جنگل های هیرکانی


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


جنگل های هیرکانی : جنگل های حاشیه جنوبی دریای خزر.
جایی که من زندگی میکنم.

Related channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


زیبایی و حس خوب کانال خانم نینوچکا و بچه هاشون حد نداره ✨


Forward from: دَر سرزمین نینـوچکا
Video is unavailable for watching
Show in Telegram
به عنوان مثال:
ما هرشب این آینه رو می‌بریم توی اتاق مون و هر روز صبح برمیگردونیم سرجاش.چرا؟
چون ایشون هرروز صبح ساعت ۶ در اتاق رو میزنه و میگه بیدار بشین‌.هیچی هم نمیخواد.فقط میگه بیایین بیرون.بسه.
اگه در رو باز نکنیم ازین کارا میکنه.یه بار آینه رو انداخت و شکست. و هیچ جوره هم یادش نمیره این کار که شرطی ش کنیم.
این یکی از هزاران کارهایی ه که در طول روز و شب ما انجام میدیم.
حالا این هزاران کار رو ضربدر ۶ کنید:))


آخه کوچولو چرا وقتی هنوز کامل خوب نشدی بازی های خطرناک می‌کنی که دوباره دردت بیاد ؟


یادتونه دیشب چقدر غرغر میکردم؟
امشب شیر عسل خوردم، تو هال نشستم و موقع کوک گرفتن لباس جدید خوش رنگی که امروز تو کلاس دوختم، فیلم زودیاک رو دیدم. الان می‌خوام اتاقمو مرتب کنم و همه اش دلم میخواد نقاشی بکشم. فردا صبح با بابام میرم اداره پست و خیالم راحته.
نگفتم میگذره؟


کاش شما رو برای پاییزی که داره میاد تو کمدم داشتم


Forward from: اَشاچه.
بهم گفت که آدم‌ها این روزها حال‌شان خوب نیست. گفت که هیچ‌کس خوشحال نیست و هر کسی یک غصه‌ی کوفتی‌ای دارد. بهش نگفتم که من غصه دارم. نگفتم نیاز دارم کسی دوستم داشته باشد. قیافه‌ام را نه. هیچی. ولش کنید. دلم می‌خواهد به کسی از تمام و تمام غصه‌هام بگویم. فقط نشنود. قضاوتم هم نکند. دوستم بدارد. حتی یک قطره. و نگوید حال من بدتر است. اوضاعت که خوب است. نفس‌هایم عمیق نیستند.


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
بفرمایید نگین خانم.
دریا تقدیم به شما.
ما ارزش و قدر این زیبایی رو نمی‌دونیم.
امروز دریا دیدیم و باز داریم از زندگی می‌نالیم.


میخوای حال چند وقت اخیرم رو بپرسی ؟ جاش بپرس این چند وقت اخیر چه نقاشی هایی کشیدم. حال خوبم و مداد دست گرفتنم با هم رابطه مستقیم دارند.
امروز تو راه اداره پست متوجه شدم که خودکار برنداشتم. نمیخواستم بخاطر استفاده از خودکار اداره معطل بقیه بشم یا دیگران معطل من . بخاطر همین از سوپرمارکت یه خودکار بیک خریدم. از این خرید خوشحال بودم چون دلم میخواست نقاشی با خودکار بیک رو امتحان کنم.
که البته چندین ساعت بعد متوجه شدم برای نقاشی با خودکار بیک، به انواع دیگه ای از اون خودکار نیاز دارم.
حال خوب امروز من اندازه همون چندین ساعتیه که برای داشتن خودکار بیک ذوق کردم و این چشم کج و معوج و پر از اشکال رو باهاش کشیدم.


به نظر میرسه که روز فوق العاده داشتم؟ بله لحظات قشنگی بود. اما خوب بخاطر دارم که لحظاتی رو قبلا تجربه کرده بودم ک بی قید و شرط شاد بودم . اما امروز؟ چند روزیه که دارم فشار، استرس و تشویش رو تجربه می‌کنم.
این سه کلمه رو این روزا خیلی از ما ها تجربه می‌کنیم، مگه نه؟ فشار، استرس ، تشویش .
می‌خوام بهتون بگم که از هیچ کس انتظار نداشته باشید که درکتون کنه. آدمیزاد در نهایت جز خودش کسی رو نداره.
بیاین بهتون یادآوری کنم که این روز های فشار ، استرس و تشویش هم میگذرن، به جای انتظار از دیگران سعی کنیم که حداقل خودمون، خودمون رو خوب درک کنیم و بفهمیم‌‌.
به دنبال نجات خودمون باشیم.

