سرمنزل ابدی
به عنوان پژوهشگر زبان و فرهنگ آلمانی، علاقه بسیاری به مطالعه و پژوهش در مورد مورد آلمانی دارم. البته این علاقه مندی ریشه در برخورد با فرهنگ ها و زبان های مختلف دارد.
اساسا به این امر معتقدم که فرهنگ یک ملت را نه فقط در کوچه و بازار بلکه می توان در مهمانی، جشن ها، مراسم و سخنرانی های متعدد بیشتر و بهتر شناخت.
چندی پیش برای مراسم خاکسپاری یکی از دوستان دعوت شدیم. فوت این خانم ۸۰ و اندی سال تا حدی خاطر مرا مکدر نمود ولی با این حال در دلم از این امر خوشحال بودم که می توانم مراسم خاکسپاری آلمانی را از نزدیک ببینم.
هنگامی که وارد قبرستان شدیم، با تعجب و کنجکاوی خاصی به اطراف نگاه می کردم. گویی وارد پارک شهر می شوی. همه جا سبز، درختان سر به فلک کشیده. آنجا خبری از کثیفی نبود و اینکه حتی سگ ها هم اجازه ورود به قبریتان را ندارند. محیطی بسیار تمیز و آرام. حقیقتا منزل نهایی انسان باید اینگونه باشد.
از ماشین پیاده شدیم و به سمت محل برگزاری مراسم رفتیم. در ابتدا با نگاه های کنجکاو به خاطر حجابم روبرو شدم ولی در همین هنگام فکرم متوجه سکوی کوتاهی شد که روی آن دفتر یادداشت و قلم بود. میهمانان برای تسلی باقی ماندگان جملاتی می نویشتند. من هم برای آن مرحومه طلب عفو و بخشش کردم. سپس ما را به سمت اتاقی هدایت کردند. اقوام، دوستان، آشنایان و همسایگان دور هم جمع شده بودند. سکوت سنگینی فضا را گرفته بود. فضای حاکم مرا تحت تاثیر خود قرار داده بود. به دقت به آلمانی ها نگاه می کردم و در فکر فرو می رفتم. آن ها بسیار مودب به بازماندگان سلام کرده و تسلیت می گفتند. اکثر آن ها لباس مشکی و سفید بر تن داشتند. در همین هنگام در باز شد و به سالن بزرگتری مانند کلیسا وارد شدیم. بازماندگان در ردیف اول و دوم و بقیه در کمال آرامش و سکوت نشستند. مراسم با صدای ارگ کلیسا حال و هوای روحانی به خود گرفت. همه جا سکوت بود. در قسمت جلوی کلیسا، یکی از آخرین عکس های واپسین روزهای مرحومه را گذاشته بودند و چندین دسته گل. جایگاه با شکوهی بود. در همین فکرها بودم که پدر روحانی البته ایشان مادر روحانی بود، در جایگاه قرار گرفت. او با سلام و خوش آمدگویی به میهمانان، به تشریح زندگی شخصی مرحومه از ابتدا تا انتها پرداخت. جالب اینجا بود که او روز قبل نزد همسر وی رفته و درباره زندگی شخصی سوالاتی پرسید. به عبارتی همه موارد گفته شده با صلاحدید همسر و بستگان نزدیک قرائت شد. سپس برای آرامش روح مرحومه دعا خواند و گفت: " پروردگارا روح ماریا به سوی تو می آید، جایی که نه از درد و مریضی خبری است و نه از دشمنی. جایی که سرمنزل مقصود همه ماست. خدایا ماریا را ببخش و در بهشت خود جایش قرار ده که تو مهربانترین مهربانانی. انسان باید تنها به سوی تو رو آورد که تو قدرتمندترین قدرتمندان هستی. ما امروز روح ماریا را به سوی تو همراهی می کنیم و برایش آرامش ابدی طلب می کنیم. همانا در پیشگاه تو روح او در آرام ترین مکان هاست. و اینک همه با هم برمی خیزیم و همراه با ماریا به سمت منزل نهایی او می رویم." در همین لحظه درهای پشت سالن باز شد و چند مرد با کت و شلوار و کراوات مشکی وارد شدند. من در تمام مدت منتظر تابوت ماریا بودم ولی وقتی یکی از مردها ظرف دربسته ای را با نهایت احتیاط و احترام برداشت، متوجه شدم که از تابوت خبری نیست، بلکه جنازه ماریا سوزانده شده و خاکستر آن د آن که در دست آن جوان بود قرار داشت. این لحظه از طرفی از دعاهایی که مادر روحانی خوانده بود و مرا تحت تاثیر خود قرار گرفته بود و اشک در چشمانم حلقه بسته و از طرف دیگر با دیدن ظرف خاکستر بدن ماریا دیگر طاقت از کف بردم و اشک بر گونه هایم سرازیر شد. خدایا ماریا با ۱۸۰ متر قد حالا خاکستر او بسان خاک گلدونی درآمده که در ظرفی کوچک حمل می شود؟!
