??مطالعات زبان و فرهنگ آلمانی??


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


مطالعات زبانشناسی، فرهنگ و ادبیات در آلمان، اخبار و اطلاعات مطالعات میان فرهنگی، مطالعات ترجمه و تدریس زبان آلمانی، بیان تجربیات شخصی زندگی و تحصیل در آلمان
تماس با ادمین:
@Kultursprache2019

Related channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


چاپ ترجمه آلمانی اشعار عمر خیام در شهر لوتسرنر سوئیس

@kultursprache

کانال مطالعات زبان و فرهنگ آلمانی


انتشارات شهر لوتسرنر و طرح چاپ ترجمه آلمانی اشعار عمر خیام: هزاران سال حکمت

کتاب اشعار عمر خیام، شاعر قرن یازدهم میلادی به عنوان یکی از ارزشمندترین اثر ادبی ایرانی توسط دکتر اورس گزکن، اسلام شناس و مدرس زبان فارسی در دانشگاه زوریخ سوئیس و همکارانش ترجمه شده است. وی در مدح اشعار عمر خیام می گوید که اشعار وی نه تنها از حیث زیبایی شناسی و هنر خوشنویسی ۴۰۰ ساله در ایران که در زمره هنرهای برجسته قرار دارد، اثری شاخص به شمار می رود، بلکه به لحاظ ادبی مخاطبان و دوستداران ادبیات داخل و خارج مرزهای فارسی زبانان را نیز مجذوب خود می کند. وی درباره ترجمه این اثر می گوید: " اشعار عرفانی و سرشار از حکمت و دانایی دربردارنده سنت عرفان و ادبیات است و ترجمه چنین اثر فاخری به زبان دیگر و انتقال مفاهیم عمیق آن کار دشواری است. اما من ابتدا در دوران دانشجویی خود در ایران توانستم تنها ۶۰ عدد از دو بیتی های خیام را با وفاداری به متن به آلمانی برگردانم. اما اکنون با کمک همکاران دیگر، توانستیم مجموعه ای از اشعار او را به زبان آلمانی برگردانیم که به نوبه ی خود کار بزرگی است. هر چند که در این راه با مشکلات تامین مالی روبرو شدیم.
به گفته رئیس پروژه، این بار اشعار عمر خیام با قلم خوشنویس خوش ذوق ایرانی غلامرضا وکیلی نه تنها یک اثر فاخر ادبی است بلکه در زمره آثاری ارزشمند قرار خواهد گرفت که اوج و شکوه ادبی و هنری ایران را به نمایش خواهد گذاشت.
قرار است این اثر توسط انتشارات کوآترنیو در شهر لوتسرن در نیمسال دوم ۲۰۱۹ به چاپ برسد.

@kultursprache

برگردان: کانال مطالعات زبان و فرهنگ آلمانی

https://www.google.com/amp/s/www.luzernerzeitung.ch/amp/kultur/tausendjahriges-macht-heute-noch-sinn-ld.1092489




تاثیر جمله بندی زبان بر تفکر

ارتباط تنگاتنگ زبان و شناخت فراتر از بررسی هایی که تاکنون صورت گرفته است. تیم مطالعات میان رشته ای موسسه پژوهشی ماکس پلانگ آلمان در جدیدترین پژوهش خود، میزان تاثیر زبان مادری بر نحوه تفکر گویشوران و همچنین بر نحوه پردازش، ثبت و به یادآوری اطلاعات در مغز مورد آزمایش قرار داده است.
این تیم پژوهشی که متشکل از زبانشناسان، روانشناسان و محققان بیوژیکی است، در این تحقیق تمرکز خود را بر روی تاثیرات رویکردهای شاخه های چپ و راست در به خاطر سپردن جملات در حافظه را مورد تجزیه و تحلیل قرار دادند. آلآندرو سانچس- آمارو استاد علوم شناختی دانشگاه کالیفرنیا و سن دیگو و رئیس تیم تحقیقاتی درباره این پژوهش بیان کرد:"یافته اصلی این پژوهش اینست که گویشوران زبان های شاخه چپ بهتر می توانند محرک های اولیه کلامی و غیر کلامی را با در نظر گرفتن عملکرد حافظه به خاطر آورند."
زبان های آلمانی، انگلیسی، فرانسه، اسپانیایی و ایتالیایی به شکلی پویا در زمره شاخه های راست (RB) قرار دارند. در این زبان ها، هسته اصلی جمله در ابتدای آن و به عبارتی در سمت راست قرار می گیرد و کلیه اجزاها و بخش های دیگر جمله (گزاره) که در آن اطلاعات مربوط به نهاد نهفته است، به ترتیب و در چارچوپ قواعد دستوری آن نوشته می شوند. مثال جمله با " یک زن" و یا "یک مرد" آغاز می شود و در ادامه اطلاعات و غیره به نهاد باز می گردد. این در حالیست که در زبان های شاخه چپ (LB) به عنوان مثال ترکی، ژاپنی و فنلاندی این موضوع کاملا برعکس است. به عبارتی گزاره که دربردارنده اطلاعات و توصیفات مربوط در آغاز جمله و هسته جمله در پایان آن واقع می شود.

