༻Just You༺:
༻Just You༺:
این قسمت شروع میشه با آرن که به آرمان میگه معلوم هست داری چی میگی..من پیش پدر بودم الانم پیش روت وایسادم چطور ممکنه همزمان دوجا باشم اخه این بنظرت مسخره نیست؟!
آرمان گفت داداش من که باهات شوخی ندارم یه نفر که دقیقا شبیه تو بود با لباس نگهبان جلو ورودی قصر بود..قسم میخورممم..
اصلا..اصلا بیا بریم اونجا..بیا بریم دنبالش
آرمان دست آرنو گرفت و آورد تو مقر نگهبانا
همه دور یه نفر جمع شده بودن..شلوغی بود..آرن داد زد اینجا چخبره شماها چرا بجای اینکه سر پستتون باشین اینجا جمع شدین
رئیس نگهبونا با عجله اومد پیش آرن و گفت جناب شاهزاده..یکی از نگهبونای اتاق شاهزاده خانوم آناهیتا رو بیهوش کردن..لباساشم دراوردن و انداختن پشت دیوار قصر..آرمان و آرن شوکه شدن..آرمان گفت داداش دیدی بهت گفتم..من نمیدونم اون کی بود که انقد شبیه تو بود ولی شک ندارم اون نگهبان نبود..اون نگهبانو بیهوش کرده تا بتونه با پوشیدن لباساش وارد قصر بشه..
آرمان گفت نه..اون وارد قصر شده بوده...از لباس نگهبان برای وارد شدن به اتاق آناهیتا استفاده کرده...اون کی میتونه باشه...باید بریم پیش آناهیتا..
آناهیتا میخواست بگیره بخوابه که آرن در اتاقشوباز کرد..آناهیتا ترسید خنجرشو از زیر بالشش برداشت و گفت کیه..چطور جرات کردی بدون در زدن وارد شی..
آرن گفت آنا منم چرا میترسی..آناهیتا که بخاطر شباهت صدا فکر کرد حنان هست گفت باز واسه چی اومدی..مگه آرن گفت باز؟! منظورت از باز اومدی ینی چی؟! آنا مگه من کی اومدم دیدنت..
آناهیتا که فهمید طرف حنان نیست بلکه آرنه گفت داداش تویی..ببخشید فکر کردم..آرن پرسید فکر کردی چی؟!
اصلا بیخیال..ببینم کسی که نیومده بود اینجا..
آناهیتا با ترس گفت ن..نه..مگه قرار بود کسی بیاد؟!
آرمان گفت خواهر..من جلوی ورودی قصر یه پسری رو با لباس نگهبانا دیدم که قیافش و صداش دقیقا شکل داداش آرن بود اولش فکر کردم خودشه ولی بعدش فهمیدم یکی دیگس..بعدشم فهمیدیم که طرف اصلا نگهبان نبوده..نگهبان دم اتاق تورو بیهوش کرده و با لباسای اون داخل قصر اومده..ما فکر کردیم که اون واسه دیدن یا صدمه زدن به تو اومده..
آناهیتا شوکه شد و تو دلش گفت خدای من..صداش به صدای داداشم شباهت داشت ولی اینکه قیافشم انقد شبیهش باشه برام غیر قابل باوره اخه این چطور ممکنه..
آرن گفت آنا..چیشد چرا سکوت کردی..
آناهیتا گفت خب راستش..چی بگم اخه..کسی نیومده سراغم...منم با کسی مواجه نشدم..
آرن گفت داری دروغ میگی..آناهیتا از ترس دلش ریخت...
آرمان گفت داداش بیخیال اخه خواهر واسه چی باید بهمون دروغ بگه..آرن گفت چون اون وقتی صدامو شنید گفت باز واسه چی اومدی..درحالی که من امروز اصلا به ملاقاتش نیومده بودم...
آناهیتا از ترس بهشون پشت کرد تا قیافع مضطربشو ازشون قایم کنه..آرمان گفت آنا...آرن داره راست میگه..تو میدونی اون کیه؟! توباهاش ملاقات داشتی؟!
آناهیتا چشماشو بست نفس عمیقی کشید و گفت آره..من باهاش ملاقات داشتم..آرمان گفت باورم نمیشههه..آنا اون دقیقا خود آرنه..اون کیه..آناهیتا گفت من نمیدونم اون چرا انقد شبیه توعه داداش آرن ولی میتونم بهتون این اطمینانو بدم که اون دشمن نیست نیت بدی هم نداره..اون فقط واسه دیدن من اومده بود
من فعلا نمیتونم چیزی راجبش بهتون بگم..ولی قول میدم یه روز همه چیوراجبش بهتون بگم
ازتون میخوام تا اون روز پی این قضیه رو نگیرین..به کسی هم چیزی نگین..خواهش میکنم داداش..لطفا بهم اعتماد کنین..
