#آیو
#پست۱۸۸
دل ماندانا درهم پیچید.
- یعنی میگین قاتل...
حامد دستش را به علامت سکوت بالا آورد.
- من هیچی نمیگم. از هیچی هم اطلاع ندارم. نه ذهنت رو درگیر کن و نه فرضیه بساز. فقط دفتر خاطراتو برام بیار.
ماندانا در جواب سری تکان داد که حامد ادامه داد:
- چند روز پیش آویز قلبی شکلیو دیدم که از گوشی حافظ اویزون بود. برام عجیب بود که حافظ آویز دخترونه به گوشیش باشه و از همه بدتر آویز اینقدر برام آشنا. زیر بار نرفت که مال کیه اما فهمیدم مال شماست.
ماندانا مات نگاهش کرد و بعد از چند لحظه لبخند کمرنگی زد و گفت:
- آره... خبرشو دارم. وقتی بهونه میگرفتم به گردنبندای مارال دست بزنم، مامانم یه روز رفت بازار و عین گردنبندا رو برامون خرید. دو تا آویز قلب که خیلی برامون عزیز بود. تو کشمکش رفتن من و مامان از خونهمون آویزم پاره شد و من فقط تو شلوغی تونستم پلاکشو بردارم. ولی زنجیرو نه! سالها بعد اون پلاکو آویز گوشیم کردم اما خب... افتاد تو خونهتون انگار. همون شبی که دعوت شده بودم. یه چند وقتی بود شل شده بود. بعدم که گم شد کلی غصه خوردم.
البته که نمیدانست. فقط غصه خورده بود یادگاری مادرش را گم کرده و خودش را نفرین کرده بود چرا وقتی پول دستش بوده برای آویز شل و ول زنجیر نخریده.
- که اینطور! فعلا میتونی بری.
از جا برخواست و با اضطرابی که هنوز در جانش بود گفت:
- دفترو کی بیارم؟
و شنید:
- هرچی زودتر بهتر. حتی شده همین امروز!
بیحرف پس و پیش و بدون خداحافظی از اتاق بیرن آمد. صندلیها کم و بیش خالی شده بودند اما همچنان مراجعین مختلفی آنها را اشغال کرده بودند. عماد از چند صندلی آنطرفتر شبیه فنر در رفت و به سمتش آمد.
- چی شد؟
مست و گیج به عماد نگاه کرد.
- میگه پروندهی قتلا... عماد من چی کار کنم؟
عماد متعحب گفت:
- چی میگی؟ قتل چی؟ چیزیو به تو نسبت دادن؟ چیزیو گردن گرفتی؟ ماندانا منو ببین!
نفسش سنگین بالا میآمد.
- عماد نه... وای اصلا نمیدونم چطوری بهت بگم. بریم بیرون دارم خفه میشم.
و جلوتر راه افتاد تا از همهی انرژیهای منفی فرار کند.
تا توی ماشین بنشینند همه چیز را برای عماد گفت. از گذشتههایی که عماد کم و بیش میدانست و از اتفاقات درون اتاق و اینکه حامد از زنده بودن مارال خبردار شده.
عماد فقط سردرگم نگاهش میکرد. سرش از هجوم این همه اتفاق داشت میترکید.
- عماد من چی کار کنم؟
عماد مکثی کرد و گفت:
- بزا یه کم ذهنمون باز شه تا بعد ببینم چی میشه کرد. تو هم دفترو امروز بهش بده کلکو بکن. یعنی بعد این همه سال باید گره بخوریم به قتلای یه روانی؟ این دیگه چه گندیه؟
و ماشین را به راه انداخت و زمزمه کرد:
- بریم یه چیزی بخوریم. من مغزم داغ کرده. تو رو نمیدونم.
ماندانا چیزی نگفت. ذهنش تمایل داشت به گذشته برود و همه چیز را مرور کند تا بفهمد چه اتفاقی افتاده. کجای زندگیشان غلط بوده که حالا باید به قتلهای زنجیرهای و عاقبتش فکر میکرد؟ یک مرور یک دقیقهای کافی بود تا با پوزخندی بگوید:
- همهجاش!
