تن نداشت و فقط
گریه میکرد...حنان گفت من همه ی عواقب کارمو به جون خریدم واومدم اینجا لازم باشه با پدر آناهیتا هم حرف میزنم..
آروشا داد زد تو مگه دیوونه شدی..اصلا میدونی داری چیکار میکنی..
حنان با خونسردی جواب داد میدونم..آروشا گفت تو چطور فک کردی که من بهت این اجازه رو میدم
حنان گفت من تلاشمو میکنم
آروشا گفت تو میتونستی خیلی راحت آناهیتارو برداری و بری اومدی اجازه بگیری..؟!
حنان گفت مادر من به من دزدی رو یاد نداده خانوم محترم..شما حق ندارین با من اینطوری حرف بزنین .من هیچوقت به خودم اجازه نمیدم که یه شخصو از زندگی اصلیش بدزدم..
آروشا با لبخند تلخی گفت میدونم...حنان تعجب کرد...آناهیتا یه گوشه وایساده بود و مثل بید میلرزید...آروشا بهش نگاهی کرد و پرسید ؛ تو هم دوسش داری..یا نه؟! آناهیتا سرشو انداخت پایین و جوابی نداد...
آروشا از تخت اومد پایین یه شمشیر برداشت گرفت سمت حنان و گفت اینو بگیر..حنان شوکه شد و گفت این دیگه چیه
آروشا گفت اینو بگیر..وبا دختر من مبارزه کن اگه موفق بشی شکستش بدی میذارم که اونو با خودت ببری
آناهیتا شوکه شد و گفت ولی مامان..حنان گفت شما شوخیتون گرفته.آناهیتا نمیتونه ببینه..من چطوری بهش حمله کنم..اونم با یه شمشیر...آروشا گفت اینجا من تصمیم میگیرم..کاری که بهت میگمو بکن.
حنان با شمشیری که به دست داشت اومد نزدیک آناهیتا..دسمالی از جیب لباسش دراورد و چشمای خودشو بست...آروشا شوکه شد..لبخند زد و تو دلش گفت ؛ توثابت کردی که با تربیت خواهر من بزرگ شدی..اگه غیر از اینو انجام میدادی
تعجب میکردم..حنان خواست شمشیروبکشه که آروشا داد زد صبر کنننن...
حنان متوقف شد و پرسید چیشده...آروشا سکوت کرد
❌کپی ممنوع❌
🐾 @world_of_mandaa
گریه میکرد...حنان گفت من همه ی عواقب کارمو به جون خریدم واومدم اینجا لازم باشه با پدر آناهیتا هم حرف میزنم..
آروشا داد زد تو مگه دیوونه شدی..اصلا میدونی داری چیکار میکنی..
حنان با خونسردی جواب داد میدونم..آروشا گفت تو چطور فک کردی که من بهت این اجازه رو میدم
حنان گفت من تلاشمو میکنم
آروشا گفت تو میتونستی خیلی راحت آناهیتارو برداری و بری اومدی اجازه بگیری..؟!
حنان گفت مادر من به من دزدی رو یاد نداده خانوم محترم..شما حق ندارین با من اینطوری حرف بزنین .من هیچوقت به خودم اجازه نمیدم که یه شخصو از زندگی اصلیش بدزدم..
آروشا با لبخند تلخی گفت میدونم...حنان تعجب کرد...آناهیتا یه گوشه وایساده بود و مثل بید میلرزید...آروشا بهش نگاهی کرد و پرسید ؛ تو هم دوسش داری..یا نه؟! آناهیتا سرشو انداخت پایین و جوابی نداد...
آروشا از تخت اومد پایین یه شمشیر برداشت گرفت سمت حنان و گفت اینو بگیر..حنان شوکه شد و گفت این دیگه چیه
آروشا گفت اینو بگیر..وبا دختر من مبارزه کن اگه موفق بشی شکستش بدی میذارم که اونو با خودت ببری
آناهیتا شوکه شد و گفت ولی مامان..حنان گفت شما شوخیتون گرفته.آناهیتا نمیتونه ببینه..من چطوری بهش حمله کنم..اونم با یه شمشیر...آروشا گفت اینجا من تصمیم میگیرم..کاری که بهت میگمو بکن.
حنان با شمشیری که به دست داشت اومد نزدیک آناهیتا..دسمالی از جیب لباسش دراورد و چشمای خودشو بست...آروشا شوکه شد..لبخند زد و تو دلش گفت ؛ توثابت کردی که با تربیت خواهر من بزرگ شدی..اگه غیر از اینو انجام میدادی
تعجب میکردم..حنان خواست شمشیروبکشه که آروشا داد زد صبر کنننن...
حنان متوقف شد و پرسید چیشده...آروشا سکوت کرد
❌کپی ممنوع❌
🐾 @world_of_mandaa