تم..من فقط می
دونم که ملکه مادر واقعی شما نیست..نمیدونم این آدم کیه..قسم میخورم...
آرن گفت بیخیال داداش چرا قسم میخوری..من بهت اعتماد دارم..امشب تو به جای من گزارش اسلحه های ارتشو به پدرجون بده...من باید بدونم این آدم کیه و هدفش چیه..
آرمان گفت چشم داداش..راستی...میگم..آرتی کجاس...آرن لبخند زد و گفت رفته ملاقات عمه ش... دیگه الاناس که باید برگرده
آرمان گفت چه دختر خوش قلبی..با اینکه دل خوشی از عمش نداره بازم راضی نیست که ترکش کنه..برعکس بقیه دخترایی که اینجان..و همشون از برگشتن به گذشته شون وحشت دارن..باید اعتراف کنم که اون واقعا با همه فرق داره..آرن که تو فکر آرتی غرق شده بود با لبخند عمیقی گفت آره فرق داره...بخاطر همینه که من عاش..آرمان شوکه شد...آرن تا به خودش اومد تعجب کرد و حرفشو نصفه قورت داد و گفت ببخشید داداش من باید برم..
آرن رفت آرمان با خودش گفت میدونم داداش...تو عاشق آرتی شدی تقصیر تو نیست..از شانس بد منه...هرکس دیگه ای هم جای تو بود آرتی رو رها نمیکرد..اون یه دختر معمولی نیست...میتونه آرزوی براورده نشدنی هزاران مرد باشه...و من...یکی از اون هزاران نفر..آرمان لبخند تلخی زد وبه گزارشایی که آرن دستش داده بود خیره شد و گفت بیخیال..باید برم پیش پدر...
آرن برگشته بود تو اتاق..نقاشی عایشارو با خودش اورده بود و عمیقا رفته بود توفکر...
آرتی در اتاقو باز کرد و گفت مزاحم که نیستم.
آرن گفت عه برگشتی..چه زود...آرتی گفت نتونستم عمه مو پیدا کنم..ولی یه چیز عجیب...تو...بیرون بودی؟! آرن گفت نه چطور مگه...آرتی با تعجب نشست کنار آرن و گفت عجیبه..خیلی عجیبه...من تورو اون بیرون دیدم..
آرن خندید و گفت ای جااان..توهم زدی عزیز دلم..از علایم عاشقیه..پیش میاد..آرن با لبخند شیطونی چشمک زد وآرتی با اخم یکی زد به شونه آرن 😒😂
آرن گفت بیخیال..این نقاشیو ببین..آرتی با دیدن نقاشی عایشا غافلگیر شد و گفت وای باورم نمیشه..چهره منو نقاشی کردی...چقد قشنگهههه...ولی..صبر کن ببینم..
آرن پرسید چیشده..آرتی دستشو به کاغذ نقاشی کشید و گفت این رنگ کاملا خشک شده و لابه لای منفذهای کاغذ نشسته..این کاغذ هم خیلی ضخیمه..الان سال هاست که تو هیچ جایی از این دنیا کاغذ هایی با این ضخامت تولید نمیشه..این نقاشی..تازه نیست...قدیمیه..ولی..این چطور ممکنه..
آرن با تعجب گفت تو چطوری این چیزارو میدونی..
آرتی گفت بچه که بودم ارباب تو کار تجارت چوب و کاغذ بود این حد از ضخامت کاغذا حداقل به ۱۵ سال پیش برمیگرده...و از رنگ کم سوی روی این کاغذ هم میشه فهمید که این نقاشی کم کم...بیست سال قدمت داره...
تو..آرن این..این نقاشی...تصویر کیه؟!
آرن گفت ؛ دختر بزرگ پادشاه سابق..همون که الان لباساش تنته...عایشا...
آرتی شوکه شد..با خنده لباسای تنش و تاجش رو لمس کرد و گفت وای خدای مننن...باورم نمیشهههه...ینی چهره ی من دقیقا شکل ایشون بوده...غیرقابل باورههه...آرن گفت آره خیلیم عجیبه..آرتی گفت شنیده بودم هرکسی تو این دنیا حداقل هفت تن همسان داره اما هیچوقت با چشمای خودم ندیده بودم..خیلی جالبه وااایی..
آرن گفت تو نه تنها چهرت بلکه تمام رفتارات هم دقیقا مثل اونه..البته من هیچوقت اونو ندیدم..این چیزیه که همه راجبش میگن..یه دختر شجاع و با اراده..و با صداقت...
