« اندیشیده می شوم، پس هستم »
باختر، برای اینکه مردمان براستی در باره ی
استوره ها وآیین ها و تاریخ و فلسفه کنکاش نکنند
و با خدایانشان نزیند،
آنان را شیدای علم کرده است.
و براستی که هایدگر نیک دریافته بود
که: « علم نمی اندیشد.»
آنچه که باختر کرده این است
که خدای را در دلِ اومانیزم نگاه می دارد
و آیین و دین را رها می کند.
و خدای تنها و بی دین و آیین،
راه را برای جهانِ لائیک و پوچ مَنِش هموار می سازد.
این خدای ناتوان، هستی اش
از اندیشه ی آدمی است و نه بوارونه.
علم و اندیشه ی مدرن از ما آدمیان
هیچ بجز پوچ گرا نمی پرورد.
علم، آدمی را در برابرِ کیهان می نشاند،
کیهانی بی اندازه بزرگ و بی پایان و بیکران
ولی تهی از چم و معنا.
و آن خدای بی نیایشگاه و بی آیین،
ناتوان از رساندن یاری به این
میرای خودستا و خودبین است.
آدمی شگفت زده و هراسناک،
برای فهمِ چیستیِ این کیهانِ بیکران،
دست به دامانِ علم می شود تا برای خود و نیز
معنایی از خود، برای هستی و کیهان بیابد یا بسازد.
و چون در برابرِ بیکران نشسته است،
هربار که بیشتر می یابد و درمی یابد، درمی مانَد
و نادانسته ها بیش از پیش گشته و
اورا بیش از پیش در پوچ گرایی و پوچستان فرو می برد.
علم و تکنیک، آدمی را از استوره و آیین می کَنَد،
ولی اورا به ناکجاآبادی دهشتبار می کِشانَد.
و اکنون آدمی از علم، خدا و آیین ساخته
و از آن، خواهانِ معجزه است.
امروزه روز، آدمی خورشید را کُشته و
همانهنگام به این می بالد که
شبی که هردم شبتر می شود را،
چراغانش کرده است.
علمی که می توانست پیشیارِ
انسانِ با خدا و آیین باشد،
خدا و آیین را از میان برداشته
و جای آنان نشسته است،
علمی که خود به بردهُ تکنیک دگرگشته است.
انسانِ بردهُ علمِ تکنیک سرور،
تنها از برای نابودیِ
انسان و جهان است که آستین بالا زده است.
آدمی به خدایان نیایش می کرد
و امید و نیرو و چم می ستاند.
اکنون خود را می ستاید، به خود می دهد و می دهد
ولی از این خودِ نهان تهی، هیچ نمی ستانَد.
در این روزگارانِ بی خورشید،
آدمی دل را باخته و با خِرَدِ خود تنها مانده است.
او کوشید و کوشید تا از خِرَد، خورشیدی سازد
و از آن روشنایی بزایاند.
به پیرامون خود نیک بنگریم،
خِرَدسِتای بی آیین و بیدل، تنها توانست شب را بزاید.
شبی که در آن کس، کس را نمی بیند ونمی شناسد.
او که ابلیس بر اورنگِ خِرَدَش نشسته و فرمان می راند،
سده ها پیش بخود بالیده و گفت:
می اندیشم، پس هستم.
به او گوش دادیم و ما نیز هست و نیست مان را
به می اندیشم مان زنجیر کردیم.
امروز و اکنون، گرفتار در زنجیرِ خِرَدِ خداستیز،
رسیدیم به دیواری تیره تر
از نهانِ تاریکِ خودِ اندیشنده ی مان.
با چرک اندیشی، خدایان را دلچرکین شان کردیم.
آنان از میانِ "خود و خویشِ" ما، رخت بربستند و رفتند.
و ما دیگر خود را نمی بینیم.
آدمی تنها آنگاه خود را می بیند که
به میانِ خود و خویشتن اش، خدایان بنشینند.
خدایان در آیین ها پدیدار می شوند.
در نیایشگاه ها ما را می نگرند
و نگاه ما را به سوی خود می کشانند.
و آنگاه ما،
با دلِ چشمانمان، خدایان را حس می کنیم
و با چشمانِ دل، خدایان را می بینیم.
و کرانمندی و خُردی و بی بنیانی مان را درمی یابیم.
آی مردم!
بدانیم که
ما تنها زمانی هستیم که اندیشیده می شویم.
خدایان بی ما هستند ولی مانیستیم بی آنان.
بیاییم و مانیز مانندِ نیاکانمان،
خِرَد را فرمانبرِ دل سازیم.
آن نیاکان که با خدایان بودند، دلیر بودند و نه ما.
دلیری در اندیشیده شدن است.
دلیری، همانا زیستن است
در دلِ اندیشیده شدنِ رازآمیز.
و
گستاخی، همانا " هستم " را در سیاهچالِ
" می اندیشم " به زنجیر کشیدن است.
بیاییم و با یاریِ دل، نگذاریم که
خِرَد در این بیکرانگی هستی،
خود را گم کرده و به هیچ پنداری گرفتار آید.
بیاییم و با یاریِ خدایان،
اندکی ژرفتر در این بیندیشیم که:
« می اندیشم، پس نیستم »
و
« اندیشیده می شوم، پس هستم »
« روشنایی به جهان آمد ولی آدمیان بیشتر
تاریکی ها را مهرورزیدند تا روشنایی را.»
انجیلِ یوحنا، ۳،۱۹
خسرو یزدانی ۱۴ ژوئیه ۲۰۱۸ فرانسه
[ یادآورِ روزِ گجسته ای است امروز ]
کانالِ فلسفیِ « تکانه »
@khosrowchannel
باختر، برای اینکه مردمان براستی در باره ی
استوره ها وآیین ها و تاریخ و فلسفه کنکاش نکنند
و با خدایانشان نزیند،
آنان را شیدای علم کرده است.