برای درک تاثیر شاخه های مختلف زبان ها بر تفکر گویشوران، تیم بین المللی از پژوهشگران تاسیس گردید تا با حضور در نقاط مختلف جهان، به پژوهش پیرامون فرهنگ زبان های مختلف بپردازند. تمرکز آنها در این پژوهش بر این مسئله بود که افراد مورد آزمایش در یادآوری کلمات، اعداد و محرک های مکانی چه عملکردی از خود نشان می دهند.
نتیجه این بررسی طبق گفته ی رئیس گروه این بود که گویشوران زبان های شاخه چپ در یادآوری اطلاعات، عملکرد بهتری از خود نشان دادند. دلیل این امر این بود که آنها قادر بودند کلیه اطلاعات جمله که در ابتدای آن وجود دارند را به خوبی به خاطر بسپارند. به عبارتی گویشوران می بایست اجزای جمله را تا هسته جمله به خاطر سپارند و این امر در عملکرد حافظه ی آنها نقش بسزایی ایفا کرد. این در حالیست که گویشوران شاخه راست عملکردی کاملا برعکس را از خود نشان دادند. در این شاخه به دلیل وجود هسته جمله در ابتدای آن، به خاطر سپردن اطلاعات پس از آن کار نسبتا دشواری بود و این امر حاکی از تاثیر متغیرهای جمله بر آنالیز کل جمله است.

انجام چنین آزمایش هایی بیانگر تاثیر پروسه شناختی بر عملکرد حافظه در سطوح مختلف زبان است و راه را برای پژوهش های دیگر در حوزه مطالعات روانشناسی زبان باز می کند. تاکنون گروه مطالعات مردم شناسی موسسه ماکس پلانک به بررسی حدود ۷۰۰۰ زبان در اقسا نقاط جهان پرداخته است.

@kultursprache


برگردان: کانال مطالعات زبان و فرهنگ آلمانی


https://www.forschung-und-lehre.de/forschung/satzbau-einer-sprache-beeinflusst-das-denken-1483/


Forward from: خانه فرهنگ ایران - وین
Video is unavailable for watching
Show in Telegram
‎فیلم مستند بلند «حافظ و گوته» که به سفارش مرکز گسترش سینمای مستند و تجربی ساخته شده است، به بررسی بخش‌هایی از زندگینامه شمس‌الدین حافظ شیرازی شاعر بزرگ ایرانی و یوهان ولفگانگ فون گوته شاعر و درام‌نویس نامدار آلمانی می‌پردازد. در این فیلم همچنین تاثیرات ادبی حافظ بر برخی از آثار گوته به ویژه دیوان شرقی- غربی و الهام‌پذیری از فرهنگ ایرانی و شرقی در آثار این نویسنده بزرگ جهانی مورد بررسی قرار گرفته است. موسیقی متن این فیلم از ساخته های آهنگساز ایرانی مقیم وین، آقای ساسان محبی است
Der Dokumentarfilm: Hafis und Goethe
Dieser Film handelt sich um die gründliche Analyse des Verhältnisses von Goethe zu Hafis 🎥
Regisseur: Farshad Fereshteh Hekmat
Musik: Sassan Mohebbi
kommt bald auf die leinwand...