آرتی گفت شبیه همچین بانویی بودن سعادت بزرگیه...همیشه تلاش خواهم کرد که مثل ایشون باشم..
آرن با نگاه عاشقانه ای به آرتی خیره شده بود آرتی گفت چیشده..آرن گفت یه دستور میخوام بهت بدم..
آرتی با لبخند گفت من هرگز به دستورای شما عمل نخواهم کرد جناب شاهزاده 😄
آرن پرسید میشه بپرسم چرا بانوی محترم؟!
آرتی گفت چون این باعث میشه شما فکر کنی که من وظیفمه که همیشه از شما اطاعت کنم و شما این حقو نداری که اینطوری فکر کنی!!🤪😆
آرن محکم خندید و گفت دیوونه..باشه...پس اینو یه درخواست بدون..آرتی گفت هوم حالا شد بفرمایین..آرن گفت ازت میخوام که همیشه همینطوری با صداقت باهام معاشرت کنی...
آرتی گفت هوم باشه..میشه...ولی..یه شرط داره..آرن گفت چی؟! آرتی گفت یه قایق لازم دارم...میخوام برم بامپور..از بچگی همیشه آرزوم بوده که اقیانوس هند رو از بالاترین نقطه کوهستان بامپور تماشا کنم
آرن لبخند زد و گفت برات فراهمش میکنم...
آرتی گفت ازت ممنونم..جبران میکنم..آرن گفت اینطوری حرف نزن..چونکه اصلا بهت نمیاد..آرتی قیافه گرفت و گفت بروبابا تو هم خوبی کردن نیومده بت..با تو باید با همون رفتار سگی برخورد کرد...آشغال...
آرن از پنجره اتاق به بیرون خیره شد و گفت داره به نیمه شب نزدیک میشه باید برم دیدنش...آرن از جاش بلند شد بره که آرتی دستشو گرفت و گفت هوی هوی هوی کجا..ها؟!آرن گفت راستش..یه شخص نامعلوم از زندان انفرادی قصربزرگ برام یه نامه فرستاده..ازم خواسته برم دیدنش..ادعا کرده که از مادر واقعیم خبر داره...
آرتی گفت نه آرن..انقد زود باور نباش...آرن گفت تو میگی چ
دونم که ملکه مادر واقعی شما نیست..نمیدونم این آدم کیه..قسم میخورم...
آرن گفت بیخیال داداش چرا قسم میخوری..من بهت اعتماد دارم..امشب تو به جای من گزارش اسلحه های ارتشو به پدرجون بده...من باید بدونم این آدم کیه و هدفش چیه..
آرمان گفت چشم داداش..راستی...میگم..آرتی کجاس...آرن لبخند زد و گفت رفته ملاقات عمه ش... دیگه الاناس که باید برگرده
آرمان گفت چه دختر خوش قلبی..با اینکه دل خوشی از عمش نداره بازم راضی نیست که ترکش کنه..برعکس بقیه دخترایی که اینجان..و همشون از برگشتن به گذشته شون وحشت دارن..باید اعتراف کنم که اون واقعا با همه فرق داره..آرن که تو فکر آرتی غرق شده بود با لبخند عمیقی گفت آره فرق داره...بخاطر همینه که من عاش..آرمان شوکه شد...آرن تا به خودش اومد تعجب کرد و حرفشو نصفه قورت داد و گفت ببخشید داداش من باید برم..
آرن رفت آرمان با خودش گفت میدونم داداش...تو عاشق آرتی شدی تقصیر تو نیست..از شانس بد منه...هرکس دیگه ای هم جای تو بود آرتی رو رها نمیکرد..اون یه دختر معمولی نیست...میتونه آرزوی براورده نشدنی هزاران مرد باشه...و من...یکی از اون هزاران نفر..آرمان لبخند تلخی زد وبه گزارشایی که آرن دستش داده بود خیره شد و گفت بیخیال..باید برم پیش پدر...
آرن برگشته بود تو اتاق..نقاشی عایشارو با خودش اورده بود و عمیقا رفته بود توفکر...
آرتی در اتاقو باز کرد و گفت مزاحم که نیستم.
آرن گفت عه برگشتی..چه زود...آرتی گفت نتونستم عمه مو پیدا کنم..ولی یه چیز عجیب...تو...بیرون بودی؟! آرن گفت نه چطور مگه...آرتی با تعجب نشست کنار آرن و گفت عجیبه..خیلی عجیبه...من تورو اون بیرون دیدم..
