از آنچه بر سرش آمده بود به هيچكس چيزی نمیگفت. امّا گاهی، خاصه در غروب، در ساعتی كه آوای ناقوس كليسا زمانی را به يادش مياورد كه احساسی ناشناخته سراپايش را لرزانده و در تپش انداخته بود، در جان جاودانه مجروحش توفانی برميخاست. آنوفت روحش به لرزه میافتاد و درد عشق باز در دلش شعلهور ميشد و سينهاش را به آتش میكشيد.
#فئودور_داستایفسکی
از کتاب " بانوی میزبان "
@ketabegoia
#فئودور_داستایفسکی
از کتاب " بانوی میزبان "
@ketabegoia