خلاصه همه با هم به طرف محل دفن خاکستر راهی شدیم. هوای بارانی، قبرستان، دعاهای تاثیرگذار، خاکستر و بازماندگانی که با نهایت احترام و سکوت، بدن موت الوفی را بدرقه می کردند. مادر روحانی زمانی که به محل دفن رسیدیم، مجددا با دعاهای زیبای خود، بر روحانی شدن فضا افزود. پیشرو سنگ قبری بود که نام پدر و مادر ماریا نیز نوشته شده بود. او در آرامگاه خود نزد پدر و مادرش بود. پس از اتمام دعاهای مادر روحانی، نوبت به دفن خاکستر رسید. دو جوانی که خاکستر را حمل کردند، ظرف خاکست را با طنابی که به سر ظرف بسته بودند، با نهایت احترام و دقت، ظرف را به درون قبر که پیش تر کنده شده بود، قرار دادند و هر کس به عنوان آخرین وداع مشتی خاک و یا مشتی گلبرگ رز که قبلا آنجا گذاشته بود روی قبر می ریختند. فضای سنگینی بود و بسیار غم آلود. همسر مرحومه در نهایت سکوت و ناراحتی قطره واشکی می ریخت و با چشمان خود دید که جانش می رود!
به عنوان پژوهشگر زبان و فرهنگ آلمانی، علاقه بسیاری به مطالعه و پژوهش در مورد مورد آلمانی دارم. البته این علاقه مندی ریشه در برخورد با فرهنگ ها و زبان های مختلف دارد.
اساسا به این امر معتقدم که فرهنگ یک ملت را نه فقط در کوچه و بازار بلکه می توان در مهمانی، جشن ها، مراسم و سخنرانی های متعدد بیشتر و بهتر شناخت.
چندی پیش برای مراسم خاکسپاری یکی از دوستان دعوت شدیم. فوت این خانم ۸۰ و اندی سال تا حدی خاطر مرا مکدر نمود ولی با این حال در دلم از این امر خوشحال بودم که می توانم مراسم خاکسپاری آلمانی را از نزدیک ببینم.
هنگامی که وارد قبرستان شدیم، با تعجب و کنجکاوی خاصی به اطراف نگاه می کردم. گویی وارد پارک شهر می شوی. همه جا سبز، درختان سر به فلک کشیده. آنجا خبری از کثیفی نبود و اینکه حتی سگ ها هم اجازه ورود به قبریتان را ندارند. محیطی بسیار تمیز و آرام. حقیقتا منزل نهایی انسان باید اینگونه باشد.