#جهان_بینی_یک_مدرس

سال جدید، کلاس جدید، چالش جدید. قبل از شروع تعطیلات آمادگی خودم را برای تدریس کلاس جدید A1 اعلام کردم. ساعت ۱۲:۳۰ که کلاس قبلی تموم شد، نشستم و چایی خوردم و منتظر شاگردهای جدید شدم. ده دقیقه به ۱۳، دیدم در باز شد و خانم سن و ساد داری وارد شد. سلام کردم و بعد معرفی گفتم معلم جدید هستم. او با دیدن لبخند زد و خودش را معرفی کرد. حدسم درست بود اهل چین بود. بهش گفتم nihauu.از تعجب هاج و واج شد و خندید با آلمانی دست و پا شکسته پرسید: مگه شما چینی بلدید. گفتم: فقط سلام بلدم. نفر بعدی آقای سیاه پوست آمد و معرفی کرد، محمد از غنا آفریقا. وقتی نامم را گفتم خوشحال شد و به انگلیسی گفت: دختری چهر ساله ام هم هم نام شماست. نفر بعدی هم آقای سیاه پوست از کامرون. تا ساعت یک تقریبا همه شاگردها حاضر شدند. کلاس را با معرفی خودم و اینکه از کجا هستم چند سال دارم و غیره شروع کردم و بعد آنها خودشون رو معرفی کردند. یک کلاس رنگارنگ تمام عیار. از رومانی تا چین و آرژانتین. چند دقیقه اول کمی طول می کشه که یخشون باز بشه. خصوصا اینکه کلاس اول آلمانی بودند و سعی می کردند هر جا کم آوردن به انگلیسی صحبت کنند. برای باز شدن یخ کلاس از تکنیک توپ استفاده کردم. یک توپ کوچیک یونولیتی که باید به هم پرتاب می کردند و سوال و جواب می کردند. تکنیک خوبی بود که هوای سنگین کلاس یه کم صمیمی شد. سعی می کردم خیلی شمرده صحبت کنم. در جایی که متوجه نمی شدند به انگلیسی می گفتم. رفتیم سراغ کتاب. بخش تلفظ که بخشی چالشی قضیه است. چون معمولا به خاطر زبان ها و گویش های خاصی که دارند، تلفظ برخی از کلمات مشکله. اما به قول آنگلا مرکل: ما می توانیم. یک تکنیک دیگه که خودم هم دوست دارم این بود که ازشون پرسیدم که سلام به زبان خودشون چی میشه و سعی می کردم که با تلفظ صحیح تکرار کنم. اساسا به تبادل میان فرهنگی علاقه زیادی دارم. گذشته از این بهشون ثابت می کنم که ممکن تلفظ کردن برخی کامات ساده برای من سخت باشه که نوعی همدردی بود باهاشون. در حین تدریس چند مرتبه زمان برایم به عقب برگشت به سیزده سال قبل. زمانی که خود من پشت همین میزها نشسته بودم و آلمانی یاد گرفتم. روزهای سخت و شیرینی رود. حس و حال جدیدی رو تجربه می کردم. جدید از این لحاظ کا برای اولین در کلاسی نشستم که هم کلاسی هایم از کشورهای مختلف جهان بودند. حدود ۲۰ نفر بودیم. و دقیقا حس و حال آنها را داشتم. گاهی می خواستی صحبت کنی اما نمی توانستی و از هر ابزاری استفاده می کردی تا منظورت را بفهمانی. در این مواقع ژولت معلم من که اتفاقا مجاری هم بود نه آلمانی، پانتومیم اجرا می کرد. متد بسیار خوبی برای انتقال معنی بود.
کلاس زبان چالشی جدید برای من بود و می توانستم هرآنچه را که تئوری خوانده ام به صورت عملی پیاده کنم. حس خوبی است مدرس بودن. خصوصا وقتی می بینی که شاگردانت کلمه جدید یاد گرفتند تو ذوق می کنی.