این جمله رو شنیدید که میگه از آیینه بپرس نام نجات دهنده ات را ؟


کنار دریا غاز ندیده بودم که دیدم


ما بابلی ها به کدو معروفیم
امکان نداره مامانم تو باغچه اش سالانه کدو نکاره. الان هم درو باز کردم و با چهار پنج تا کدو روی راه پله مواجه شدم.
تازه امروز ناهار هم کدو داریم :,)


Forward from: شاسوسا
حال و هوای پاییز؛


حالش خیلی بهتره، شیطنت هاش شروع شده و مثل بچه ای که تازه راه افتاده، شروع کرده به همه جا سرک کشیدن. اما تا حدودی هنوز لنگ میزنه و نمیتونه بپره. میاد کنار مبل و بعد کلی محاسبات برای پریدن میوفته. غرغر میکنه که من کمکش کنم. میذارمش رو مبل. ولی دلش میخواد از رو مبل هم بالا بره، بره مثل هر روز صبح پشت پنجره بشینه و آفتاب بگیره.
یا شاید هم رویای خارج از این چهار دیواری رو داره؟


امروز صبح به ده نفر از دوستانم پیام دادم اما کسی یا جواب نمی‌داد یا آماده همراه شدن با من نبود.
باید به اداره پست سر میزدم و کتاب ها را ارسال میکردم. دوست داشتم بعد تمام شدن کارم در خیابان مورد علاقه ام قدم بزنم و سراغ کتاب فروشی ها بروم، کتاب راز داوینچی که جدیدا علاقه مند به خواندنش شده ام را ورق بزنم یا با کتاب جدیدی از موراکامی آشنا شنوم.
تنها سوار اسنپ شدم. معلوم نبود چه کسی به آن راننده گواهینامه داده، اول تا آخر درحال برخورد به ماشین های دیگر بود، آخر هم به یک ماشین برخورد کرد و برای دقایقی هر دو راننده پیاده شدند.
بخش وحشتناک ماجرا اداره پست بود، میگفتند سامانه کار نمیکند و نمیشود کاری را پیش برد. مردی کنار من ایستاده بود که اعصابش بسیار به هم ریخته بود و آن را با لحن و کلماتش نشان می‌داد. هیچ وقت از ادارات خوشم نمی آمد، به نظرم مردم تمام اعصاب خوردی و عقده هایشان را جمع می‌کنند و تا وارد ادارات می‌شوند، آن هارا رو سر کارمندان آن اداره خالی می‌کنند. مادرم نیز کارمند است، میگوید روزی ده ها مراجعه کننده دارد که به او و همکارانش با بی احترامی صحبت میکنند و ناسزا می‌گویند درحالی که کار آن ها تحت مدیریت و پاسخ‌گویی اداره مادرم نیست!
کارمند اداره پست می‌گفت هیچ معلوم نیست سامانه کی باز میشود و باید منتظر باشید. نمی‌خواستم منتظر باشم. میخواستم زودتر از آنجا فاصله بگیرم، از دنیای آدم بزرگتر ها، از وارد اجتماع شدن، از تنهایی از پس خود بر آمدن... فاصله بگیرم و به غار خودم برگردم. برای رسیدگی به همچین کارهایی همیشه پدرم همراهم بود، اما اینبار کیلومتر ها آن طرف تر، وسط زمین کشاورزی اش به کارهایش رسیدگی میکرد.
یک سال است که دانشجو ام و از وارد اجتماع شدن هنوز هیچ نمیدانم. امروز را روز مناسبی برای قوی بودن نمیدیدم. فرار را ترجیح دادم و دوباره اسنپ گرفتم. اینبار راننده خانم بود، که کاش نبود! در مواقع عصبانیت هنگام رانندگی جیغ میکشید، آن هم چه جیغی! همان لحظه بود که متوجه شدم هزار تومان کم دارم!! به همین خاطر زودتر از مقصد پیاده شدم و از آن خانم هم فرار کردم. مدام در حال فرار کردن بودم تا به غار خودم برسم.
بعضی از دوستانم پیام هایم را جواب دادند، حوصله صحبت کردن ندارم، احساس میکنم حوصله هیچ کدام از دوستانم را ندارم، باید بهشان حق بدهم، آن ها هم کار و زندگی خودشان را دارند. اگر این پیام را میخوانند ازشان عذرخواهی میکنم. میتوانم همه چی را گردن pms بی اندازم. بی شک تقصیر pms بیچاره است


گربه ها خدای انتخاب کردن جاهای عجیب برای لش کردنن.

توی کمد، روی کوله پشتی ام :)


چند ماه اخیر متوجه شدم بهشتی تو گیلان وجود داره به نام ماسال.
رفتن به ماسال وارد لیست آرزو ها میشود.