آرن دستای آناهیتا رو که ملتمسانه جفتشون کرده بود تو دستاش گرفت و گفت آبجی جون..به حرفام گوش کن...ما بهت اعتماد داریم حتی بیشتر از خودمون اما..ما نگرانتیم فقط همین
نگرانیم چون این آدم حتما یه دلیلی واسه پنهونی اومدنش داشته..آناهیتا گفت من دلیل پنهونی اومدنشو میدونم..بهتون که گفتم اون آدم بدی نیست..بهم اعتماد کنین..اون نه واسه من نه واسه کس دیگه ای هیچ خطری ایجاد نمیکنه..هوم؟!
آرن گفت باشه قبول..برو بگیر بخواب آرمان بیا بریم..آناهیتا گفت شنیدم جفتتونم میخواین با پدر برای مراسم تاج گذاری برین آمر..آرمان گفت گوش کن داداش نظرت چیه من نرم..میخوام بمونم پیش خواهر و مراقبش باشم..آرن گفت بس کن آرمان..خواهرت انقدر قوی هست که بتونه از خودش محافظت بکنه تو دیگه بزرگشدی و وظیفت بودن زیر دست و دور و بر پدره تو با ما میای فهمیدی یا نه..آرن با بی میلی گفت چشم و رفت..آناهیتا گفت ای بابا هنوزم مثل بچگیاش زود رنجه..آرن گفت اشکالی نداره من آدمش میکنم..آرن خواست بره که آناهیتا دستشو گرفت و گفت صبر کن ببینم..شنیدم..یکی اومده که بدجوری دلتو برده..اون کیه..آرن لبخند زد و گفت ببخیال شو بابا بگیر بخواب..آناهیتا گفت نه..بهم بگواون کیه اصلا میخوام باهاش ملاقات داشته باشم میخوام باهاش حرف بزنم..بگو ببینم چه شکلیه اسمش چیه خوشگله نه..
آرن گفت اون یه فرشتس تنها تعریفی که میتونم ازش بکنم همینه..
آناهیتا
༻Just You༺:
این قسمت شروع میشه با آرن که به آرمان میگه معلوم هست داری چی میگی..من پیش پدر بودم الانم پیش روت وایسادم چطور ممکنه همزمان دوجا باشم اخه این بنظرت مسخره نیست؟!
آرمان گفت داداش من که باهات شوخی ندارم یه نفر که دقیقا شبیه تو بود با لباس نگهبان جلو ورودی قصر بود..قسم میخورممم..
اصلا..اصلا بیا بریم اونجا..بیا بریم دنبالش
آرمان دست آرنو گرفت و آورد تو مقر نگهبانا
همه دور یه نفر جمع شده بودن..شلوغی بود..آرن داد زد اینجا چخبره شماها چرا بجای اینکه سر پستتون باشین اینجا جمع شدین
رئیس نگهبونا با عجله اومد پیش آرن و گفت جناب شاهزاده..یکی از نگهبونای اتاق شاهزاده خانوم آناهیتا رو بیهوش کردن..لباساشم دراوردن و انداختن پشت دیوار قصر..آرمان و آرن شوکه شدن..آرمان گفت داداش دیدی بهت گفتم..من نمیدونم اون کی بود که انقد شبیه تو بود ولی شک ندارم اون نگهبان نبود..اون نگهبانو بیهوش کرده تا بتونه با پوشیدن لباساش وارد قصر بشه..
آرمان گفت نه..اون وارد قصر شده بوده...از لباس نگهبان برای وارد شدن به اتاق آناهیتا استفاده کرده...اون کی میتونه باشه...باید بریم پیش آناهیتا..
آناهیتا میخواست بگیره بخوابه که آرن در اتاقشوباز کرد..آناهیتا ترسید خنجرشو از زیر بالشش برداشت و گفت کیه..چطور جرات کردی بدون در زدن وارد شی..
آرن گفت آنا منم چرا میترسی..آناهیتا که بخاطر شباهت صدا فکر کرد حنان هست گفت باز واسه چی اومدی..مگه آرن گفت باز؟! منظورت از باز اومدی ینی چی؟! آنا مگه من کی اومدم دیدنت..
آناهیتا که فهمید طرف حنان نیست بلکه آرنه گفت داداش تویی..ببخشید فکر کردم..آرن پرسید فکر کردی چی؟!