#یادداشتهای_یک_زبانشناس

"مرزهای زبان یعنی همان مرزهای جهان"
جناب ویتگنشتاین هم به خوبی بر این امر واقف است که هرگاه تنها زبان تعیین کننده مرزهای جهان توست.
زمانی که زبان دیگر آموختی، یعنی پا به جهان آنها گذارده ای. زبان تنها ابزار برقراری ارتباط نیست بلکه تو را نیز با جهان آن زبان همراه می کند. درک این موضوع زمانی میسر است که پا بر عرصه گذاری و جلو روی.
در باز شد و معلم که آن موقع اسمش را نمی دانستم وارد کلاس شد. مردی حدودا چهل ساله و کمی شوخ و سرحال. از ظاهرش پنداشتم که اهل آلمان است. ابتدا خود را معرفی کرد و به عنوان درس اول سلام و روز به خیر را تمرین کردیم. هر کس در حد سه جمله اینکه سلام روز به خیر نام من چیست می گفت. اسامی مختلف با لهجه های مختلف. کلاس رنگارنگی داشتیم. من که هیچ پیش زمینه آلمانی نداشتم، البته گاهی از سر علاقه گریزی به کتاب ها و سایت های آموزش زبان می زدم سعی می کردم در بیان و تلفظ صحیح چیزی کم نگذارم. ژلت، معلم می دانست که همه ما صفر کیلومتر بودیم و البته اکثرا انگلیسی بلد هستند نمی دانم سیاستش بود و یا واقعا جدی گفت که انگلیسی بلد نیست! بعد از چاق سلامتی، به رسم و عادت آلمانی که وقتی اولین بار به خانه هایشان می روی همه جای خانه که اجازه رفت و آمد داری را نشانمان داد. همه با هم رفتیم به سالن و تقریبا همه اطلاعاتی که باید می دانستیم تا حتی نحوه تفکیک زباله در کلاس را توضیح داد. سطلی بزرگ با سه قسمت که یکی برای کاغذ، یکی برای پلاستیک و دیگری برای زباله های خیس.اینجا معلومم شد که ما در کنار یادگیری زبان آلمانی، قرار است به نوعی با نوع زندگی آلمان نیز آشنا شویم.


اندر احوالات تازه واردان

حدود نیم ساعت از این قفسه به آن قفسه در پی یافتن شی ای ناچیز و البته کاربردی. در فروشگاهی به این عظمت، دنبال چراغ یخچال گشتن، مانند پیدا کردن سوزن در انبار کاه بود. این را هم بگویم که فروشگاههای آلمانی طبقه بندی های خاص خود دارند و اساسا همه چیز براساس ساختمان فکری و منطقی خودشان چیده شده است. اما برای ما تازه واردها که روز قبل پا به خاک آلمان گذاشته بودیم همه چیز عجیب و غریب و صد البته نامانوس بود. دیگر صبرمان تمام شد. پدر رفت از یکی از کارگرهای فروشگاه بپرسد که چراغ یخچال را در چه قسمت می توان پیدا کرد. کارگر بور آلمانی با نگاهی عاقل اندر سفیه به پدرم که با زبان انگلیسی با او صحبت می کرد، با زبان آلمانی خشن خود جواب می داد. آنجا بود که پیش خود گفتم:"بیخود نیست که پشت سرتان می گویند نژادپرست! یعنی اگر زمانی کسی با شما به زبان خودتان سخن نکند تو نباید تلاش کنی کمکش کنی!" در همین اندیشه ها بودم که مادرم نغمه ارشمیدسی سر داد که:" یافتم، یافتم" ما هم خوشحال که سرانجام چراغ یخچال پیدا شد. اما من همچنان اندر احوالات خود مانده بودم. به این فکر می کردم که آلمان زندگی کردن بدون زبان آلمانی ظاهرا قابل تصور نیست. همانجا تصمیم گرفتم، زبان آلمانی یاد بگیرم تا با این زبان فهم ها به زبان خودشان، زبان حالیشان کنم! این تصمیم یا از سر احساسات بود و یا از سر غرور نمی دانم. اما تصمیمم جدی بود و بعدها مسیر زندگیمان را به کلی تغییر داد. اتفاقا همان سال قانون الزام زبان آموزی جهت شرط پذیرش پناهندگی و اقامت دائم، لازم الاجرا شد و نان موسسات زبان رفت در روغن.اسمش را قسمت بگذارم یا اتفاق به هر حال، شروع به یادگیری زبان کردم و برای اولین بار قدم به دنیای کاملا ناآشنا و غریب و البته پر رمز و رازی گذاشتم که تا آن زمان تصوری از آن نداشتم. روز اول هنگامی که وارد کلاس شدم، اولین چیزی که توجهم را به خود جلب کرد، میز و صندلی های کلاس بود که به شکل گرد چیده شده بود. چهره شاگردان کلاس که از ظاهرشان و زبانشان پیدا بود که از کشورهای مختلف آمده بودند. از آفریقا گرفته تا اندونزی و استرالیا و آمریکا. طبق معمول تنها ایرانی محجبه من بودم.