***
تهران - تابستان سال ۱۳۸۲
چیزی تا شروع سال جدید نمانده بود و مارال هم با جدیت درس میخواند تا بهانهای دست خانوادهاش ندهد. بازیگوشانه گاهی کلاسهای ترم تابستان را میپیچاند و تمام روز را به رستوران میرفت. البته حالا خیالش راحت بود. چرا که مادرش از ماجرا خبر داشت و هماهنگیهای لازم تا حدی انجام میشد.
گاهی اوقات وقتی به رستوران میرسید، سهیل برای انجام کارهای بانکی رفته بود و مارال ترجیح میداد با کامران وقتش را پر کند و گاهی هم زنگ میزد تا بچههای دیگر بیایند و جمعشان جمعتر شود.
اواخر شهریور ماه هوا خنکای دلنشینی داشت و نوید آمدن پاییز میداد و این حس حال مارال را خوش میکرد.
- چی کار میکنی مارال؟
در جا چرخید و همانطور که در رستوران را میپایید گفت:
- سهیل دیر نکرده؟
کامران موذیانه خندید و گفت:
- به هر حال دو تا خانم داشتن سخته.
مشتی به بازوی کامران زد گفت:
- گمشوها! به سهیل من نمیآد این چیزا! به تو چرا!
چشمهای کامران گشاد شد و گفت:
- عجب وفاداری تو! بدبخت الان با ماشینش داره دخترا رو درو میکنه. تو هی چشم به راهش باش!
اخمی کرد و از کامران فاصله گرفت.
- برو تو خیلی بدذاتی. ترجیح میدم وقت گرانبهامو صرف انتطار کشیدن برای عشقم کنم نه تو.
کامران با لبخند نگاهش کرد و بعد گفت:
- باشه بانو. یه روزی میرسه بگی کامی عجب حرفی میزدی و من گوش نمیدادم.
مارال دستش را به علامت برو بابا تکان داد و به سمت در رفت. کامران که به اتاقش برگشت، از پشت سر به قامتش نگاه کرد. میدانست شوخی میکند و اهل تهمت زدن به دوستش نیست. در دل خدا را بابت داشتن کامران شکر میکرد. چرا که اگر او نبود سهیل هیچوقت پیشرفت نمیکرد. نگاه بیطاقتی به ابتدا و انتهای کوچه انداخت و گفت:
- بیا دیگه!
کسی از پشت سر چشمانش را گرفت.
#پست۱۸۸
دل ماندانا درهم پیچید.
- یعنی میگین قاتل...
حامد دستش را به علامت سکوت بالا آورد.
- من هیچی نمیگم. از هیچی هم اطلاع ندارم. نه ذهنت رو درگیر کن و نه فرضیه بساز. فقط دفتر خاطراتو برام بیار.
ماندانا در جواب سری تکان داد که حامد ادامه داد:
- چند روز پیش آویز قلبی شکلیو دیدم که از گوشی حافظ اویزون بود. برام عجیب بود که حافظ آویز دخترونه به گوشیش باشه و از همه بدتر آویز اینقدر برام آشنا. زیر بار نرفت که مال کیه اما فهمیدم مال شماست.
ماندانا مات نگاهش کرد و بعد از چند لحظه لبخند کمرنگی زد و گفت:
- آره... خبرشو دارم. وقتی بهونه میگرفتم به گردنبندای مارال دست بزنم، مامانم یه روز رفت بازار و عین گردنبندا رو برامون خرید. دو تا آویز قلب که خیلی برامون عزیز بود. تو کشمکش رفتن من و مامان از خونهمون آویزم پاره شد و من فقط تو شلوغی تونستم پلاکشو بردارم. ولی زنجیرو نه! سالها بعد اون پلاکو آویز گوشیم کردم اما خب... افتاد تو خونهتون انگار. همون شبی که دعوت شده بودم. یه چند وقتی بود شل شده بود. بعدم که گم شد کلی غصه خوردم.
البته که نمیدانست. فقط غصه خورده بود یادگاری مادرش را گم کرده و خودش را نفرین کرده بود چرا وقتی پول دستش بوده برای آویز شل و ول زنجیر نخریده.
- که اینطور! فعلا میتونی بری.
از جا برخواست و با اضطرابی که هنوز در جانش بود گفت:
- دفترو کی بیارم؟
و شنید:
- هرچی زودتر بهتر. حتی شده همین امروز!
بیحرف پس و پیش و بدون خداحافظی از اتاق بیرن آمد. صندلیها کم و بیش خالی شده بودند اما همچنان مراجعین مختلفی آنها را اشغال کرده بودند. عماد از چند صندلی آنطرفتر شبیه فنر در رفت و به سمتش آمد.