اصلا بیخیال..ببینم کسی که نیومده بود اینجا..
آناهیتا با ترس گفت ن..نه..مگه قرار بود کسی بیاد؟!
آرمان گفت خواهر..من جلوی ورودی قصر یه پسری رو با لباس نگهبانا دیدم که قیافش و صداش دقیقا شکل داداش آرن بود اولش فکر کردم خودشه ولی بعدش فهمیدم یکی دیگس..بعدشم فهمیدیم که طرف اصلا نگهبان نبوده..نگهبان دم اتاق تورو بیهوش کرده و با لباسای اون داخل قصر اومده..ما فکر کردیم که اون واسه دیدن یا صدمه زدن به تو اومده..
آناهیتا شوکه شد و تو دلش گفت خدای من..صداش به صدای داداشم شباهت داشت ولی اینکه قیافشم انقد شبیهش باشه برام غیر قابل باوره اخه این چطور ممکنه..
آرن گفت آنا..چیشد چرا سکوت کردی..
آناهیتا گفت خب راستش..چی بگم اخه..کسی نیومده سراغم...منم با کسی مواجه نشدم..
آرن گفت داری دروغ میگی..آناهیتا از ترس دلش ریخت...
آرمان گفت داداش بیخیال اخه خواهر واسه چی باید بهمون دروغ بگه..آرن گفت چون اون وقتی صدامو شنید گفت باز واسه چی اومدی..درحالی که من امروز اصلا به ملاقاتش نیومده بودم...
آناهیتا از ترس بهشون پشت کرد تا قیافع مضطربشو ازشون قایم کنه..آرمان گفت آنا...آرن داره راست میگه..تو میدونی اون کیه؟! توباهاش ملاقات داشتی؟!
آناهیتا چشماشو بست نفس عمیقی کشید و گفت آره..من باهاش ملاقات داشتم..آرمان گفت باورم نمیشههه..آنا اون دقیقا خود آرنه..اون کیه..آناهیتا گفت من نمیدونم اون چرا انقد شبیه توعه داداش آرن ولی میتونم بهتون این اطمینانو بدم که اون دشمن نیست نیت بدی هم نداره..اون فقط واسه دیدن من اومده بود
من فعلا نمیتونم چیزی راجبش بهتون بگم..ولی قول میدم یه روز همه چیوراجبش بهتون بگم
ازتون میخوام تا اون روز پی این قضیه رو نگیرین..به کسی هم چیزی نگین..خواهش میکنم داداش..لطفا بهم اعتماد کنین..
آرن دستای آناهیتا رو که ملتمسانه جفتشون کرده بود تو دستاش گرفت و گفت آبجی جون..به حرفام گوش کن...ما بهت اعتماد داریم حتی بیشتر از خودمون اما..ما نگرانتیم فقط همین
نگرانیم چون این آدم حتما یه دلیلی واسه پنهونی اومدنش داشته..آناهیتا گفت من دلیل پنهونی اومدنشو میدونم..بهتون که گفتم اون آدم بدی نیست..بهم اعتماد کنین..اون نه واسه من نه واسه کس دیگه ای هیچ خطری ایجاد نمیکنه..هوم؟!
آرن گفت باشه قبول..برو بگیر بخواب آرمان بیا بریم..آناهیتا گفت شنیدم جفتتونم میخواین با پدر برای مراسم تاج گذاری برین آمر..آرمان گفت گوش کن داداش نظرت چیه من نرم..میخوام بمونم پیش خواهر و مراقبش باشم..آرن گفت بس کن آرمان..خواهرت انقدر قوی هست که بتونه از خودش محافظت بکنه تو دیگه بزرگشدی و وظیفت بودن زیر دست و دور و بر پدره تو با ما میای فهمیدی یا نه..آرن با بی میلی گفت چشم و رفت..آناهیتا گفت ای بابا هنوزم مثل بچگیاش زود رنجه..آرن گفت اشکالی نداره من آدمش میکنم..آرن خواست بره که آناهیتا دستشو گرفت و گفت صبر کن ببینم..شنیدم..یکی اومده که بدجوری دلتو برده..اون کیه..آرن لبخند زد و گفت ببخیال شو بابا بگیر بخواب..آناهیتا گفت نه..بهم بگواون کیه اصلا میخوام باهاش ملاقات داشته باشم میخوام باهاش حرف بزنم..بگو ببینم چه شکلیه اسمش چیه خوشگله نه..
آرن گفت اون یه فرشتس تنها تعریفی که میتونم ازش بکنم همینه..
آناهیتا