امروز ساعت ۶ صبح با برخورد یه چیز نرم به پام بیدار شدم. اولش فکر کردم یکی از عروسکای خواهرمه ولی دوباره که نگاه کردم دیدم پیشول کنار پای من به حالت جمع شده نشسته و کاملا بیداره و به صدای آشپزی کردن مامانم گوش میده. از یه طرفی هم انگار منتظر باز شدن در بود تا مثل هر روز صبح بره پیش مامانم.
ساعت ۵ تا ۷ صبح یکی از زمان های فعالیت گربه هاست. اون موقع ها که پیشول بچه بود هیچ وقت تو این مدت اجازه خوابیدن بهم نمیداد، دست و پامو گاز میگرفت، تو اتاق سر و صدا میکرد، میپرید روم... خلاصه هر کاری میکرد تا منم بیدار شم. ولی از وقتی که با مامانم دوست شد، صبح ها دست از سر من برداشت و یکراست میرفت پیش مامانم و غذاشو میخورد. مامان و بابام که میرفتن سرکار، پیشول شروع میکرد به میو کردن چون فکر میکرد تو خونه تنها شده. اینجا من یا خواهرم باید بیدار میشدیم و میرفتیم پیشش. باقی روز هم لم میداد رو تخت و تا ظهر میخوابید.
ولی صبح جمعه پیشول از خواب بیدار نشد ، دستاشو گذاشته بود جلوی صورتش و حتی وقتی جلوش غذا هم میذاشتیم از جاش بلند نمیشد.
من، مامان و بابام سه تایی بالا سرش با ناراحتی نگاهش میکردیم، چون خوب یادمون بود که صبح های دیگه، اگه در اتاقم بسته بود پیشول انقدر سر و صدا میکرد تا درو باز کنیم و بره پیش مامانم.
اما امروز صبح یه آغاز جدید بود، پیشول بیدار شده بود و دور اطراف اتاق فضولی میکرد، کنار در هم مینشست که یعنی من میخوام برم بیرون و برم تو آشپزخونه. حتی اگه سیر باشه هم همیشه دوست داره تو آشپزخونه کنار مامانم بشینه و آشپزی کردنشو نگاه کنه، خوب میدونه مامانم این وسط همیشه یه چیزی برای خوردن بهش میده.
امروز صبح بهتر راه میرفت، هنوز یکی از پاهاش میلنگه ولی سرعت حرکت کردنش بیشتر شده. دوست داره بپره ولی هنوز براش خیلی زوده. میره جلوی مبل و میبینم بعد کلی محاسبات میوفته رو پاهاش. میبرمش تو اتاق و میذارم یه گوشه استراحت کنه.
نمیتونم ازش چشم بردارم.
ساعت ۵ تا ۷ صبح یکی از زمان های فعالیت گربه هاست. اون موقع ها که پیشول بچه بود هیچ وقت تو این مدت اجازه خوابیدن بهم نمیداد، دست و پامو گاز میگرفت، تو اتاق سر و صدا میکرد، میپرید روم... خلاصه هر کاری میکرد تا منم بیدار شم. ولی از وقتی که با مامانم دوست شد، صبح ها دست از سر من برداشت و یکراست میرفت پیش مامانم و غذاشو میخورد. مامان و بابام که میرفتن سرکار، پیشول شروع میکرد به میو کردن چون فکر میکرد تو خونه تنها شده. اینجا من یا خواهرم باید بیدار میشدیم و میرفتیم پیشش. باقی روز هم لم میداد رو تخت و تا ظهر میخوابید.
ولی صبح جمعه پیشول از خواب بیدار نشد ، دستاشو گذاشته بود جلوی صورتش و حتی وقتی جلوش غذا هم میذاشتیم از جاش بلند نمیشد.
من، مامان و بابام سه تایی بالا سرش با ناراحتی نگاهش میکردیم، چون خوب یادمون بود که صبح های دیگه، اگه در اتاقم بسته بود پیشول انقدر سر و صدا میکرد تا درو باز کنیم و بره پیش مامانم.
اما امروز صبح یه آغاز جدید بود، پیشول بیدار شده بود و دور اطراف اتاق فضولی میکرد، کنار در هم مینشست که یعنی من میخوام برم بیرون و برم تو آشپزخونه. حتی اگه سیر باشه هم همیشه دوست داره تو آشپزخونه کنار مامانم بشینه و آشپزی کردنشو نگاه کنه، خوب میدونه مامانم این وسط همیشه یه چیزی برای خوردن بهش میده.
امروز صبح بهتر راه میرفت، هنوز یکی از پاهاش میلنگه ولی سرعت حرکت کردنش بیشتر شده. دوست داره بپره ولی هنوز براش خیلی زوده. میره جلوی مبل و میبینم بعد کلی محاسبات میوفته رو پاهاش. میبرمش تو اتاق و میذارم یه گوشه استراحت کنه.
نمیتونم ازش چشم بردارم.