Nashakibaie / ناشکیبایی


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


بباید چاره ای کردن کنون این ناشکیبا را...

Related channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


عربضه‌ای بی‌وقت به این مطلع؛
"مامان داره آلبالو پاک می‌کنه و خونه عطر غریبی گرفته"

امروز و همه روزهای پیش از این را فکر کردم که چرا من در هر چیزی که می‌نویسم این عبارت "غریبی" را یک جوری در متن جا می‌دهم یا راستش را بخواهید حقنه می‌کنم.
شاعر غریبی‌ها، شهر غریب، آدم غریب، خبرگزاری غریب، چای غریب و هزار هزار غریب دیگر.
حالا این‌ها به کنار. در خانه هیچ که نه (بی انصافی نکنم) اما خیلی کم عطر آشتی را احساس می‌کنم و برای رو در رو شدن با عوالمی که با من همنشین‌اند بیش از هر زمان دیگری ناتوانم.
هیچکس نمی‌داند میان دلتنگی و بیهودگی و پیاز و هجران و واهمه و بلاتکلیفی و آلبالو و غریبی و املت چه رنج مدرجی نهفته است. دروغ نگویم، خودم هم نمی‌دانم فقط ادایش را در می‌آورم.
من رنج را به کفایت احساس می‌کنم و از این‌که نمی‌دانم شازده احتجاب گلشیری را کجا گذاشته‌ام و چرا به هیچ کدام از حساب‌هایم پولی واریز نشده سردرگمم.
زندگی به همین میزان کوچک شده و من با خود می‌گویم کاش اگر شراکتی در میانه‌ی دردها نیست تا آدمی کمرش دو تا نشود، وزن دیگری هم بر شانه‌های استخوانی آدم نباشد یا بهتر است بگویم "نگذارند"
دلم برای موهایی تنگ است که شبیه روزهایی که سیل از صحنه‌ی من دورشان کرد دانه دانه ریختند و دور شدند و حالا به همراه کله‌ای تاس که برایم مانده است، اوقاتی سهم من شده‌اند که گویی دستم در ماست فرو رفته باشد و درآمدن را نتواند.
کاش کسی می‌توانست پیدا شود که شبیه هیچکسی نباشد، علی‌الخصوص در این زمانه که همه‌ چیز حتی استکان و قوری و "پیاز" هم برای هم‌شکل یکدیگر شدن مسابقه گذاشته‌‌اند.


و در نهایت، غرض از این عریضه‌ی بی وقت آن بود که بگویم:
تصدیق این روزهایم بر این مدار می‌گردد که جهان را از یک سر لبریز از سایه‌بازی‌های روشنفکری کرده‌اند و از آن سرش لب‌دوز از حرارت جهلی مرکب و همه چیز در این میانه تاب می‌خورد.
و اما من چقدر واهمه دارم از روشنفکریِ تاریک و جهلی که مدام در حال ترکیب است تا حماقتی دیگر بسازد.
اما؛
آیا کسی می‌تواند گواهی دهد که من در چاه هیچ‌کدامشان نمی‌افتم؟!
عجب صحنه‌ی رنجی!


Forward from: هزار قناری خاموش
تو حیاط خوابگاه برامون پرژکتور نصب کردن که فوتبال ببینیم، و به‌نظرم کار خیلی قشنگی بود. امشب یکی از بچه‌ها وقتی گل خوردیم گریه کرد. با سادگی قشنگش میگفت با اون کاری که دیشب ایرانیا کردن و این باخت، حسابی آبرومون میره. این همه غم و غربت چطور میتونه جمع بشه تو دل مردمی ستم دیده و بلاکش. مردمی که روز در اعتراض به فقر و رکود، باتوم و گاز اشک‌آور میخورن و شب، پای فوتبال اشک میریزن. اشک واقعی. نه از نفرت، که از عشقی که سال ها لمسش نکرده بودن. از اینکه امشب حتما اونا، به دل ما فکر میکردن که اونطوری دویدن، بدون کفش و لباس و بازی تدارکاتی درست و حسابی. این سه تا بازی برای ما فقط فوتبال و برد و باخت نبود. مثل هر چیز دیگه که برای ما ایرانیا، گره خورده با غمه، حتا شادی.


انسان
دشواریِ وظیفه است.




توی تاریکی نشستیم و به آینده‌ای خیره شدیم که قرار نیست از آن ما باشه.
اون از وحشت عبور ترسیده و من از روزایی که قراره قواره‌ی تن منو از پارچه‌ی دیگه‌ای در بیاره.
شب، سری نداره و من برای تهش کیسه‌ها دوختم و دقیقا زمانی این اتفاق افتاده که من رفتن رو انتخاب کردم. انتخابی به قیمت اجبار.
زیاده حرف سخت نزنم، غرض فقط همین بود که بگم هزاری از این شبا بوده که زیر نور این تک‌چراغ نمور به چشم‌انداز امید و نشاطی نگاه کردیم که از ما خیلی دور بوده، خیلی بیشتر از حتی امید بستن بهش اما ما خیره شدیم.
شبو تا می‌کنم بین این تنهایی تابناک و از این که می‌تونم بوی علم و صبوری و بیقراری این خونه رو جا بدم بین خاطره‌های سر ام، به خودم غره می‌شم. همین‌قدر خجسته و دل‌خوش!




#اخوان می‌گفت:
سه ره پیداست
نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر
حدیثی کش نمی‌خوانی بر آن دیگر.
حالا رو به روی من هزاری راه خوابیده است که بر سر هر یک حدیثی‌ست که بر دیگری نمی‌خوانم.
بعدش هم گفته بود:
نخستین راه؛ راه نوش و راحت و شادی.
به ننگ آغشته اما رو به شهر و باغ و آبادی.
دو دیگر راه؛ نیمش ننگ، نیمش نام.
وگر سر بر کنی غوغا وگر دم درکشی آرام.
سه دیگر؛ راه بی‌برگشت، بی‌فرجام.
آن راه سوم منم.




