گفت اوه اوه
نمردیم و عاشق شدن آرن مغرورو هم دیدیم..حالا اسم این فرشته چی هس..
آرن گفت ؛ آرتی..
آناهیتا گفت واقعا؟! عه..اینکه معنی اسمشم ینی فرشته..
آرن گفت کسی که این اسمو واسش انتخاب کرده قطعا خوب میدونسته که چه موجودی رو به دنیا آورده..
آناهیتا گفت اونم دوست داره؟!
آرن مکث کرد و گفت..نمیدونم..آناهیتا لبخندش کم رنگ شد و گفت انقدر عاشقش نباش تا وقتی از دو طرفه بودن عشقتون مطمن نشدی..
آرن خشکش زد و گفت منظورت چیه..آناهیتا گفت نمیخوام نفوس بد بزنم ولی..اگه یه طرفه باشه این همه عشقی که بهش داری بدجوری رو دلت سنگینی خواهد کرد انقدر سنگین که حتی میتونه کاملا زمین بزنتت..
آرن سکوت کرد..آناهیتا گفت اصلا بیخیال شو..اون کجاست بهش بگو بیاد پیشم..میخوام کلی باهاش حرف بزنم .
آرن خندش گرفت و گفت ؛ پهخخخخ متاسفم که اینو میگم اما خودت باید بری دیدنش..آناهیتا پرسید چرا مگه اون نمیتونه بیاد..آرن گفت چرا میتونه ولی نمیاد..چون معتقده وقتی یه نفر با کسی کار داره خودش باید بره سراغش
آناهیتا باتعجب گفت اوووو..نه بابا..
آرن گفت ارههه..خب من دیگه باید برم کلی کار دارم تو اگه خواستی میتونی بری ببینیش...شب بخیر...آناهیتا گفت اره حتما میرم توبرو به کارات برس شب بخیر..
آرتی تو اتاقش نشسته بود و مشغول کشیدن نقاشی بود که آناهیتا اومد تو..آرتی با تعجب نگاش کرد و گفت ؛ شما؟
آناهیتا گفت معذرت میخوام که در نزدم آخه در باز بود
من آناهیتام..خواهر آرن
آرتی با خوشحالی از جاش بلند شد اومد سمت آناهیتا و گفت پس تو خواهر آرنی خیلی دلم میخواست ببینمت چه خوب کردی که اومدی..ولی..من شنیدم که تو نمیتونی ببینی پس چطوری تونستی خودت..آناهیتا گفت آره من نمیتونم ببینم ولی طوری تربیت شدم که هیچوقت این کمبود رو احساس نکنم من بدون دیدن راه رفتن که هیچی حتی میتونم بجنگم.
آرتی گفت این خیلی عالیه...کمتر کسی میتونه اینقدر شهامت داشته باشه..که بتونه با همچین کمبود بزرگی بجنگه..و کم نیاره..واقعا تحسینت میکنم
آناهیتا لبخند زد و گفت تو دختر عجیبی هستی..نه تعظیم کردی و نه رسمی حرف زدی اما جوری با عشق ازم استقبال کردی که انگار سال هاس منو میشناسی..من این صمیمیت رو خیلی دوس دارم..حتی بیشتر از احترام..
آرتی گفت منوببخش..ولی من واقعا از احترام گذاشتنای الکی بیزارم..اینو بخاطر این نمیگم که آدم محترمی نیستی..بلکه به این خاطر میگم که چون نمیشناسمت نمیتونم فقط از روی مقامت بهت احترام بذارم..
و اما این عشقی که بهت نشون دادم از روی تظاهر نبود بلکه از روی عشقی بود که خودت بهم نشون دادی..تو وقتی از در وارد شدی از خودت غرور نشون ندادی بلکه با لحن صمیمی برخورد کردی منم باید اینطوری ازت استقبال میکردم با صمیمیت..
آناهیتا خندید و گفت داداشم حق داره انقدر دوست داشته باشه تو واقعا دختر متفکری هستی کاش میتونستم چهره تو هم ببینم..
آرتی گفت بیا بشین..آناهیتا گفت مزاحم خوابت که نشدم داشتی چیکار میکردی...آرتی گفت نه..داشتم نقاشی میکشیدم..آناهیتا پرسید چه نقاشی آرتی گفت؛ کشتی..نمیدونم علتش چیه ولی من از بچگی همیشه عاشق کشتی و دریا بودم..
آناهیتا گفت شاید یه علت خاصی داره که حتی خودتم خبرنداری..یه چیزی مثل گذشته..شاید پدرت یا مادرت عاشق کشتی و دریا بودن..