- چی شد؟
مست و گیج به عماد نگاه کرد.
- میگه پروندهی قتلا... عماد من چی کار کنم؟
عماد متعحب گفت:
- چی میگی؟ قتل چی؟ چیزیو به تو نسبت دادن؟ چیزیو گردن گرفتی؟ ماندانا منو ببین!
نفسش سنگین بالا میآمد.
- عماد نه... وای اصلا نمیدونم چطوری بهت بگم. بریم بیرون دارم خفه میشم.
و جلوتر راه افتاد تا از همهی انرژیهای منفی فرار کند.
تا توی ماشین بنشینند همه چیز را برای عماد گفت. از گذشتههایی که عماد کم و بیش میدانست و از اتفاقات درون اتاق و اینکه حامد از زنده بودن مارال خبردار شده.
عماد فقط سردرگم نگاهش میکرد. سرش از هجوم این همه اتفاق داشت میترکید.
- عماد من چی کار کنم؟
عماد مکثی کرد و گفت:
- بزا یه کم ذهنمون باز شه تا بعد ببینم چی میشه کرد. تو هم دفترو امروز بهش بده کلکو بکن. یعنی بعد این همه سال باید گره بخوریم به قتلای یه روانی؟ این دیگه چه گندیه؟
و ماشین را به راه انداخت و زمزمه کرد:
- بریم یه چیزی بخوریم. من مغزم داغ کرده. تو رو نمیدونم.
ماندانا چیزی نگفت. ذهنش تمایل داشت به گذشته برود و همه چیز را مرور کند تا بفهمد چه اتفاقی افتاده. کجای زندگیشان غلط بوده که حالا باید به قتلهای زنجیرهای و عاقبتش فکر میکرد؟ یک مرور یک دقیقهای کافی بود تا با پوزخندی بگوید:
- همهجاش!
***
تهران - تابستان سال ۱۳۸۲
چیزی تا شروع سال جدید نمانده بود و مارال هم با جدیت درس میخواند تا بهانهای دست خانوادهاش ندهد. بازیگوشانه گاهی کلاسهای ترم تابستان را میپیچاند و تمام روز را به رستوران میرفت. البته حالا خیالش راحت بود. چرا که مادرش از ماجرا خبر داشت و هماهنگیهای لازم تا حدی انجام میشد.
گاهی اوقات وقتی به رستوران میرسید، سهیل برای انجام کارهای بانکی رفته بود و مارال ترجیح میداد با کامران وقتش را پر کند و گاهی هم زنگ میزد تا بچههای دیگر بیایند و جمعشان جمعتر شود.
اواخر شهریور ماه هوا خنکای دلنشینی داشت و نوید آمدن پاییز میداد و این حس حال مارال را خوش میکرد.
- چی کار میکنی مارال؟
در جا چرخید و همانطور که در رستوران را میپایید گفت:
- سهیل دیر نکرده؟
کامران موذیانه خندید و گفت:
- به هر حال دو تا خانم داشتن سخته.
مشتی به بازوی کامران زد گفت:
- گمشوها! به سهیل من نمیآد این چیزا! به تو چرا!
چشمهای کامران گشاد شد و گفت:
- عجب وفاداری تو! بدبخت الان با ماشینش داره دخترا رو درو میکنه. تو هی چشم به راهش باش!
اخمی کرد و از کامران فاصله گرفت.
- برو تو خیلی بدذاتی. ترجیح میدم وقت گرانبهامو صرف انتطار کشیدن برای عشقم کنم نه تو.
کامران با لبخند نگاهش کرد و بعد گفت:
- باشه بانو. یه روزی میرسه بگی کامی عجب حرفی میزدی و من گوش نمیدادم.
مارال دستش را به علامت برو بابا تکان داد و به سمت در رفت. کامران که به اتاقش برگشت، از پشت سر به قامتش نگاه کرد. میدانست شوخی میکند و اهل تهمت زدن به دوستش نیست. در دل خدا را بابت داشتن کامران شکر میکرد. چرا که اگر او نبود سهیل هیچوقت پیشرفت نمیکرد. نگاه بیطاقتی به ابتدا و انتهای کوچه انداخت و گفت:
- بیا دیگه!
کسی از پشت سر چشمانش را گرفت.