آلمان سرزمین آمال و آرزوها

زمانی که نام آلمان را می شنویم،در ذهن ما ایرانی ها، واژگانی مانند مرسدس بنز، بی ام، فکس واگن، هیتلر، آلمان غربی-شرقی و غیره تداعی می شود. در دید ما، آلمان یکی از مهمترین کشورهای صنعتی دنیاست که مردم آن در سطح رفاه اجتماعی بالایی زندگی می کنند، خانه های مجلل دارند، امکان سفر به هر نقطه از دنیا دارند، سالانه نمایشگاههای مهمی در کشورشان برگزار می کنند، از بورس های تحصیلی عالی برخوردارند و خلاصه آنها از هر لحاظ در عالی ترین شرایط ممکن زندگی می کنند که برای هر کسی می تواند وسوسه برانگیز باشد. در جهان بینی من همه این موارد ذکر شده تنها می تواند چهره ای از نمای بیرونی را انتقال دهد نه بیشتر. تصویری درونی از این کشور زمانی در ذهن شکل می گیرد که با مردمانش به صحبت می نشینم، در مراسم مختلف و محافل متعدد آنها شرکت می کنم، فیلم های زمان گذشته و حال را به دقت مو شکافی می کنم. کتاب های مختلف در موردش می خوانم. اخبار را دنبال می کنم و خلاصه مجموعه ای از همه این موارد، جهان بینی من در مورد این کشور را می سازد.
آلمان در جهان بینی من، هزاران چهره دارد که نمی توان به دلیل پیچیدگی نظر قطعی و یا مثبت و منفی در هر کدام از موارد داد.آلمان را نه آلمان امروز بلکه باید آن را از زمان های دور تا اکنون به نظاره نشست و آنگاه شاید بتوان گفت که این کشور در طول ادوار متعدد، مانند هر کشور دیگر دستخوش حوادث و اتفاقات خوش و تلخ بوده و هر کدام از این حوادث، آلمان امروز را شکل می دهند.
در خاطر دارم هنگامی که با سوزان صحبت می کردم، یکبار به من گفت: "شما ایرانی در گذشته ی خود، لااقل تاریخ و تمدنی کهن و مشهور دارید که بتوان به آن افتخار کرد. اما ما آلمانی ها باید به کدام بخش از تاریخ خود افتخار کنیم؟! به مشهورترین دیکتاتور تاریخ که حتی امروز بردن نام آن، مدل مو و یا سبیل آن و بالاآوردن دست راست در جامعه تابو است و حتی مجازات هم دارد؟! یا به ننگ کشته شدن هزاران یهودی در کوچه و پس کوچه های شهر؟! آلمان تنها نگاهش به آینده است با گذراندن دوران تلخ و سخت گذشته. هر آلمانی خاطرات بسیاری از جنگ، هیتلر، قحطی، فقر و دو تکه شدن کشورش دارد که مثنوی هفتاد من می شود."


مهمانوازی به سبک آلمانی

به ایستگاه مورد نظر رسیدم. در مترو باز شد. از آنجایی که صبح ها با عجله به سمت کلاس می روم تنها حواسم به جلو است تا این که، بیلبرد بزرگی توجه مرا به خود جلب کرد. روی بیلبرد به فارسی نوشته بود: بازگشت داوطلبانه. کنجکاو شدم تا ببینم قضیه از چه قرار است اما زمانی برایش نداشتم. با عجله ادامه مسیر دادم. در راه بازگشت گذر به همان ایستگاه افتاد و این بار با دقت متن فارسی را تا انتها خواندم. زیرش نوشته شده بود: "آینده در کشور توست، چنانچه تا تاریخ ۳۱ دسامبر به صورت داوطلبانه، قصد عزیمت به کشور خود را دارید، دولت آلمان هزینه ۱۲ ماه مسکن در کشور مبدا را متقبل می شود."
با خواندن این متن فارسی که بعدا در سطح شهر به زبان های مختلف هم دیدم، به این فکر کردم که آدم هایی که به عنوان پناهنده رخت بسته و دست شسته راه به سوی دیار غربت نهادند، تنها مشکل مالی آنها را به ستوه نیاورده که حالا بتوان این همه مشقت و سختی آنهارا با ۱۲ ماه پول مسکن در کشور خودشان معاوضه کرد. بسیاری از آنها به دلیل فرار از جنگ، فقر، گرسنگی، نبود امکانات، زیرپا گذاشتن حقوق مسلمشان بوده که تمام سختی راه را به جان خریدند و به اینجا آمدند. به هر حال همانطور که فکر می کردم، این بیلبرد تبلیغاتی به نظر من وقیحانه، دست به دست در فضای مجازی گشت و البته با انتقادات سرسختی نیز روبرو شد. که از دید من کاملا به جا بود. حالا دیگر این پناهندگان هستند که باید تصمیم بر ماندن یا رفتن بگیرند!


