عربضهای بیوقت به این مطلع؛
"مامان داره آلبالو پاک میکنه و خونه عطر غریبی گرفته"
امروز و همه روزهای پیش از این را فکر کردم که چرا من در هر چیزی که مینویسم این عبارت "غریبی" را یک جوری در متن جا میدهم یا راستش را بخواهید حقنه میکنم.
شاعر غریبیها، شهر غریب، آدم غریب، خبرگزاری غریب، چای غریب و هزار هزار غریب دیگر.
حالا اینها به کنار. در خانه هیچ که نه (بی انصافی نکنم) اما خیلی کم عطر آشتی را احساس میکنم و برای رو در رو شدن با عوالمی که با من همنشیناند بیش از هر زمان دیگری ناتوانم.
هیچکس نمیداند میان دلتنگی و بیهودگی و پیاز و هجران و واهمه و بلاتکلیفی و آلبالو و غریبی و املت چه رنج مدرجی نهفته است. دروغ نگویم، خودم هم نمیدانم فقط ادایش را در میآورم.
من رنج را به کفایت احساس میکنم و از اینکه نمیدانم شازده احتجاب گلشیری را کجا گذاشتهام و چرا به هیچ کدام از حسابهایم پولی واریز نشده سردرگمم.
زندگی به همین میزان کوچک شده و من با خود میگویم کاش اگر شراکتی در میانهی دردها نیست تا آدمی کمرش دو تا نشود، وزن دیگری هم بر شانههای استخوانی آدم نباشد یا بهتر است بگویم "نگذارند"
دلم برای موهایی تنگ است که شبیه روزهایی که سیل از صحنهی من دورشان کرد دانه دانه ریختند و دور شدند و حالا به همراه کلهای تاس که برایم مانده است، اوقاتی سهم من شدهاند که گویی دستم در ماست فرو رفته باشد و درآمدن را نتواند.
کاش کسی میتوانست پیدا شود که شبیه هیچکسی نباشد، علیالخصوص در این زمانه که همه چیز حتی استکان و قوری و "پیاز" هم برای همشکل یکدیگر شدن مسابقه گذاشتهاند.
و در نهایت، غرض از این عریضهی بی وقت آن بود که بگویم:
تصدیق این روزهایم بر این مدار میگردد که جهان را از یک سر لبریز از سایهبازیهای روشنفکری کردهاند و از آن سرش لبدوز از حرارت جهلی مرکب و همه چیز در این میانه تاب میخورد.
و اما من چقدر واهمه دارم از روشنفکریِ تاریک و جهلی که مدام در حال ترکیب است تا حماقتی دیگر بسازد.
اما؛
آیا کسی میتواند گواهی دهد که من در چاه هیچکدامشان نمیافتم؟!
عجب صحنهی رنجی!