Forward from: کافه ی متروکه ی لندن🌙🌧
با صدای بارون اول صبح بیدار میشه. کورمال کورمال تا پنجره میره که میبینه بله بارون میاد چه بارونی. لبخند گله گشادی رو لباش نقش میبنده و با خودش فکر میکنه که بره دوباره خودش رو با تخت خواب عزیزش یکی بکنه. زیر پتوی آبیش مخفی میشه و با یه لبخند بزرگ کل اتاق رو از نظرش میگذرونه. گلای آبی روی میزش دلبری میکنن. تو فکر اینه که بلند شه بهشون آب بده یا نه هنوز وقت هست. درِ اتاقش باز میشه و محبوبش با فلاسک آبی رنگش وارد میشه. لبخند دندون نمایی میزنه و همونطوری که لای پتوش پیچیده شده درآغوشش میگیره. درِ گوشش زمزمه میشه" بریم در امتداد موج های ساحل در آغوشم بگیری؟" موهای ابریشمی مجبوبش رو پشت گوشش میفرسته و میگه سرما میخوریا! میشنوه که "خب تو هستی دیگه مراقبت میکنی ازم. تازه بیشتر هم برام گیتار میزنی"
بوسه ای روی چال ناشی از لبخند گوشه ی لبش میکاره. و یک بوسه ی دیگه روی پلکهاش.
با پای برهنه روی شن های خیس راه میره و لرز ریزی به تنش میوفته. دست عزیزش رو محکم تر میگیره و سمت خودش میکشتش. بوسه ای به لاله ی گوشش میزنه و شعر مورد علاقش رو زمزمه میکنه.
حالا کنار بارونی که سر و صورتشون رو نوازش میکنه؛ اشکهاش هم گونه هاش رو خیس میکنن.
اون شخص غمگین و دلباخته ی زیبا و خوشصدا تویی بیانکای عزیز.
بوسه ای روی چال ناشی از لبخند گوشه ی لبش میکاره. و یک بوسه ی دیگه روی پلکهاش.
با پای برهنه روی شن های خیس راه میره و لرز ریزی به تنش میوفته. دست عزیزش رو محکم تر میگیره و سمت خودش میکشتش. بوسه ای به لاله ی گوشش میزنه و شعر مورد علاقش رو زمزمه میکنه.
حالا کنار بارونی که سر و صورتشون رو نوازش میکنه؛ اشکهاش هم گونه هاش رو خیس میکنن.
اون شخص غمگین و دلباخته ی زیبا و خوشصدا تویی بیانکای عزیز.