#یادداشتهای_یک_زبانشناس

آلمان؛ مسئله دوزبانی و چندزبانی

چندی پیش در مجله اشپیگل مطلب جالبی از نویسنده لهستانی خواندم که در کتابش با عنوان "ما مهاجران سخت کوش" به مسئله دوزبانی اشاره کرده بود و از مشکلات و چالش های زندگی خود سخن گفت. خانواده اش در سال ۱۹۸۸ به آلمان مهاجرت کرده و از همان ابتدا با مشکل زبان روبرو شدند. با تلاش های بسیار و ممارست، زبان آلمانی را یادگرفتند و به قدری این مسئله برایشان مهم بود که حتی بچه ها نه تنها در محیط خارج از خانه، بلکه در خانه نیز می بایست به اجبار آلمانی صحبت می کردند. این مسئله برای نویسنده کتاب دردسرساز بود، زیرا نمی توانست با زبان آلمانی آنطور که باید ارتباط برقرار کند. همچنین زبان مادری برایش برای بیان عواطف و احساسات بسیار راحت تر بود. به عقیده او، انتخاب زبان باید برعهده خود بچه ها باشد نه اینکه آنها را به هرسویی اجبار کرد. بحث دو زبانی و چند زبانی در آلمان، مسئله پیچیده ایست. در آلمان حدود ۱۰ میلیون افراد با پیشینه مهاجرتی در آلمان زندگی می کنند. بچه های این افراد در اصل در دو دنیا با دو زبان مختلف زندگی می کنند. یکی در چهاردیوار خانه و دیگر در جامعه. گاهی اوقات خصوصا اگر در خانواده متعصب بزرگ شده باشند، تطبیق دادن خود و یا تعادل ایجاد کردن میان این دو دنیا کار راحتی نیست. تازه اگر مسائل دیگر مانند فرهنگ و دین متفاوت آن ها را نیز در نظر نگیریم.
سوال اینجاست که آن ها چگونه می توانند تعادل میان جامعه درون و جامعه بیرون ایجاد کنند.
برخی از آنها تنها به یادگیری یک زبان آلمانی بسنده می کنند، برخی ها سعی در استفاده از کلماتی که حس زبانی آنها قوی تر دارند و برخی دیگر هم در خانه به زبان مادری و در بیرون از خانه به زبان آلمانی. از سال ۲۰۰۶ قانون الزام زبان آلمانی برای گرفتن اقامت در آلمان اجرا شد. از آن سال تا به امروز دولت آلمان، سیاست های مختلف را برای یادگیری زبان برای مهاجران در پیش گرفته است. زیرا معتقد است زبان تنها، واژگان و جملات نیستند، بلکه در خود فرهنگ و طرز نگاه افراد به جهان خود است.


