Forward from: Hidden Chat
من با توجه به اتفاقات دیشب یه وانشات بهارجیدی نوشتم🥲🤍
|•مجید•|
سوار ماشین شدم...از پارکینگ زدم بیرون و میرفتم سمت خونه...لبخند عمیقم نشون از حرفا و حرکتایی بود که منظور همشون ختم میشد به بهاره
پشت چراغ قرمز نگه داشتم
از صندلی کنارم پاکت و برداشتم...معلوم بود کتابه! خیلی دلم میخواست پاکت و باز کنم و ببینم چه کتابیه و اصلا چیه
ولی این اجازه رو به خودم ندادم
چراغ سبز شد...دستی به موهام کشیدم و پام و روی پدال گذاشتم
امیرعلی به اصرار یکی از فامیل هایی که تهران داشت امشب اونجا موند ولی ازش قول یک هفته موندن و گرفتم که بیارمش پیش خودم...من و امیرعلی زیاد حرف میزدیم باهم، شاید تموم درد و دلای به قول خودش پیرمرد عاشق پیش خودش بود
حالا که اومده بود و قرار بود یه هفته با غر غرام گوشش و پرکنم و اونم هی خسته نشه!
رسیدم خونه...پاکت و برداشتم و گذاشتمش روی شلف سالن
عینکمو دراوردم...چشمام به شدت خسته بودن
پیرهن سبز رنگمو دراوردم و یه تیشرت سفید راحت تر پوشیدم
وقتی لباسام و عوض کردم آبی به دست و صورتم زدم تا از این حال دربیام
این چند وقت انگار برگشته بودم به چند ماه پیش وقتی ضبط شروع شده بود
بعد از ضبط قسمت آخر دیگه هیچی بینمون رد و بدل نمیشد و این حس شاید یک طرفه رو درون خودم نگه داشتم
امیرعلی میگفت بهاره خیلی سخت اعتماد میکنه...میگفت تا از همه چیز مطمئن نشه هیچ قدمی برنمیداره
ولی با همین حال سمت من قدم برداشته بود!
لم دادم روی کاناپه و گوشیم و برداشتم
صفحه چت بهاره رو باز کردم...تایپ کردم : [سلام حالت خوبه؟
یه بسته دادن بهم که برسونم به دستت]
پاکش کردم...همه جمله های تو سرم احمقانه بود
همیشه توی چت کردن کارم افتضاح بود!
دوباره تایپ کردم:
[سلام بهاره خوبی؟ یه بسته...]
دوباره پاکش کردم
ساعت 2 بود...بیرون بارون میومد...
فکرای تو سرم نمیزاشت بخوابم...انگار توان این پیرمرد تموم شده بود!
میخواستم بهش زنگ بزنم ولی دیروقت بود
دوباره گوشیم و روشن کردم و واتساپ و باز کردم تا به امیرعلی پیام بدم
چشمم افتاد به پروفایل بهاره که نوشته بود آنلاینه!
پس بیداره! یعنی میتونم بهش زنگ بزنم؟
بدون هیچ درنگی شماره اش و گرفتم
برعکس تصوراتم هنوز یه بوق نخورده بود جواب داد
_بله؟
+سلام...خوبی؟
_خوبم چیزی شده؟ نگران شدم این وقت شب زنگ زدی
+نه نه فقط کارت داشتم
با شنیدن صداش لبخند عمیقی رو صورتم نقش بست
_جانم؟بگو!
+امشب اجرای زنده بود
_آره در جریان بودم امیرعلی گفت بهم
بلند شدم و توی خونه راه میرفتم تا تمرکزم رو حرفام بیشتر بشه
+کل اجرا هر طرفی میرفتم از تو میگفتن
خندید و با مکث گفت: از من؟ یادشونه مگه؟
+یادشونه؟ تگات و نمیبینی نه؟
دوباره خندید و گفت: فکر نمیکردم به ایونتم کشیده شه
+شما خودتونو از دوربین محروم کردین وگرنه همه چشم انتظارتونن
_شاید اینجوری بهتره
+ولی فکر نمیکنی بسه؟دلمون لک زد بخدا
خندید و گفت: پس واسه منفعت خودته
+به هر حال یچیم باید نسیب من بشه دیگه؟
با لحن بامزه اش گفت: خیلی خب جناب کارتون همین بود؟
+نه نه...توی پارکینگ که بودم یکی بهم یه پاکت داد گفت بدمش به تو
_من؟ چرا؟ چیه اصلا؟
+نمیدونم من بازش نکردم ولی به نظر میرسه کتابه
_کنجکاوم کردی نصفه شبی
سکوتی بینمون شکل گرفت که شکستمش: الان کجایی؟
_پیش بابکم میخوام برم خونه
+دیره که! میموندی همونجا
_نه کار دارم خونه...باید برم
+یه پیشنهاد دارم که نباید ردش کنی!
_باز چی به سرت زد اقای واشقانی؟
+من الان میام خونه بابک تورو میرسونم خونه پاکتت هم بهت میدم...حله؟
_نه نه ماشین اوردم خودم میرم چه کاریه تو بیای اینجا
+خونه بابک به من نزدیکه...چند دقیقه صبر کنی رسیدم خیابونا هم خلوته...نه نیار که نمیپذیرم خانوم!
خندید و گفت: چی بگم! همیشه حرف خودتی دیگه
با لبخند گفتم: میبینمت
و قطع کردم
خوشحال تر از چند لحظه قبل لباسم و عوض کردم و با برداشتن سوئیچ و پاکت از خونه زدم بیرون
با سرعت میرفتم...شاید بیشتر از یک ماه بود که ندیده بودمش...و خیلی وقت بود توی موقعیتی تنها نبودیم
رسیدم و دم خونه نگه داشتم
در باز شد و اومد بیرون
با دیدنش نفس عمیقی کشیدم...انگار تازه جونم به بدنم برگشته بود
پیاده شدم تا در و براش باز کنم...