از ماشین پیاده شدیم و به سمت محل برگزاری مراسم رفتیم. در ابتدا با نگاه های کنجکاو به خاطر حجابم روبرو شدم ولی در همین هنگام فکرم متوجه سکوی کوتاهی شد که روی آن دفتر یادداشت و قلم بود. میهمانان برای تسلی باقی ماندگان جملاتی می نویشتند. من هم برای آن مرحومه طلب عفو و بخشش کردم. سپس ما را به سمت اتاقی هدایت کردند. اقوام، دوستان، آشنایان و همسایگان دور هم جمع شده بودند. سکوت سنگینی فضا را گرفته بود. فضای حاکم مرا تحت تاثیر خود قرار داده بود. به دقت به آلمانی ها نگاه می کردم و در فکر فرو می رفتم. آن ها بسیار مودب به بازماندگان سلام کرده و تسلیت می گفتند. اکثر آن ها لباس مشکی و سفید بر تن داشتند. در همین هنگام در باز شد و به سالن بزرگتری مانند کلیسا وارد شدیم. بازماندگان در ردیف اول و دوم و بقیه در کمال آرامش و سکوت نشستند. مراسم با صدای ارگ کلیسا حال و هوای روحانی به خود گرفت. همه جا سکوت بود. در قسمت جلوی کلیسا، یکی از آخرین عکس های واپسین روزهای مرحومه را گذاشته بودند و چندین دسته گل. جایگاه با شکوهی بود. در همین فکرها بودم که پدر روحانی البته ایشان مادر روحانی بود، در جایگاه قرار گرفت. او با سلام و خوش آمدگویی به میهمانان، به تشریح زندگی شخصی مرحومه از ابتدا تا انتها پرداخت. جالب اینجا بود که او روز قبل نزد همسر وی رفته و درباره زندگی شخصی سوالاتی پرسید. به عبارتی همه موارد گفته شده با صلاحدید همسر و بستگان نزدیک قرائت شد. سپس برای آرامش روح مرحومه دعا خواند و گفت: " پروردگارا روح ماریا به سوی تو می آید، جایی که نه از درد و مریضی خبری است و نه از دشمنی. جایی که سرمنزل مقصود همه ماست. خدایا ماریا را ببخش و در بهشت خود جایش قرار ده که تو مهربانترین مهربانانی. انسان باید تنها به سوی تو رو آورد که تو قدرتمندترین قدرتمندان هستی. ما امروز روح ماریا را به سوی تو همراهی می کنیم و برایش آرامش ابدی طلب می کنیم. همانا در پیشگاه تو روح او در آرام ترین مکان هاست. و اینک همه با هم برمی خیزیم و همراه با ماریا به سمت منزل نهایی او می رویم." در همین لحظه درهای پشت سالن باز شد و چند مرد با کت و شلوار و کراوات مشکی وارد شدند. من در تمام مدت منتظر تابوت ماریا بودم ولی وقتی یکی از مردها ظرف دربسته ای را با نهایت احتیاط و احترام برداشت، متوجه شدم که از تابوت خبری نیست، بلکه جنازه ماریا سوزانده شده و خاکستر آن د آن که در دست آن جوان بود قرار داشت. این لحظه از طرفی از دعاهایی که مادر روحانی خوانده بود و مرا تحت تاثیر خود قرار گرفته بود و اشک در چشمانم حلقه بسته و از طرف دیگر با دیدن ظرف خاکستر بدن ماریا دیگر طاقت از کف بردم و اشک بر گونه هایم سرازیر شد. خدایا ماریا با ۱۸۰ متر قد حالا خاکستر او بسان خاک گلدونی درآمده که در ظرفی کوچک حمل می شود؟!
خلاصه همه با هم به طرف محل دفن خاکستر راهی شدیم. هوای بارانی، قبرستان، دعاهای تاثیرگذار، خاکستر و بازماندگانی که با نهایت احترام و سکوت، بدن موت الوفی را بدرقه می کردند. مادر روحانی زمانی که به محل دفن رسیدیم، مجددا با دعاهای زیبای خود، بر روحانی شدن فضا افزود. پیشرو سنگ قبری بود که نام پدر و مادر ماریا نیز نوشته شده بود. او در آرامگاه خود نزد پدر و مادرش بود. پس از اتمام دعاهای مادر روحانی، نوبت به دفن خاکستر رسید. دو جوانی که خاکستر را حمل کردند، ظرف خاکست را با طنابی که به سر ظرف بسته بودند، با نهایت احترام و دقت، ظرف را به درون قبر که پیش تر کنده شده بود، قرار دادند و هر کس به عنوان آخرین وداع مشتی خاک و یا مشتی گلبرگ رز که قبلا آنجا گذاشته بود روی قبر می ریختند. فضای سنگینی بود و بسیار غم آلود. همسر مرحومه در نهایت سکوت و ناراحتی قطره واشکی می ریخت و با چشمان خود دید که جانش می رود!