و آیا من و تو به روشنیِ آن‌سوی سپیده‌دمان امید بسته‌بودیم؟!


اکنون که دیگر از چیزی، چیزی نمی‌دانم و لاله‌های تنم به لانه‌ی مارانی می‌مانند تلخ و گزنده و محوش، برای حیرت از هیچ چیز تردیدی نمی‌کنم.
تردید، پیراهن کلمات را دریده و من را میان سایه‌هایی از فریب به دام انداخته است.
روزها، روزها و گردش مکرر زمان به نتیجه‌ای نمی‌رسد و زبان بی‌مقدارم مرا از شرح چیستی آن‌چه که در گذر است باز می‌دارد.
دلم از نیستی می‌تپد و ظلمت شبی که مدح‌خوان من و جهانم نیست، هستی را آلوده و مرا از امید پالوده است.
نام آخرین کتابی را که با آن به شوق رسیده‌ بودم، آخرین انسانی که بر مهرش پیچیدم و آخرین نوری که صبحی بی سحر را روشن کرد به یاد ندارم.
من میان حیرت و شعف، میان درد و استیصال و میان خواب و نیست بودن گرفتار آمده‌ام و نام آخرین راهی که نشانی از رهایی را در آن یافته بودم، یک دم از خاطرم محو نمی‌شود.
و این شبِ بومیِ غریب، قیمتی‌ست که استیصال بر خود گذاشته و بر گردن من انداخته است تا هزار هزار دم را به امتحان محک بزنم و راهی از گریز بجویم.
حال، درمانده‌تر ام در آتش دل و سوز جدایی و از بازآمدن و رخت نهادن دیگر قصه‌ای ندارم.




Forward from: نگاه ایران
yon.ir/P2RlU
💢 گفتگوی گیل نگاه با سه تن از فعالان فرهنگی استان به مناسبت سالروز مرگ نصرت رحمانی:

⚫️ جنگجویی که نجنگید اما شکست خورد!

⭕️ نصرت رحمانی؛ هدایت مرد تا ما زنده بمانیم

🔰 مردی که در هلهله خاطرات جوانی، سالخوردگی‌اش را پنهان کرده بود

💬 کیهان خانجانی: شهرت نصرت رحمانی در دوره‌ای حتی از شاملو هم بیشتر بود و این مسئله‌ای انکار ناشدنی است

💬 محمود نیکویه : بعد از انقلاب با تمام سخت‌گیری‌های موجود باز هم اشعار جانداری در میان شعرهای نصرت وجود داشت

💬 بهزاد عشقی : نویسندگان و شاعران در دوره‌هایی از تاریخ به کما می‌روند و بعد دوباره کشف می‌شوند

مشروح گزارش در لینک زیر🔻

➡️ http://gilnegah.ir/187293

🔵 پایگاه خبری و تحلیلی «گیل نگاه»

هر روز با بیشترین گزارش اختصاصی در بزرگ‌ترین تحریریه رسانه‌های مستقل شمال کشور 👇
@Gilnegah


Forward from: سهند ایرانمهر
مجال بوسه به لب های خویشتن بدهیم
که این بلیغ ترین مبحث شناسایی است
حسین منزوی
@sahandiranmehr


چه طلوع سنگینیه.


باید برای اتمام این راه پرفریب شبی را دو تکه کنم. بر یک سرش سرور، بر آن سرش سکوت.
و شبِ نیمه‌ی دوم به اتمام خواهد پیوست.

"در نیم‌شبِ ۲۴ خرداد یکهزار و سیصد و نود و هفت خورشیدی."


نوشته بود:
خیلی وقته تلاش می‌کنم سیاست و احساسات رو از هم جدا بدونم اما "خرداد سنگین‌ترین بغض دنیاست"


پایان شهرزاد دقیقا نقطه عکس پایانی بود که برای مدار صفر درجه نوشته شد؛ اما با یک شباهت تصویری...
یک بار وصل ازلی حبیب و سارا و حالا فراق ابدی فرهاد و شهرزاد.
من هنوزم معتقدم که فتحی یکی از تاریخ‌سازترین کارگردانان ایرانی‌ست چرا که می‌داند نخ‌های تاریخ دردآلود و سیاست غمین ما را چطور به سرگذشت شخصیت‌هایش گره بزند.
+ و برای پایان این سرگذشت که ساعت‌ها به‌خاطرش حرف زدیم، از چند و چونش خواندیم و به هزار و یک بحث از عاشقی و سیاستش گفتیم:
+ "دیدی که آزادی لحظه ناب سرسپردن است؟!"

پایانی باشد و برسد به دست سارا شکاریِ دور و ناپیدا که می‌دانستیم با چه حقی، حق و ناحق را از هم تمییز دهیم.


شجریان می‌خوانه:
مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم


راس: بانوی گرامی باید شکیبایی داشت.

بانو مکداف: ولی او نداشت. گریز او نوعی دیوانگی است. اگر کردارمان نباشد، بیم و هراس ماست که ما را خائن می‌نماید.


و من چنان از بداختری خویش خسته و از نبرد با بخت فرسوده‌ام که حاضرم زندگی‌ام را بر سر ناچیزترین امیدی قمار کنم، تا یا بهترش کنم و یا از رنجش برهم.

+ حروفی از #مکبث که میان کتاب‌های قرضی کتابخانه‌ جا مانده است.

20 last posts shown.

60

subscribers
Channel statistics