آرتی سکوت کرد..آناهیتا گفت منو ببخش نمیخواستم ناراحتت کنم..
راستی آرتی..تو نظرت در مورد عشق چیه..آرتی پرسید چطور مگه..آناهیتاگفت تو تاحالا عاشق شدی..آرتی بازم سکوت کرد..آناهیتا گفت من از عشق و عاشقی هیچی نمیدونم ولی ..
آرتی گفت ولی داره سرت میاد..درسته؟!
آناهیتا شوکه شد و گفت تو از کجا فهمیدی..وقتی از کنار اتاقت رد میشدم صداتو شنیدم که داشتی با یکی حرف میزدی..
صدای اونو زیاد نشنیدم ولی شنیدم که تو بهش میگفتی احساسی که بهت داره فقط ترحمه..
اما بذار اینو بهت بگم آناهیتا..اون اگه واقعا عاشقت نبود همچین ریسکی نمیکرد..
آناهیتا با گریه گفت اون از قبیله ی دشمن ماست..آرتی نیشخند زد و گفت ؛ چههه..چرا چرت میگی..کدوم دشمنی..چه دشمنی..عشق مال اقوام پیرو صلحه..دو نفری که عاشق هم میشن گذشته شون ریشه شون هرچقدرم که باهم تناقض و دشمنی داشته باشه کاملا از بین میره
بین دو عاشق جز صلح اثری از چیز دیگه ای نخواهد بود..
آناهیتا گفت تو اصلا میدونی اون کیه
آرتی گفت کیه مگه..دشمن تر از پسر شاه بامپور میتونه باشه که شاهزاده خانوم همین سلطنت سال ها پیش به عشقش گرفتارشد وباهاش رفت؟!
آناهیتا با صدای لرزون گفت خاله ی بزرگ من عروس دشمن شد؟!
حنام که..اون پسر شاه بامپوره...پس ینی اون...
آرتی شوکه شد و گفت صبر کن ببینم..پس ینی اون پسر...پسر خاله ی توعه ؟!
آناهیتا به شدت شوکه شد و دستشو گذاشت رو دهنش
آرتی با عجله از جاش بلند شد در اتاقشو قفل کرد برگشت سمت آناهیتا و گفت تو هم داری راه خاله تو میری داری پا جای پای اون میذاری..این پسره حنان که میگی..قطعا پسر شاهزاده خانو
نمردیم و عاشق شدن آرن مغرورو هم دیدیم..حالا اسم این فرشته چی هس..
آرن گفت ؛ آرتی..
آناهیتا گفت واقعا؟! عه..اینکه معنی اسمشم ینی فرشته..
آرن گفت کسی که این اسمو واسش انتخاب کرده قطعا خوب میدونسته که چه موجودی رو به دنیا آورده..
آناهیتا گفت اونم دوست داره؟!
آرن مکث کرد و گفت..نمیدونم..آناهیتا لبخندش کم رنگ شد و گفت انقدر عاشقش نباش تا وقتی از دو طرفه بودن عشقتون مطمن نشدی..
آرن خشکش زد و گفت منظورت چیه..آناهیتا گفت نمیخوام نفوس بد بزنم ولی..اگه یه طرفه باشه این همه عشقی که بهش داری بدجوری رو دلت سنگینی خواهد کرد انقدر سنگین که حتی میتونه کاملا زمین بزنتت..
آرن سکوت کرد..آناهیتا گفت اصلا بیخیال شو..اون کجاست بهش بگو بیاد پیشم..میخوام کلی باهاش حرف بزنم .
آرن خندش گرفت و گفت ؛ پهخخخخ متاسفم که اینو میگم اما خودت باید بری دیدنش..آناهیتا پرسید چرا مگه اون نمیتونه بیاد..آرن گفت چرا میتونه ولی نمیاد..چون معتقده وقتی یه نفر با کسی کار داره خودش باید بره سراغش
آناهیتا باتعجب گفت اوووو..نه بابا..
آرن گفت ارههه..خب من دیگه باید برم کلی کار دارم تو اگه خواستی میتونی بری ببینیش...شب بخیر...آناهیتا گفت اره حتما میرم توبرو به کارات برس شب بخیر..
آرتی تو اتاقش نشسته بود و مشغول کشیدن نقاشی بود که آناهیتا اومد تو..آرتی با تعجب نگاش کرد و گفت ؛ شما؟
آناهیتا گفت معذرت میخوام که در نزدم آخه در باز بود
من آناهیتام..خواهر آرن
آرتی با خوشحالی از جاش بلند شد اومد سمت آناهیتا و گفت پس تو خواهر آرنی خیلی دلم میخواست ببینمت چه خوب کردی که اومدی..ولی..من شنیدم که تو نمیتونی ببینی پس چطوری تونستی خودت..آناهیتا گفت آره من نمیتونم ببینم ولی طوری تربیت شدم که هیچوقت این کمبود رو احساس نکنم من بدون دیدن راه رفتن که هیچی حتی میتونم بجنگم.
