Forward from: [بَرآیِ سَبز شُدَن🌱]
جانِ من، دلتنگِ توام و میدانم دلتنگی امانِ تو را هم بُریده.
حال من میپرسم
تا کِی از تو ناز و از من نیاز!؟
تا کجا برَوی و من پا برهنه در پِی ات؟
جانا تو در مکتبِ من درسِ عشق آموختی
در کدام صفحه؟ لا به لای کدام خطوط و سطور به تو آموختم درس خودخواهی را؟
مگر عشق چیزی جز گذشت است؟
چیزی جز نغمه های شیرین و گل بوسه های داغ است؟
آمدم، نه یک بار و ده بار که هزاران بار سراسیمه به دنبالت آمدم
و آخرین روزها بود که خسته و بی جان کنارِ جاده نشستم و تو را تماشا کردم، تویی را که با شتاب میرفتی و نگاهم به دنبالت می دوید.
اینبار خسته بودم و در دل خدا خدا میکردم. با خود میگفتم:
آیا میبیند که نیستم؟ به پشت سر نگاه می کند؟ نگرانِ احوالم می شود؟
ندایی از قلبم پاسخ میداد
او خودِ توست، کسی خود را رها نمی کند!
و من تکرار میکردم :
من خودِ او هستم او نمیتواند مرا رها کند..
تو میرفتی و نگاهِ عاشقی به دنبالِ تو با خود زمزمه میکرد
من خودِ او هستم او نمیتواند..
حال من میپرسم
تا کِی از تو ناز و از من نیاز!؟
تا کجا برَوی و من پا برهنه در پِی ات؟
جانا تو در مکتبِ من درسِ عشق آموختی
در کدام صفحه؟ لا به لای کدام خطوط و سطور به تو آموختم درس خودخواهی را؟
مگر عشق چیزی جز گذشت است؟
چیزی جز نغمه های شیرین و گل بوسه های داغ است؟
آمدم، نه یک بار و ده بار که هزاران بار سراسیمه به دنبالت آمدم
و آخرین روزها بود که خسته و بی جان کنارِ جاده نشستم و تو را تماشا کردم، تویی را که با شتاب میرفتی و نگاهم به دنبالت می دوید.
اینبار خسته بودم و در دل خدا خدا میکردم. با خود میگفتم:
آیا میبیند که نیستم؟ به پشت سر نگاه می کند؟ نگرانِ احوالم می شود؟
ندایی از قلبم پاسخ میداد
او خودِ توست، کسی خود را رها نمی کند!
و من تکرار میکردم :
من خودِ او هستم او نمیتواند مرا رها کند..
تو میرفتی و نگاهِ عاشقی به دنبالِ تو با خود زمزمه میکرد
من خودِ او هستم او نمیتواند..