Forward from: | کــــــ♡ــــراش |
‏گیلان ، ماسال


دبیرستان که بودم نه به اینترنت دسترسی داشتم و نه میتونستم زیاد کتاب بخونم. از سال یازدهم کتاب خوندن رو گذاشته بودم برای آخر شبا که برنامه ریزی درسی ام تموم میشد اما بعد یه مدتی همون چند صفحه با عذاب وجدان کتاب خوندن هم کنار گذاشتم.
خلاصه که روز و شب هامون تبدیل شده بود به درس ، درس ، درس!
اون روزا هیچ دوست نزدیکی هم نداشتم، نمیتونستم به دوستای قدیمی ام هم زنگ بزنم، چون احساس میکردم حالا اون ها هم درگیر درسن و کسی فرصت وقت گذاشتن برای دیگری رو نداره!
اینجا بود که سعی کردم با کوچک ترین چیزا روح گوشه گرفته و ناراحت خودمو خوشحال کنم.
مثل چی؟ مثل آسمون ۶ صبح! مثل دیدن یه قاصدک تو هوا و گرفتنش و آرزو کردن.
اینطوری بود که صبح با دیدن چهره صورتی و نارنجی آسمون به خودم میگفتم امروز یه روز خوبه، امروز رو باید قوی باشی، امروز باید درسارو خوب مرور کنی، امروز هم باید یه دانش آموز فوق العاده باشی.
تاثیر داشت؟ طولانی مدت خیر اما برای چند ساعتی چرا. برای چند ساعتی نجاتم میداد.


یکی از همکار های مامانم از وقتی فهمیده من با یه پسری رابطه دارم، از مامانم پرسیده که واقعا اجازه میدی دخترت با یه پسر نامحرم دوست باشه؟ و مدام پیشنهاد داده که چرا بچه ها رو صیغه نمی‌کنید؟
و امروز مامان با این کتاب اومد خونه و گفت که همون خانم فلانی، خوندنشو شدیدا بهم پیشنهاد کرده و قراره به کارم بیاد.
فقط امیدوارم داستان های این کتاب مثل داستان های کتاب مدیریت خانواده سال دوازدهم نباشه :,)


امروز ساعت ۶ صبح با برخورد یه چیز نرم به پام بیدار شدم. اولش فکر کردم یکی از عروسکای خواهرمه ولی دوباره که نگاه کردم دیدم پیشول کنار پای من به حالت جمع شده نشسته و کاملا بیداره و به صدای آشپزی کردن مامانم گوش میده. از یه طرفی هم انگار منتظر باز شدن در بود تا مثل هر روز صبح بره پیش مامانم.
ساعت ۵ تا ۷ صبح یکی از زمان های فعالیت گربه هاست. اون موقع ها که پیشول بچه بود هیچ وقت تو این مدت اجازه خوابیدن بهم نمی‌داد، دست و پامو گاز می‌گرفت، تو اتاق سر و صدا میکرد، می‌پرید روم... خلاصه هر کاری میکرد تا منم بیدار شم. ولی از وقتی که با مامانم دوست شد، صبح ها دست از سر من برداشت و یکراست می‌رفت پیش مامانم و غذاشو میخورد. مامان و بابام که میرفتن سرکار، پیشول شروع میکرد به میو کردن چون فکر میکرد تو خونه تنها شده. اینجا من یا خواهرم باید بیدار میشدیم و می‌رفتیم پیشش. باقی روز هم لم میداد رو تخت و تا ظهر می‌خوابید.
ولی صبح جمعه پیشول از خواب بیدار نشد ، دستاشو گذاشته بود جلوی صورتش و حتی وقتی جلوش غذا هم میذاشتیم از جاش بلند نمیشد.
من، مامان و بابام سه تایی بالا سرش با ناراحتی نگاهش میکردیم، چون خوب یادمون بود که صبح های دیگه، اگه در اتاقم بسته بود پیشول انقدر سر و صدا میکرد تا درو باز کنیم و بره پیش مامانم.
اما امروز صبح یه آغاز جدید بود، پیشول بیدار شده بود و دور اطراف اتاق فضولی میکرد، کنار در هم می‌نشست که یعنی من می‌خوام برم بیرون و برم تو آشپزخونه. حتی اگه سیر باشه هم همیشه دوست داره تو آشپزخونه کنار مامانم بشینه و آشپزی کردنشو نگاه کنه، خوب می‌دونه مامانم این وسط همیشه یه چیزی برای خوردن بهش میده.
امروز صبح بهتر راه می‌رفت، هنوز یکی از پاهاش میلنگه ولی سرعت حرکت کردنش بیشتر شده. دوست داره بپره ولی هنوز براش خیلی زوده. می‌ره جلوی مبل و میبینم بعد کلی محاسبات میوفته رو پاهاش. میبرمش تو اتاق و میذارم یه گوشه استراحت کنه.
نمیتونم ازش چشم بردارم.

20 last posts shown.

240

subscribers
Channel statistics