آرتی گفت این خیلی عالیه...کمتر کسی میتونه اینقدر شهامت داشته باشه..که بتونه با همچین کمبود بزرگی بجنگه..و کم نیاره..واقعا تحسینت میکنم
آناهیتا لبخند زد و گفت تو دختر عجیبی هستی..نه تعظیم کردی و نه رسمی حرف زدی اما جوری با عشق ازم استقبال کردی که انگار سال هاس منو میشناسی..من این صمیمیت رو خیلی دوس دارم..حتی بیشتر از احترام..
آرتی گفت منوببخش..ولی من واقعا از احترام گذاشتنای الکی بیزارم..اینو بخاطر این نمیگم که آدم محترمی نیستی..بلکه به این خاطر میگم که چون نمیشناسمت نمیتونم فقط از روی مقامت بهت احترام بذارم..
و اما این عشقی که بهت نشون دادم از روی تظاهر نبود بلکه از روی عشقی بود که خودت بهم نشون دادی..تو وقتی از در وارد شدی از خودت غرور نشون ندادی بلکه با لحن صمیمی برخورد کردی منم باید اینطوری ازت استقبال میکردم با صمیمیت..
آناهیتا خندید و گفت داداشم حق داره انقدر دوست داشته باشه تو واقعا دختر متفکری هستی کاش میتونستم چهره تو هم ببینم..
آرتی گفت بیا بشین..آناهیتا گفت مزاحم خوابت که نشدم داشتی چیکار میکردی...آرتی گفت نه..داشتم نقاشی میکشیدم..آناهیتا پرسید چه نقاشی آرتی گفت؛ کشتی..نمیدونم علتش چیه ولی من از بچگی همیشه عاشق کشتی و دریا بودم..
آناهیتا گفت شاید یه علت خاصی داره که حتی خودتم خبرنداری..یه چیزی مثل گذشته..شاید پدرت یا مادرت عاشق کشتی و دریا بودن..
آرتی سکوت کرد..آناهیتا گفت منو ببخش نمیخواستم ناراحتت کنم..
راستی آرتی..تو نظرت در مورد عشق چیه..آرتی پرسید چطور مگه..آناهیتاگفت تو تاحالا عاشق شدی..آرتی بازم سکوت کرد..آناهیتا گفت من از عشق و عاشقی هیچی نمیدونم ولی ..
آرتی گفت ولی داره سرت میاد..درسته؟!
آناهیتا شوکه شد و گفت تو از کجا فهمیدی..وقتی از کنار اتاقت رد میشدم صداتو شنیدم که داشتی با یکی حرف میزدی..
صدای اونو زیاد نشنیدم ولی شنیدم که تو بهش میگفتی احساسی که بهت داره فقط ترحمه..
اما بذار اینو بهت بگم آناهیتا..اون اگه واقعا عاشقت نبود همچین ریسکی نمیکرد..
آناهیتا با گریه گفت اون از قبیله ی دشمن ماست..آرتی نیشخند زد و گفت ؛ چههه..چرا چرت میگی..کدوم دشمنی..چه دشمنی..عشق مال اقوام پیرو صلحه..دو نفری که عاشق هم میشن گذشته شون ریشه شون هرچقدرم که باهم تناقض و دشمنی داشته باشه کاملا از بین میره
بین دو عاشق جز صلح اثری از چیز دیگه ای نخواهد بود..
آناهیتا گفت تو اصلا میدونی اون کیه
آرتی گفت کیه مگه..دشمن تر از پسر شاه بامپور میتونه باشه که شاهزاده خانوم همین سلطنت سال ها پیش به عشقش گرفتارشد وباهاش رفت؟!
آناهیتا با صدای لرزون گفت خاله ی بزرگ من عروس دشمن شد؟!
حنام که..اون پسر شاه بامپوره...پس ینی اون...
آرتی شوکه شد و گفت صبر کن ببینم..پس ینی اون پسر...پسر خاله ی توعه ؟!
آناهیتا به شدت شوکه شد و دستشو گذاشت رو دهنش
آرتی با عجله از جاش بلند شد در اتاقشو قفل کرد برگشت سمت آناهیتا و گفت تو هم داری راه خاله تو میری داری پا جای پای اون میذاری..این پسره حنان که میگی..قطعا پسر شاهزاده خانو