسید چیو..چیشده..آرمان یه نامه داد دست آرن و گفت اینو کرده بودن لای در اتاق شما..از هرکسی پرسیدم هیشکی نمیدونست کی این نامه رو کی گذاشته لای در...ببخشید ولی مجبور شدم محتوای نامه رو بخونم..بنظر میاد یه شخص از زندان انفرادی قصر اصلی این نامه رو مخصوص برای شما نوشته...
آرن تعجب کرد..با عجله نامه رو باز کرد و گفت ینی چی..این نامه امضا نداره..خودشو معرفی نکرده ولی...ازم خواسته امشب حتما برم پیشش ..نوشته اگه دنبال مادرتی..بیا پیش خودم...
آرمان گفت داداش..به خدا من هیچ دستی تو این ماجرا ندارم من فقط چیزی که از صحبتای مامان و ملکه شنیده بودمو بهت گف
که سال ها بینشون زندگی کردم و همیشه ازشون دروغ شنیدم..
آروشا با گریه شونه های آرنو گرفت و گفت پسرم کی این موضوع رو بهت گفته..
آرن دستای آروشا رو پس زد و گفت بسه مامان..چه اهمیتی داره کی این حرفو بهم گفته..مهم اینه که حقیقت داره..از روزی که این حقیقتو فهمیدم..دیگه هیچوقت نتونستم بهتون اعتماد کنم..الانم ندارم..فقط براتون احترام قائلم بخاطر اینکه بیست سال مادر من بودین..حتی اگه دروغگو بودین...
ازم در مورد عشقم به ارتی پرسیدین...من عاشق زیبایی ارتی نشدم...عاشق رفتار جسورانش نشدم.. ارتی اولین شخص صادق زندگیمه..من با یه نگاه عاشقش نشدم..
من عاشق صداقتش شدم..عاشق سادگیش شدم..کسی که بی ترس و بی پروا..صادقانه به سمت ارزوهاش حرکت میکنه..هویت نداره اما صداقت داره...اصالت نداره اما خالصانه خودشه..بی ادعا..بی مدعا..
این چیزیه که من عاشقش شدم..و متاسفم..که شما هنوز بعد بیست سال نتونستی منو بشناسی..و انقدر با من غریبه این که حتی نتونستین بفهمین از چی این دختره خوشم اومده ...
مامان...من بهتون قول میدم...هیچوقت پی این قضیه رو نگیرم ..هیچوقتم ازتون ناراحت نباشم..مبنی بر اینکه شما واسه پنهون کاریتون دلیل قانع کننده ای داشتین..من از حق خودم واسه دونستن حقیقت گذشتم..و در مقابل ازتون میخوام..شماهم از تفتیش زندگی آرتی دست بکشین...همین...بس...آرن با گریه درو محکم کوبید و رفت...آروشا در حین شوک با گونه های خیس افتاد رو زانو هاش...با خودش گفت کی اینکارو کرده..کی رازی رو که من سالهاس با چنگ و دندون حفظش کردم اینطوری با بیرحمی فاشش کرده..آرن دیگه هیچوقت با من مثل قبل رفتار نمیکنه..من تحمل بی تفاوتیاشو ندارم..خدایا من چیکارکنم...
آناهیتا تو اتاقش این ور اون ور میرفت و به حرفای حنان فک میکرد..از شدت اضطراب دستاش میلرزید
با خودش گفت ؛ اه...اصلا این هیجان من چه مفهومی داره..اون یه حرفی زد دو روز که منو نبینه همه چیو فراموش میکنه میره پی کارش..لزومی نداره نگران همچین چیزی باشم...آرمان اومد..صداش زد ؛ خواهر؟
آناهیتا هراسون شد...آرمان گفت چیشد..ببخشید ترسوندمت؟!
آناهیتا گفت نه..بیا تو داداش..آرمان اومد پیشش نشست و گفت چرا رنگت پریده...اگه اتفاقی افتاده بهم بگو...
آناهیتا گفت ؛ داداش میشه یه چیزی ازت بپرسم؟
آرمان گفت البته بپرس..آناهیتا گفت تو چیز درمورد نژاد جدا شده از راجپوتانا میدونی؟!
ارمان گفت منظورت همون سوری هان؟!
اره..تا اونجایی که میدونم ادمای متعصبی هستن..هیچوقتم پای صلح با راجاها به میون نذاشتن..البته..تنها مشکلشون فقط نژادشونه..وگرنه درست مثل خود ماها هستن فرق آنچنانی تو فرهنگ و مذهب نداریم..چطور مگه..
آناهیتا گفت تو چیزی راجب خاله عایشا میدونی..همون که میگن سال ها پیش با یه نفر از سوری ها ازدواج کرده و رفته..
آرمان گفت هیسسس صداتو بیار..اروم حرف بزن..میدونی که حرف زدن در مورد اون حتی اوردن اسمشم جرم محسوب میشه..
آناهیتا گفت میدونم...فقط میخوام در موردش بدونم..آرمان میخواست حرف بزنه که یهو صدای آرن اومد که از در وارد شد و گفت ؛ عایشا..دختر بزرگ شاه سابق...که قرار بود طی رقابت هایی بین مردان قهرمان سرزمین راجپوت با برنده ی رقابت ازدواج کنه به عشق شاهزاده ی سوری ها دچار شد و بدون گرفتن رضایت پدر بدون مقدمه زندگی و هویتشو اینجا رها کرد و رفت..اما یه سریا هم میگن که اون با یه نامه ای پدرشو از جریان مطلع کرده بود..نمیدونم..
آناهیتا گفت کار خیلی خطرناکی کرده...شایدم زشت..اخه چرا به جای حفظ تعصب ونژاد و حفظ آبروی پدر و خونوادش همچین کاری کرده...
آرن گفت برعکس تو..من بهش افتخار میکنم.. زندگی فقط چند روزه..هیچ دلیلی تو این دنیا بقدری قانع کننده نیست که آدم بخاطرش اونجوری که دلش میخواد زندگی نکنه
بالعکس تو من...شهامتشو تحسین میکنم.. کار هر کسی نیست پشت پا زدن به قدرت و ثروت و غرور و تکبر شیرین.. و رو اوردن به عشق...اونم معشوقی از جنس دشمن.. آناهیتا دوباره یاد حرفای حنان افتاد که بهش گوشزد کرد از هیچ راهی برای رسیدن بهش دریغ نمیکنه..عصبانی شد از جاش بلند شد و رفت..آرن گفت ینی چی...این چش بود..آرمان گفت نمیدونم.امروز کلا حال خوشی نداشت...
راستی داداش..باید یه چیز خیلی مهم بهت بگم...آرن پرسید چیو..چیشده..آرمان یه نامه داد دست آرن و گفت اینو کرده بودن لای در اتاق شما..از هرکسی پرسیدم هیشکی نمیدونست کی این نامه رو کی گذاشته لای در...ببخشید ولی مجبور شدم محتوای نامه رو بخونم..بنظر میاد یه شخص از زندان انفرادی قصر اصلی این نامه رو مخصوص برای شما نوشته...
آرن تعجب کرد..با عجله نامه رو باز کرد و گفت ینی چی..این نامه امضا نداره..خودشو معرفی نکرده ولی...ازم خواسته امشب حتما برم پیشش ..نوشته اگه دنبال مادرتی..بیا پیش خودم...
آرمان گفت داداش..به خدا من هیچ دستی تو این ماجرا ندارم من فقط چیزی که از صحبتای مامان و ملکه شنیده بودمو بهت گف