Der letzte Wohnsitz

Als wir aus dem Auto ausgestigen sind und wollten reingehen,auf rechte Seite lag ein Gästebuch. Das war für mich ungewöhlich und neu. Endlich sind wir rein in einen Saal, wo alle Verwandten und Bekannten waren. Die Priesterin fing an, über das Leben von verstorbene zu erzählen, was für mich völlich anders war. Sie hat über Gott, menschliches Leben erzählt. Ihre Sprache war sehr beeindruckt. Ehrlich gesagt, war keinen großen Unterschied zur unseren Glauben. Wir glauben auch daran, dass der menschliche Geist nach dem Tod zur seinen Ursprung, zu Gott zurückkehrt, wo keine Krankheit, keine Bösen gibt. Dabei bekomme ich Gänsehaut und Tränen in die Augen.
Mein Lieber Herr, Mein Lieber Gott, vergib uns unsere Schuld, wir beten seine Barmherzigkeit an, die immer bereit ist, dem reuigen Sünder zu verzeihen,Darum mahnt uns der Prophet: „Suchet den Herrn, solange er zu finden ist; ruft ihn an, da er nahe ist.
Meine Gott, unglaublich! die Gebete sind alle wie Versen in unseren Koran!! fast kein Unterschied!! aber wir beginnen alles mit Andersartigkeit an Glauben!! die sind doch gleich?! Aber es sollte einen Grund für Krieg und Kampf sein. Wir Muslime und Christen beten für Frieden, Gerechtigkeit und glauben am Leben nach Tod und sehen wir die Unterschiede als Scchwächpunkt. Ich war total sprachlos. Einerseits wegen des Gebets und andererseit wegen der Todasche. Ich suchte die ganze Zeit nach einem Sarg aber nein da war nur Todasche! Ehrlich gesagt, ist der Gedanke, wie den Körper verbrannt und die Asche in einer Aschenurne behält wird, war für mich eine Sache der Glauben und hatte nicht zu sagen. Am Ende der Rede sagte die Priesterin: Nun begleiten wir die Verstorbene bis zum ihren letzten Wonsitz zu Gott. Das war ein Familiegrab und man hat die Ascheurne tief in den Erde eingelegt. eine berührende Moment für uns alle! Dann jede hat persönlich als Abschied etweder die Rosenblätter oder Sand ins Grab geworfen und die Zeremonie beendet. Ich versunke tief in Gedanken. Wie unsere Beerdigung und ihre Beerdigung in unterschiedlichen Art und Weise stattfindet! Der Zweck, das Gebet und vieles mehr waren gleich. Da sollte man die Gemeinsam sehen und die Augen auf Unterschiede schließen. Vielleicht nach dieser These könnten wir in Frieden leben. Inschallah!


پس از اتمام مراسم، همسر و نزدیکان از همه میهمانان تشکر کردند و برای صرف ناهار از آن ها دعوت نمودند.
در راه من فقط در افکار خود غرق بودم. خاکسپاری در ایران و خاکسپاری در آلمان! اما یکی از تاثیرگذار ترین مورد در مراسم، دعاهای بسیار زیبا و دلنشین آن بود. بیساری از دعاها دقیقا شبیه به آیات قرآن بود. همین امر مرا بسیار به فکر فرو برد. ای کاش بیشتر به مشترکات خود به عنوان مخلوقات خداوند توجه کنیم!