و براستی که هایدگر نیک دریافته بود
که: « علم نمی اندیشد.»
آنچه که باختر کرده این است
که خدای را در دلِ اومانیزم نگاه می دارد
و آیین و دین را رها می کند.
و خدای تنها و بی دین و آیین،
راه را برای جهانِ لائیک و پوچ مَنِش هموار می سازد.
این خدای ناتوان، هستی اش
از اندیشه ی آدمی است و نه بوارونه.
علم و اندیشه ی مدرن از ما آدمیان
هیچ بجز پوچ گرا نمی پرورد.
علم، آدمی را در برابرِ کیهان می نشاند،
کیهانی بی اندازه بزرگ و بی پایان و بیکران
ولی تهی از چم و معنا.
و آن خدای بی نیایشگاه و بی آیین،
ناتوان از رساندن یاری به این
میرای خودستا و خودبین است.
آدمی شگفت زده و هراسناک،
برای فهمِ چیستیِ این کیهانِ بیکران،
دست به دامانِ علم می شود تا برای خود و نیز
معنایی از خود، برای هستی و کیهان بیابد یا بسازد.
و چون در برابرِ بیکران نشسته است،
هربار که بیشتر می یابد و درمی یابد، درمی مانَد
و نادانسته ها بیش از پیش گشته و
اورا بیش از پیش در پوچ گرایی و پوچستان فرو می برد.
علم و تکنیک، آدمی را از استوره و آیین می کَنَد،
ولی اورا به ناکجاآبادی دهشتبار می کِشانَد.
و اکنون آدمی از علم، خدا و آیین ساخته
و از آن، خواهانِ معجزه است.
امروزه روز، آدمی خورشید را کُشته و
همانهنگام به این می بالد که
شبی که هردم شبتر می شود را،
چراغانش کرده است.
علمی که می توانست پیشیارِ
انسانِ با خدا و آیین باشد،
خدا و آیین را از میان برداشته
و جای آنان نشسته است،
علمی که خود به بردهُ تکنیک دگرگشته است.
انسانِ بردهُ علمِ تکنیک سرور،
تنها از برای نابودیِ
انسان و جهان است که آستین بالا زده است.
آدمی به خدایان نیایش می کرد
و امید و نیرو و چم می ستاند.
اکنون خود را می ستاید، به خود می دهد و می دهد
ولی از این خودِ نهان تهی، هیچ نمی ستانَد.
در این روزگارانِ بی خورشید،
آدمی دل را باخته و با خِرَدِ خود تنها مانده است.
او کوشید و کوشید تا از خِرَد، خورشیدی سازد
و از آن روشنایی بزایاند.
به پیرامون خود نیک بنگریم،
خِرَدسِتای بی آیین و بیدل، تنها توانست شب را بزاید.
شبی که در آن کس، کس را نمی بیند ونمی شناسد.
او که ابلیس بر اورنگِ خِرَدَش نشسته و فرمان می راند،
سده ها پیش بخود بالیده و گفت:
می اندیشم، پس هستم.
به او گوش دادیم و ما نیز هست و نیست مان را
به می اندیشم مان زنجیر کردیم.
امروز و اکنون، گرفتار در زنجیرِ خِرَدِ خداستیز،
رسیدیم به دیواری تیره تر
از نهانِ تاریکِ خودِ اندیشنده ی مان.
با چرک اندیشی، خدایان را دلچرکین شان کردیم.
آنان از میانِ "خود و خویشِ" ما، رخت بربستند و رفتند.
و ما دیگر خود را نمی بینیم.
آدمی تنها آنگاه خود را می بیند که
به میانِ خود و خویشتن اش، خدایان بنشینند.
خدایان در آیین ها پدیدار می شوند.
در نیایشگاه ها ما را می نگرند
و نگاه ما را به سوی خود می کشانند.
و آنگاه ما،
با دلِ چشمانمان، خدایان را حس می کنیم
و با چشمانِ دل، خدایان را می بینیم.
و کرانمندی و خُردی و بی بنیانی مان را درمی یابیم.
آی مردم!
بدانیم که
ما تنها زمانی هستیم که اندیشیده می شویم.
خدایان بی ما هستند ولی مانیستیم بی آنان.
بیاییم و مانیز مانندِ نیاکانمان،
خِرَد را فرمانبرِ دل سازیم.
آن نیاکان که با خدایان بودند، دلیر بودند و نه ما.
دلیری در اندیشیده شدن است.
دلیری، همانا زیستن است
در دلِ اندیشیده شدنِ رازآمیز.
و
گستاخی، همانا " هستم " را در سیاهچالِ
" می اندیشم " به زنجیر کشیدن است.
بیاییم و با یاریِ دل، نگذاریم که
خِرَد در این بیکرانگی هستی،
خود را گم کرده و به هیچ پنداری گرفتار آید.
بیاییم و با یاریِ خدایان،
اندکی ژرفتر در این بیندیشیم که:
« می اندیشم، پس نیستم »
و
« اندیشیده می شوم، پس هستم »
« روشنایی به جهان آمد ولی آدمیان بیشتر
تاریکی ها را مهرورزیدند تا روشنایی را.»
انجیلِ یوحنا، ۳،۱۹
خسرو یزدانی ۱۴ ژوئیه ۲۰۱۸ فرانسه
[ یادآورِ روزِ گجسته ای است امروز ]
کانالِ فلسفیِ « تکانه »
@khosrowchannel