آرن خندید و گفت ای جااان..توهم زدی عزیز دلم..از علایم عاشقیه..پیش میاد..آرن با لبخند شیطونی چشمک زد وآرتی با اخم یکی زد به شونه آرن 😒😂
آرن گفت بیخیال..این نقاشیو ببین..آرتی با دیدن نقاشی عایشا غافلگیر شد و گفت وای باورم نمیشه..چهره منو نقاشی کردی...چقد قشنگهههه...ولی..صبر کن ببینم..
آرن پرسید چیشده..آرتی دستشو به کاغذ نقاشی کشید و گفت این رنگ کاملا خشک شده و لابه لای منفذهای کاغذ نشسته..این کاغذ هم خیلی ضخیمه..الان سال هاست که تو هیچ جایی از این دنیا کاغذ هایی با این ضخامت تولید نمیشه..این نقاشی..تازه نیست...قدیمیه..ولی..این چطور ممکنه..
آرن با تعجب گفت تو چطوری این چیزارو میدونی..
آرتی گفت بچه که بودم ارباب تو کار تجارت چوب و کاغذ بود این حد از ضخامت کاغذا حداقل به ۱۵ سال پیش برمیگرده...و از رنگ کم سوی روی این کاغذ هم میشه فهمید که این نقاشی کم کم...بیست سال قدمت داره...
تو..آرن این..این نقاشی...تصویر کیه؟!
آرن گفت ؛ دختر بزرگ پادشاه سابق..همون که الان لباساش تنته...عایشا...
آرتی شوکه شد..با خنده لباسای تنش و تاجش رو لمس کرد و گفت وای خدای مننن...باورم نمیشهههه...ینی چهره ی من دقیقا شکل ایشون بوده...غیرقابل باورههه...آرن گفت آره خیلیم عجیبه..آرتی گفت شنیده بودم هرکسی تو این دنیا حداقل هفت تن همسان داره اما هیچوقت با چشمای خودم ندیده بودم..خیلی جالبه وااایی..
آرن گفت تو نه تنها چهرت بلکه تمام رفتارات هم دقیقا مثل اونه..البته من هیچوقت اونو ندیدم..این چیزیه که همه راجبش میگن..یه دختر شجاع و با اراده..و با صداقت...
آرتی گفت شبیه همچین بانویی بودن سعادت بزرگیه...همیشه تلاش خواهم کرد که مثل ایشون باشم..
آرن با نگاه عاشقانه ای به آرتی خیره شده بود آرتی گفت چیشده..آرن گفت یه دستور میخوام بهت بدم..
آرتی با لبخند گفت من هرگز به دستورای شما عمل نخواهم کرد جناب شاهزاده 😄
آرن پرسید میشه بپرسم چرا بانوی محترم؟!
آرتی گفت چون این باعث میشه شما فکر کنی که من وظیفمه که همیشه از شما اطاعت کنم و شما این حقو نداری که اینطوری فکر کنی!!🤪😆
آرن محکم خندید و گفت دیوونه..باشه...پس اینو یه درخواست بدون..آرتی گفت هوم حالا شد بفرمایین..آرن گفت ازت میخوام که همیشه همینطوری با صداقت باهام معاشرت کنی...
آرتی گفت هوم باشه..میشه...ولی..یه شرط داره..آرن گفت چی؟! آرتی گفت یه قایق لازم دارم...میخوام برم بامپور..از بچگی همیشه آرزوم بوده که اقیانوس هند رو از بالاترین نقطه کوهستان بامپور تماشا کنم
آرن لبخند زد و گفت برات فراهمش میکنم...
آرتی گفت ازت ممنونم..جبران میکنم..آرن گفت اینطوری حرف نزن..چونکه اصلا بهت نمیاد..آرتی قیافه گرفت و گفت بروبابا تو هم خوبی کردن نیومده بت..با تو باید با همون رفتار سگی برخورد کرد...آشغال...
آرن از پنجره اتاق به بیرون خیره شد و گفت داره به نیمه شب نزدیک میشه باید برم دیدنش...آرن از جاش بلند شد بره که آرتی دستشو گرفت و گفت هوی هوی هوی کجا..ها؟!آرن گفت راستش..یه شخص نامعلوم از زندان انفرادی قصربزرگ برام یه نامه فرستاده..ازم خواسته برم دیدنش..ادعا کرده که از مادر واقعیم خبر داره...
آرتی گفت نه آرن..انقد زود باور نباش...آرن گفت تو میگی چ