سرمنزل ابدی

به عنوان پژوهشگر زبان و فرهنگ آلمانی، علاقه بسیاری به مطالعه و پژوهش در مورد مورد آلمانی دارم. البته این علاقه مندی ریشه در برخورد با فرهنگ ها و زبان های مختلف دارد.
اساسا به این امر معتقدم که فرهنگ یک ملت را نه فقط در کوچه و بازار بلکه می توان در مهمانی، جشن ها، مراسم و سخنرانی های متعدد بیشتر و بهتر شناخت.
چندی پیش برای مراسم خاکسپاری یکی از دوستان دعوت شدیم. فوت این خانم ۸۰ و اندی سال تا حدی خاطر مرا مکدر نمود ولی با این حال در دلم از این امر خوشحال بودم که می توانم مراسم خاکسپاری آلمانی را از نزدیک ببینم.
هنگامی که وارد قبرستان شدیم، با تعجب و کنجکاوی خاصی به اطراف نگاه می کردم. گویی وارد پارک شهر می شوی. همه جا سبز، درختان سر به فلک کشیده. آنجا خبری از کثیفی نبود و اینکه حتی سگ ها هم اجازه ورود به قبریتان را ندارند. محیطی بسیار تمیز و آرام. حقیقتا منزل نهایی انسان باید اینگونه باشد.
از ماشین پیاده شدیم و به سمت محل برگزاری مراسم رفتیم. در ابتدا با نگاه های کنجکاو به خاطر حجابم روبرو شدم ولی در همین هنگام فکرم متوجه سکوی کوتاهی شد که روی آن دفتر یادداشت و قلم بود. میهمانان برای تسلی باقی ماندگان جملاتی می نویشتند. من هم برای آن مرحومه طلب عفو و بخشش کردم. سپس ما را به سمت اتاقی هدایت کردند. اقوام، دوستان، آشنایان و همسایگان دور هم جمع شده بودند. سکوت سنگینی فضا را گرفته بود. فضای حاکم مرا تحت تاثیر خود قرار داده بود. به دقت به آلمانی ها نگاه می کردم و در فکر فرو می رفتم. آن ها بسیار مودب به بازماندگان سلام کرده و تسلیت می گفتند. اکثر آن ها لباس مشکی و سفید بر تن داشتند. در همین هنگام در باز شد و به سالن بزرگتری مانند کلیسا وارد شدیم. بازماندگان در ردیف اول و دوم و بقیه در کمال آرامش و سکوت نشستند. مراسم با صدای ارگ کلیسا حال و هوای روحانی به خود گرفت. همه جا سکوت بود. در قسمت جلوی کلیسا، یکی از آخرین عکس های واپسین روزهای مرحومه را گذاشته بودند و چندین دسته گل. جایگاه با شکوهی بود. در همین فکرها بودم که پدر روحانی البته ایشان مادر روحانی بود، در جایگاه قرار گرفت. او با سلام و خوش آمدگویی به میهمانان، به تشریح زندگی شخصی مرحومه از ابتدا تا انتها پرداخت. جالب اینجا بود که او روز قبل نزد همسر وی رفته و درباره زندگی شخصی سوالاتی پرسید. به عبارتی همه موارد گفته شده با صلاحدید همسر و بستگان نزدیک قرائت شد. سپس برای آرامش روح مرحومه دعا خواند و گفت: " پروردگارا روح ماریا به سوی تو می آید، جایی که نه از درد و مریضی خبری است و نه از دشمنی. جایی که سرمنزل مقصود همه ماست. خدایا ماریا را ببخش و در بهشت خود جایش قرار ده که تو مهربانترین مهربانانی. انسان‌ باید تنها به سوی تو رو آورد که تو قدرتمندترین قدرتمندان هستی. ما امروز روح ماریا را به سوی تو همراهی می کنیم و برایش آرامش ابدی طلب می کنیم. همانا در پیشگاه تو روح او در آرام ترین مکان هاست. و اینک همه با هم برمی خیزیم و همراه با ماریا به سمت منزل نهایی او می رویم." در همین لحظه درهای پشت سالن باز شد و چند مرد با کت و شلوار و کراوات مشکی وارد شدند. من در تمام مدت منتظر تابوت ماریا بودم ولی وقتی یکی از مردها ظرف دربسته ای را با نهایت احتیاط و احترام برداشت، متوجه شدم که از تابوت خبری نیست، بلکه جنازه ماریا سوزانده شده و خاکستر آن د آن که در دست آن جوان بود قرار داشت. این لحظه از طرفی از دعاهایی که مادر روحانی خوانده بود و مرا تحت تاثیر خود قرار گرفته بود و اشک در چشمانم حلقه بسته و از طرف دیگر با دیدن ظرف خاکستر بدن ماریا دیگر طاقت از کف بردم و اشک بر گونه هایم سرازیر شد. خدایا ماریا با ۱۸۰ متر قد حالا خاکستر او بسان خاک گلدونی درآمده که در ظرفی کوچک حمل می شود؟!
خلاصه همه با هم به طرف محل دفن خاکستر راهی شدیم. هوای بارانی، قبرستان، دعاهای تاثیرگذار، خاکستر و بازماندگانی که با نهایت احترام و سکوت، بدن موت الوفی را بدرقه می کردند. مادر روحانی زمانی که به محل دفن رسیدیم، مجددا با دعاهای زیبای خود، بر روحانی شدن فضا افزود. پیشرو سنگ قبری بود که نام پدر و مادر ماریا نیز نوشته شده بود. او در آرامگاه خود نزد پدر و مادرش بود. پس از اتمام دعاهای مادر روحانی، نوبت به دفن خاکستر رسید. دو جوانی که خاکستر را حمل کردند، ظرف خاکست را با طنابی که به سر ظرف بسته بودند، با نهایت احترام و دقت، ظرف را به درون قبر که پیش تر کنده شده بود، قرار دادند و هر کس به عنوان آخرین وداع مشتی خاک و یا مشتی گلبرگ رز که قبلا آنجا گذاشته بود روی قبر می ریختند. فضای سنگینی بود و بسیار غم آلود. همسر مرحومه در نهایت سکوت و ناراحتی قطره واشکی می ریخت و با چشمان خود دید که جانش می رود!





20 last posts shown.

19

subscribers
Channel statistics